کتاب آشنایی با قرآن جلد 4 تفسیر سوره مبارکه نــــور توسط استاد حمید رضا امینی جلـــــسه اوّل جلـــــسه دوّم جلـــــسه سوّم جلـــــسه چهارم جلـــــسه پنجم جلـــــسه ششم جلـــــسه هفتم جلـــــسه هشتم جلـــــسه نُهــم جلـــــسه دهم جلـــــسه یازدهم جلـــــسه دوازدهم جلـــــسه سیزدهم جلـــــسه چهاردهم جلـــــسه پانزدهم جلـــــسه شانزدهم مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 387 [تفسير سوره نور] تفسير […]
توسط استاد حمید رضا امینی
مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 387 [تفسير سوره نور] تفسير سوره نور (1) بسم اللَّه الرحمن الرحيم سورَةٌ انْزَلْناها وَ فَرَضْناها وَ انْزَلْنا فيها اياتٍ بَيِّناتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ. الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا كُلَّ واحدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لاتَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ إنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ. الزّانى لا يَنْكِحُ الّا زانِيَةً اوْ مُشْرِكَةً وَ الزّانِيَةُ لا يَنْكِحُها الّا زانٍ اوْ مُشْرِكٌ وَ حُرِّمَ ذلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنينَ «1». به مناسبت اين كه اين ايام، ايام وفات حضرت صدّيقه طاهره سلام اللَّه عليها- بانويى كه «سيّدةُ نساءِ العالمين» و مظهر اعلاى عفاف در عالم اسلام است- مىباشد، بنا شد كه سوره مباركه نور را تفسير كنيم و علت انتخاب اين سوره اين است كه بيشتر آيات اين سوره [در اطراف مسائل مربوط به عفاف است.] «2» مىفرمايد در اين سوره يك سلسله آيات روشن آوردهايم، باشد كه شما متذكر مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 388 شويد و بيدار و هشيار گرديد. اين كه در ابتدا مىفرمايد «سورهاى است كه نازل كردهايم» تنها سورهاى كه با اين جمله شروع مىشود اين سوره است. ما بسيارى از سورهها داريم كه از ابتدا كه شروع مىشود به عنوان اين است كه «كتابى فرود آورديم»، يعنى به همه قرآن اشاره مىكند، ولى اينجا تنها به همين سوره اشاره مىكند. معلوم مىشود كه يك عنايت خاصى به مفاد اين سوره است. معناى «سوره» معناى «سوره» را مىدانيد. هر قطعهاى از آيات قرآن كه با يك «بسم اللَّه» شروع مىشود و بعد پايان مىپذيرد به طورى كه بعد از آن، «بسماللَّه» ديگرى هست، اين قطعه را «سوره» مىگويند. قرآن از كتابهايى است كه فصل، باب و بخش ندارد ولى قطعه قطعه شدنش به صورت سوره سوره بودن است و هر سوره با يك «بسماللَّه» آغاز مىشود و «بسماللَّهِ» آغاز قطعه بعد نشان دهنده پايان سوره قبلى است. مىگويند كلمه «سوره» از همان مادهاى است كه كلمه «سور» وضع شده است. در زبان عرب آن حصارى را كه دور شهرها مىكشيدند- و در فارسى به آن «باره» «1» مىگويند- كه يك شهر را در داخل خودش قرار مىداد و يك حائط و ديوارى بود كه بر تمام شهر يا قصبه و يا ده احاطه داشت، سور مىگفتند؛ مخصوصاً در مورد شهرها مىگفتند «سور البلد» و آن ديوار مرتفعى بود كه دور يك شهر مىكشيدند. كأ نّه هر سورهاى در داخل يك حصار قرار گرفته است، از اين جهت به آن «سوره» مىگويند. قرآن را خود پيغمبر سوره سوره كرده است نه اين كه بعد مسلمين آن را سوره سوره كرده باشند. از ابتدا كه قرآن نازل شد، به صورت سوره سوره نازل شد. اهميت مسائل مربوط به عفاف آيه اول مخصوصاً با تعبير «سورَةٌ انْزَلْناها» و بعد هم با كلمه «فَرَضْناها» اين مطلب را مىفهماند كه مسائل مربوط به عفاف مسائلى بسيار جدى است؛ يعنى درست در جهت عكس آنچه بشر امروز فكر مىكند كه در جهت سهل كردن و ساده كردن و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 389 ناچيز شمردن روابط جنسى حركت مىكند و به غلط اسمش را آزادى مىگذارد و به اصطلاح در جهت «آزادى جنسى» گام برمىدارد، قرآن برعكس، آنچه تحت عنوان حريمهاى عفاف مطرح مىكند و آنچه تحت عنوان مجازاتهاى بىعفتى بيان مىكند و آنچه تحت عنوان مجازات لكهدار كردن زنهايى كه عفيفهاند و به دروغ متهم مىشوند بيان مىكند و آنچه در باب ترغيب به ازدواج بيان مىكند و بالأخره هرچه در باب مسائل مربوط به عفاف گفته است، مىخواهد بگويد اينها مسائل بسيار بسيار جدى و «فرض» است و نمىشود اينها را كوچك شمرد، و يكى از بدبختيهاى دنياى امروز تحقير كردن اصول عفاف و تقواى در امور جنسى است، كه درباره اينها بحث مىكنيم. «سورَةٌ انْزَلْناها» سورهاى است كه فرود آوردهايم و رعايت مقررات اين سوره را فرض و حتم كردهايم، يعنى مهم مىشماريم، كوچك نمىشماريم. «وَ انْزَلْنا فيها اياتٍ بَيِّناتٍ» و ما در اين سوره يك سلسله آيات بيّنه (آيات بزرگ روشن) فرستادهايم. ممكن است مقصود تمام آيات سوره باشد يا- آن طور كه علامه طباطبايى در تفسير الميزان مىفرمايند- مقصود آن آياتى است كه در وسط سوره آمده و درواقع آن آيات ستون فقرات اين سوره است. ساير آيات سوره راجع به آداب و اخلاق جنسى است و آن آيات مربوط به اصول عقايد است، كه وجه تناسبش را بعد بيان مىكنيم. به هر حال قرآن مىگويد ما اين سوره را فرود آوردهايم و مقررات و محتواى اين سوره را كه در زمينه آداب و اخلاق جنسى است حتم شمردهايم و يك سلسله آيات بيّنه در آن فرود آوردهايم براى بيدارى و آگاهى بشر، «لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ» باشد كه شما يادآورى شويد، آگاهى پيدا كنيد، از غفلت خارج گرديد. فرق است ميان «تفكر» و «تذكر». تفكر آنجايى است كه يك مسئلهاى را كه انسان بكلى نسبت به آن جاهل و نادان است و نمىداند، به انسان مىآموزند. قرآن در بسيارى از موارد، دم از تفكر مىزند. تذكر در مسائلى است كه فطرت انسان خود به خود صحت آن مسائل را درك مىكند ولى بايد يادآورى كرد و توجه داد. قرآن مخصوصاً آداب و اخلاق جنسى را به عنوان «تذكر» بيان مىكند، شايد يك علتش احترام گزاردن به بشر است. مىفرمايد ما شما را به اين مسائل متوجه مىكنيم، يعنى مسائلى است كه اگر خودتان هم بينديشيد مىفهميد، ولى ما شما را متذكر و متوجه مىكنيم. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 390 مجازات زنا آيه بعد مربوط به مجازات فحشا (فحشاى به معنى زنا) است. مىفرمايد: الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ إنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْاخِرِ وَ لْيَشْهَدْ عَذابَهُما طائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنينَ. در اين آيه سه مطلب بيان شده است: اول اين كه زنا كار، اعمّ از مرد و زن، بايد مجازات شود و مجازاتش را هم قرآن تعيين كرده است: صد تازيانه. صد تازيانه بايد به مرد زنا كار زده شود و همين طور صد تازيانه به زن زناكار. مطلب دوم: به مؤمنين آگاهى مىدهد كه در مورد اين مجازات مبادا تحت تأثير عواطفتان قرار بگيريد، مبادا دلتان به رحم بيايد و بگوييد [با خوردن] صد تازيانه دردش مىآيد پس يك مقدار از آن را اجرا نكنيم، كه اينجا جاى رحم نيست. مىگويد مبادا در اينجا عواطفتان به هيجان بيايد و سبب شود كه عملًا تسامحى در اجراى اين حد قائل شويد و به اصطلاح امروز يك وقت فكر نكنيد اين عمل «غير انسانى» است؛ نه، «انسانى» است. مطلب سوم: اين مجازات را در خفا انجام ندهيد، چون اين مجازات براى اين است كه ديگران عبرت بگيرند. حتماً يك جمعى از مؤمنين بايد در موقع اجراى اين مجازات حاضر و ناظر باشند و ببينند. مقصود اين است كه وقتى اين حكم اجرا مىشود بايد به گونهاى اجرا شود كه همه مردم آگاه شوند كه فلان مرد يا زن زنا كار اين حد دربارهاش اجرا شد، نه اين كه مخفيانه اجرا شود، بايد علنى اجرا شود. فلسفه مجازات زنا راجع به قسمت اول كه دستور مجازات زناست چند مطلب را بايد عرض كنم. يكى اين كه فلسفه مجازات زنا چيست؟ اگر شما كتابهايى را كه در اين زمينهها بحث كردهاند بخوانيد مىبينيد غالباً اين طور اظهار نظر مىكنند كه علت مجازات زنا به اصطلاح آنها «مرد سالارى» است. در دورههايى كه مرد حاكم بر خانواده بوده (به مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 391 معناى اين كه مرد مالك خانواده بوده و زن حقى نداشته و وسيلهاى در دست مرد بوده براى بهرهبردارى او، و مرد خودش را مالك زن مىدانسته است) وقتى كه زن زنا مىكرده است، از نظر مرد اين طور بوده كه زن يك چيزى را كه تعلق به او داشته در اختيار ديگرى قرار داده، و از اين جهت مجازات زنا برقرار شده است. معلوم است كه از نظر قانون اسلام اين يك حرف بىاساسى است. در اسلام مجازات زنا منحصراً براى زن نيست، هم مرد بايد مجازات شود و هم زن: الزّانِيَةُ وَ الزّانى فَاجْلِدوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ. تصريح مىكند: هم مرد زناكار و هم زن زنا كار هر دو بايد مجازات شوند. اگر اين طور مىبود كه مرد هيچ محدوديت و ممنوعيتى نداشت و تنها زن بود كه از زنا ممنوع بود- كه شايد چنين مقرراتى در بعضى جاهاى دنيا بوده كه فقط زن حق زنا كردن نداشته ولى مرد حق زنا كردن داشته است- در اين صورت مىشد اين حرف را گفت كه فلسفه مجازات زنا «مرد سالارى» است. اما در اسلام، هم مرد ممنوع است از زنا كردن و هم زن، و معنايش اين است كه مرد كاميابى جنسى خودش را تنها و تنها در محدوده ازدواج مىتواند انجام دهد، و ازدواج يعنى قبول كردن يك سلسله تعهدات و مسئوليتها، و زن هم كاميابى جنسى خودش را تنها در محدوده ازدواج مىتواند انجام دهد، يعنى مقرون به قبول يك سلسله تعهدها و مسئوليتها. پس مرد حق ندارد بدون اين كه مسئله ازدواج در ميان باشد آزادانه به اصطلاح امروز غريزه جنسىاش را اشباع كند، همچنان كه زن چنين حقى را ندارد. بنابراين مسئله حرمت زنا به زن اختصاص ندارد، در مورد هر دو تعميم دارد. حال مسئله ديگرى مطرح است و آن اين است كه در عرف امروز اروپا زن و مرد فقط در وقتى كه به تعبير اسلام «محصن» و يا «محصنه» باشند از زنا كردن ممنوعاند؛ يعنى مرد زندار و زن شوهردار حق ندارند زنا كنند، اما براى مردى كه زن ندارد يا زنى كه شوهر ندارد هيچ منعى نيست كه زنا كند و طبعاً مرد بىزن حق ندارد با زن شوهردار زنا كند و زن بىشوهر هم حق ندارد با مرد زندار زنا كند، ولى مرد بىزن و زن بىشوهر هيچ گونه ممنوعيتى ندارند. حال چرا اين طور مىگويند؟ آنها اين طور فكر مىكنند كه فلسفه حرمت زناى مرد زندار اين است كه با اين كار به زنش خيانت كرده و حق او را از بين برده، و فلسفه حرمت زناى زن شوهردار هم اين است كه حق شوهرش را از بين برده؛ پس مردى كه زن ندارد تعهدى در برابر مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 392 كسى ندارد و زنى هم كه شوهر ندارد تعهدى در برابر كسى ندارد، پس براى آنها اشكالى نيست. ولى از نظر اسلام در اينجا دو مسئله مطرح است: يك مسئله اين كه براى هيچ مرد و زنى در خارج از تشكيل عائله حق كاميابى جنسى نيست، چه مرد زن داشته باشد يا نداشته باشد و چه زن شوهر داشته باشد يا نداشته باشد. اسلام براى عائله آن اهميت فوقالعادهاى را قائل است كه در خارج از كانون خانوادگى ارضاى كاميابى جنسى را ممنوع مىداند و تنها محيط خانوادگى را جاى ارضاى كاميابى جنسى مىداند؛ در محيط خارج از كانون خانوادگى به هيچ شكل اجازه نمىدهد كه مرد و زنى از يكديگر استمتاع كنند. مسئله دوم مسئله مجازات مرد زندار و زن شوهردار است. لهذا اسلام دو مجازات قائل است. يك مجازات كلى قائل است كه همان صد تازيانه است؛ و اگر مرد زندار يا زن شوهردار زنا كرد، در اينجا مجازات شدت پيدا مىكند و آن «رجم» است: سنگسارى. ازدواج در سيستم فرنگى و سيستم اسلامى يكى از چيزهايى كه پايه خانواده و محيط خانوادگى را محكم مىكند همين مسئله [يعنى ممنوعيت كاميابى جنسى در خارج از كانون خانواده] است و علت اين كه پايه كانون خانوادگى در دنياى اروپا سست و متزلزل است [رعايت نكردن اين اصل] است، و امروز هم در جامعه ما به هر نسبت كه از فرنگيها پيروى كنيم كانون خانوادگى را متزلزل كردهايم. وقتى كه جامعه ما به دستور اسلام واقعاً عمل مىكرد؛ يعنى پسرها واقعاً قبل از ازدواج، با زنى و دخترى در تماس نبودند و به اصطلاح فرنگيهاى امروز يك گرل فرند) girl friend (نداشتند (رفيق دختر نداشتند) و دخترها هم همين طور، ازدواج براى يك پسر يا دختر يك آرزو بود. يك پسر به سن پانزده شانزده سالگى كه مىرسيد، احساس طبيعى نياز به همسر در او پيدا مىشد، يك دختر هم همين طور، و اين طبيعى است كه آرزوى يك پسر اين بود كه زن بگيرد چون به وسيله ازدواج از محدوديت و ممنوعيتِ استفاده از زن خارج مىشد و به مرز آزادى استفاده از زن مىرسيد. آن وقت «شب زفاف كم از صبح پادشاهى» نبود چون روى خاصيت روانى، اولين موجودى كه اين پسر را به اين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 393 حظّ و بهره رسانده يعنى از محدوديت به آزادى رسانده همسرش بوده، و براى دختر هم اين پسر اولين كسى بوده كه او را از محدوديت به آزادى رسانده است. اين بود كه پسر و دخترهايى كه اصلًا همديگر را نديده بودند و ازدواج كرده بودند، آنچنان با يكديگر الفت مىگرفتند كه وضع عجيبى بود «1». اما سيستم فرنگى به پسر اجازه مىدهد كه تا زمانى كه زن نگرفته روابط جنسىاش آزاد باشد و به دختر هم اجازه مىدهد تا شوهر نكرده روابط جنسىاش آزاد باشد. نتيجه اين است كه براى يك پسر ازدواج محدوديت است و براى يك دختر هم ازدواج محدوديت است. قبل از ازدواج، آزادى داشته با هر كسى [رابطه داشته باشد]، حال كه مىخواهد ازدواج كند به يك نفر محدود مىشود. اين است كه يك پسر وقتى مىخواهد زنى را بگيرد، مىگويد: «من از امروز يك زندانبان براى خودم درست كردم.» يك دختر هم شوهرش برايش زندانبان مىشود؛ يعنى از آزادى به محدوديت مىآيند. ازدواج در سيستم فرنگى يعنى آزاد را محدود كردن، از آزادى به محدوديت آمدن، و ازدواج در سيستم اسلامى يعنى از محدوديت به آزادى آمدن. ازدواجى كه خاصيت روانىاش از محدوديت به آزادى آمدن است، به دنبال خود استحكام مىآورد و آن كه پايهاش از آزادى به محدوديت آمدن است اولًا خودش استحكام ندارد (يعنى زود منجر به طلاق مىشود) و ثانياً آن پسرى كه به تعبير خود فرنگيها دهها و گاهى صدها دختر را «تجربه» كرده و آن دخترى كه دهها و صدها پسر را تجربه كرده است، مگر حالا با يكى پابند مىشود؟ مگر مىشود پابندش كرد؟ علت اين كه اسلام زنا را تحريم كرده فقط اين نيست كه اين، حق آن مرد است و آن، حق اين زن، پس مردى كه ازدواج نكرده تعهدى در مقابل زنى ندارد و زنى هم كه ازدواج نكرده تعهدى در مقابل مردى ندارد، پس هيچ مانعى براى اين كار نيست؛ يك مردى كه تا آخر عمرش نمىخواهد ازدواج كند او مطلقالعنان باشد و يك زنى هم كه تا آخر عمرش نمىخواهد ازدواج كند او هم مطلقالعنان باشد. اسلام مىگويد ابداً چنين چيزى نيست، يا بايد محروميت را به صورت مطلق قبول كنى يا ازدواج مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 394 را بپذيرى و به تعهدها و مسئوليتهاى ازدواج پايبند شوى. اين است كه اسلام مىگويد زنا مجازات شديد دارد و زنايى كه فقط جنبه زنا دارد و ديگر در آن پايمال كردن حق يك زن و پايمال كردن حق يك شوهر نيست، صد تازيانه دارد. اسلام درباره مردى كه در عين اين كه زن دارد و طبعاً تحت فشار غريزه جنسى نيست و زنى كه شوهر دارد و طبعاً تحت فشار غريزه نيست و روى هوسبازى زنا مىكنند، به رجم و سنگسار كردن [فرمان مىدهد.] ببينيد تا چه حد اسلام براى اين مسائل اهميت قائل است! دنياى فرنگ ابتدا در اين حد مىگفت كه زنا در غير مورد مرد زندار و زن شوهردار جرم نيست؛ راسل مىگويد مگر اين كه جراحتى وارد كند، اگر جراحتى وارد نكند عيب و اشكالى ندارد. كم كم به اينجا رسيدند كه برتراند راسل صريحاً مىگويد: براى زن شوهردار و مرد زندار هم هيچ مانعى نيست؛ چه اشكالى دارد كه يك زن شوهردار هم رفيق داشته باشد و عشقش در جايى باشد؛ هم همسر داشته باشد و هم معشوق؟ عشقش را با او انجام دهد و بچه را در خانه اين بياورد، ولى تعهد بسپارد وقتى با معشوقش عشقبازى مىكند از وسائل جلوگيرى از بچهدار شدن استفاده كند. مگر خود راسل اين حرف را باور كند! و الّا هيچ آدم عاقلى باور نمىكند كه زنى مردى را دوست داشته باشد، عشقش با يك مرد باشد ولى همسر يك شوهر باشد و فقط متعهد شده باشد كه براى شوهر خود بچه بياورد. هر زنى دلش مىخواهد كه بچهاى كه مىزايد و بچهاى كه جلو چشمش است يادگار آن آدمى باشد كه او را دوست دارد، نه يادگار آدمى كه از او تنفر دارد. آن وقت چه تضمينى هست كه از مردى كه او را دوست دارد آبستن نشود و بچه را به ريش شوهرش نبندد؟! قرآن مثل اين كه عنايت به اين جهت دارد، مىگويد: «انْزَلْناها وَ فَرَضْناها» ما اينها را حتم كردهايم، اينها از قوانين تغييرناپذير است، مقتضيات زمان اينها را تغيير نمىدهد و نمىتواند تغيير دهد، اينها جزء اصول زندگى بشر و تغييرناپذير است. در جمله بعد هم كه مىفرمايد: «وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فى دينِ اللَّهِ» باز شدت عمل نشان مىدهد، مىگويد: اينجا جاى رأفت و گذشت نيست؛ همين قدر كه ثابت شد، ديگر حق گذشت نداريد. در جمله بعد مخصوصاً امر مىكند كه مبادا اجراى حكم حد زن زناكار و مرد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 395 زناكار را در پشت ديوارها و دور از چشم مردم انجام دهيد؛ حتماً بايد در حضور مردم باشد و خبرش همه جا پخش شود تا بدانند اسلام در مسئله عفاف حساسيت فوقالعاده دارد، چون اصل اجراى دستورهاى جزايى براى تأديب و تربيت اجتماع است. يك زنى زنا كند و محرمانه او را ولو اعدام هم كنند، اثرى در اجتماع نمىبخشد. در صدر اسلام هم هر وقت چنين چيزى اتفاق مىافتاد- كه البته كم اتفاق افتاده، چون اين قوانين را اجرا مىكردند- اعلام عمومى مىكردند كه ايهاالناس! جمع بشويد براى اينكه بناست حد زنا اجرا شود. افراط و تفريط در اروپا به حكم «الْجاهِلُ امّا مُفْرِطٌ اوْ مُفَرِّطٌ» «1» دنياى اروپا تا قبل از اين دو سه قرن اخير- كه قانون حاكم بر آن، قانون كليسا بود- در يك حد افراطى در محدود كردن روابط جنسى كوشش مىكرد و به اسلام در يك سلسله مسائل ايراد مىگرفت. اساساً در قانون كليسا ارتباط جنسى مطلقاً ولو با زن شرعى، يك كار پليد بود. از نظر آنها زن ذاتاً موجودى پليد بود و عمل مقاربت ولو با زن شرعى عمل كثيفى بود و لهذا افراد مقدس و پاك و منزّه، افرادى كه شايستگى داشتند به مقامات عالى روحانى برسند، كسانى بودند كه در همه عمر زنى را لمس نكرده و با زنى نزديكى نكرده بودند. پاپ از ميان افرادى انتخاب مىشد- و هنوز هم چنين است- كه تمام عمر را مجرّد به سر برده بودند، و اصلًا نفس «تجرّد» مقدس بود. منتها مىگفتند افرادى كه استعداد دارند اين عمل مقدس تجرّد را انجام دهند و در تمام عمر با هيچ زنى تماس نداشته باشند، كم هستند- و همينها هستند كه بعداً كشيش و كاردينال مىشوند و بعضى به حد پاپ شدن مىرسند- اما اكثر مردم نمىتوانند مجرّد باشند و اگر ما به اكثر مردم بگوييم مجرّد زندگى كنند، اينها مرتكب عمل زنا مىشوند- كه پليدتر است- و بيشتر عمل جنسى انجام مىدهند. بنابراين از باب «دفع افسد به فاسد» ازدواج را اجازه مىدادند. اسلام بر عكس، تجرّد و عزوبت را پليد مىداند و گفته است «زمين، آدم عزب مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 396 را لعنت مىكند كه بر آن بول كند» «1» و ازدواج را مقدس مىشمارد. مجازات تهمت زنا وَ الَّذينَ يَرْمونَ الُمحْصَناتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتوا بِارْبَعَةِ شُهَداءَ فَاجْلِدوهُمْ ثَمانينَ جَلْدَةً وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً وَ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ. كلمه «مُحْصَن» يا «مُحْصِن» در قرآن به دو معنا ذكر مىشود. گاهى در خصوص زن شوهردار گفته مىشود، يعنى آن كه در حصار ازدواج قرار گرفته، و گاهى اين كلمه به معنى زن عفيف است ولو زن مجرّدى باشد. اينجا معناى دوم مقصود است: كسانى كه رمى مىكنند «2» و با تير تهمت، زنان پاكدامن را هدف قرار مىدهند و حرفى مىزنند كه نسبت ناپاكدامنى به آنهاست و چهار شاهد هم نمىآورند [پس به آنها هشتاد ضربه شلاق بزنيد و ديگر شهادت آنها را قبول نكنيد و اينها فاسقاند.] اسلام البته هيچ مدعايى را بدون دليل نمىپذيرد. ولى بعضى از مدعاهاست كه با حرف يك نفر هم قبول مىكند حتى اگر آن يك نفر زن باشد، مثل مسائل زنانهاى كه يك زن از طرف خودش بگويد. وقتى كسى مىخواهد زنش را طلاق دهد، چون طلاق در حال عادت جايز نيست، از زن مىپرسند تو پاكى يا در حال عادتى؟ اگر گفت پاكم، كافى است و اگر گفت در حال عادتم، حرفش درست است. ديگر نمىگويند دو نفر شاهد اقامه كن، حرف خودش معتبر است. در بعضى موارد حتماً بايد دو شاهد مرد باشد، مثل دعاوى مالى. ولى در دعاوى ناموسى، آنجا كه پاى حرمت ناموس و لكهدار شدن عفاف در ميان است، اسلام مىگويد حتى دو شاهد عادل هم كافى نيست. اگر دو شاهد عادلِ عادل «3» كه مردم پشت سر آنها نماز مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 397 مىخوانند و حتى از آنها تقليد مىكنند بيايند شهادت دهند كه به چشم خودمان ديديم كه فلان زن زنا كرد، اسلام مىگويد كافى نيست، شما دو نفريد. اگر سه نفر شاهد عادل هم باشد مىگويد كافى نيست. اگر چهار نفر شاهد عادل بيايند شهادت بدهند، آنوقت اسلام حاضر است كه آن زن را متهم بشناسد و دليل را كافى بداند. ممكن است بگوييد اگر چنين چيزى باشد چندان اتفاق نمىافتد، چهار شاهد عادل از كجا پيدا شوند تا شهادت دهند زنى زنا كرده است؟ مىگوييم مگر اسلام در مسئله زنا بنايش بر تجسس و تحقيق و تفتيش است؟ اسلام كه مىگويد چهار شاهد، هدفش اين نيست كه بخواهد تجسس و تحقيق شود تا بگوييد با اين شرايط سنگين، در صد هزار مورد يكى هم اتفاق نمىافتد كه بيايند شهادت بدهند. [در جواب مىگوييم] اصلًا اسلام مىخواهد زنا كمتر ثابت شود. شاهد نيامد، نيامد. اگر هزار زنا صورت بگيرد و مخفى بماند، از نظر اسلام آسانتر است از اين كه يك زن عفيفى كه زنا نكرده مورد اتهام قرار گيرد، و اين اهميت بيشترى دارد. اسلام نمىخواهد زنا انجام شود، ولى اين كه نمىخواهد زنا شود، از راه شاهد و مجازات نيست، بلكه راههاى ديگرى تعبيه كرده است. اگر به راههاى تربيت فردى و مقررات اجتماعى [اسلام] عمل شود زنا واقع نمىشود، نه اين كه زنا كه واقع شد مجازات مىكنند و از راه مجازات جلو زنا را مىگيرند. بله، مجازات هم قائل شده است؛ آنهايى كه اين تربيت در ايشان اثر نمىبخشد، بدانند كه راه تازيانه خوردن و در مواردى راه كشته شدن آنها و گاهى كشته شدن از طريق سنگسار باز است. پس گفتيم چهار شاهد لازم است. حال، شهادت دادن براى شاهد چقدر خطر دارد؟ اگر يك نفر ديد كه زنى زنا مىكند و سه نفر ديگر آنجا نيستند كه با او شهادت دهند، بايد دهانش را ببندد؛ و يا دو نفر اگر ديدند، بايد دهانهاشان را ببندند؛ سه نفر اگر ديدند، بايد دهانهايشان را ببندند؛ چون اين طور نيست كه اگر آمدند شهادت دادند، به آنها بگويند شهادتى كه داديد كافى نيست و چون كافى نيست برويد خانهتان! بلكه مىگويند شهادت داديد و نتوانستيد اثبات كنيد، پس «قاذف» (تهمتزن) هستيد، نفرى هشتاد تازيانه بايد بخوريد. اين است كه قرآن مىگويد: آنها كه زنان عفيف را متهم مىكنند و چهار شاهد نمىآورند، ولو راستگو باشند اما چون با اين گفتن زنى را متهم كردهاند (و نبايد مىگفتند) آنها را هشتاد تازيانه بزنيد. ولى آيا همين يك مجازاتِ بدنى است؟ نه، يك مجازات اجتماعى هم هست: وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً براى هميشه شهادت اينها مردود است، ديگر شهادت اينها در هيچ موردى نبايد قبول شود. اينجا يك مجازات اجتماعى است؛ يعنى از آن روز، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 398 ديگر از اعتبار اجتماعى مىافتند، چرا؟ چون يك زن عفيفهاى را به زنا متهم كردهاند و نتوانستهاند اثبات كنند. مجازات سوم: اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ اينها فاسق هستند. در اينجا ميان مفسرين اختلاف است كه آيا اين «اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ» يك مجازات علىحدّه است غير از «لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً» يا همان است، يعنى ايندو مجموعاً يكى است؟ بعضى گفتهاند ايندو مجموعاً يكى است، به اين صورت كه «اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ» به منزله علت است براى «وَ لا تَقْبَلوا لَهُمْ شَهادَةً ابَداً»؛ يعنى اينها با اين تهمت زدن فاسق شدند، چون فاسق شدند شهادتشان قبول نيست و هر چيز ديگر كه شرطش عدالت است از آنها قبول نيست، مثلًا ديگر صيغه طلاق نزد آنها نمىشود جارى كرد، پشت سر آنها نمىتوان نماز جماعت خواند، اگر مجتهد باشند از آنها نمىتوان تقليد كرد، چون شرط همه اينها عدالت است؛ بنابراين مجموعش يك مجازات است. ولى بعضى گفتهاند دو مجازات است: يك مجازات اين كه شهادتشان قبول نمىشود و ديگر اين كه فاسقاند و چون فاسقاند ساير آثار فسق بر آنها بار مىشود، و اينها قابل تفكيك است. اگر اين شاهدى كه نتوانسته مدعايش را اثبات كند توبه كند، فسقش از بين مىرود (يعنى ما او را عادل مىدانيم، پشت سرش نماز مىخوانيم، اگر مجتهد باشد و از نظر علمى «جائزالتقليد» باشد از او مىتوان تقليد كرد، باز اگر مجتهد باشد مىتواند قاضى شود چون قاضى هم بايد عادل باشد) اما شهادتش ديگر قبول نمىشود، چون آن مجازات مجازاتى جداست. اين است كه به عقيده بعضى اينجا سه مجازات است؛ يعنى علت اين كه شهادت چنين شخصى قبول نمىشود فسق او نيست، فسق يك مجازات جداگانه است. فاسق شمرده شدن از نظر اسلام يك مجازات است، مقبولالشهاده نبودن مجازات ديگرى است. از اينجا معنى آيه بعد روشن مىشود. در آيه بعد مىفرمايد: الَّا الَّذينَ تابوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ اصْلَحوا فَانَّ اللَّهَ غَفورٌ رَحيمٌ مگر آنان كه بعد از اين، توبه كنند و خرابىاى را كه به وجود آورده بودند اصلاح كنند، پس خداوند آمرزنده و مهربان است. سه احتمال در استثناى «الَّا الَّذينَ تابوا» سه احتمال در ابتدا مىتوان داد: يكى اين كه اگر شاهدى بعد از اين كه متهم كرد و نتوانست ثابت كند توبه كرد، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 399 بگوييم چون توبه كرده تازيانه به او نزنند، شهادتش هم قبول باشد و فاسق هم نيست. ولى اين احتمال را كسى نداده است. همين قدر كه كسى زنى را متهم كرد و نتوانست ثابت كند، تازيانه را حتماً بايد بخورد. احتمال دوم اين است كه اگر كسى توبه كرد، هم شهادت او قبول باشد و هم فاسق شمرده نشود، يعنى تمام محروميتهاى اجتماعى او برگردد و از او اعاده حيثيت بشود. احتمال سوم اين است كه مجازات دومش براى هميشه باقى است، يعنى شهادتش هيچوقت قبول نمىشود و «الَّا الَّذينَ تابوا» استثناى عبارت آخر است، يعنى آن مقدار از او اعاده حيثيت مىشود كه مىتوان نماز جماعت پشت سر او خواند و از او تقليد كرد، قاضى هم مىتواند باشد، اما شهادتش هرگز قبول نمىشود؛ و بعيد نيست كه اين سومى درست باشد، يعنى «الَّا الَّذينَ تابوا مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ اصْلَحوا» استثناى از «اولئِكَ هُمُ الْفاسِقونَ» باشد. آيه بعد: وَ الَّذينَ يَرْمونَ ازْواجَهُمْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ الّا انْفُسُهُمْ فَشَهادَةُ احَدِهِمْ ارْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ. وَ الْخامِسَةُ انَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ انْ كانَ مِنَ الْكاذِبينَ «1». اينجا يك سؤال مطرح مىشود و آن اين كه شما گفتيد كه اگر مردى زنى را متهم به زنا كرد بايد چهار شاهد بياورد. حال اگر چهار شاهد نداشت تكليفش چيست؟ بايد بداند كه چون شاهد ندارد، اگر شهادت دهد خودش را تازيانه مىزنند، پس وظيفهاش سكوت كردن است. حال اگر آن مردى كه ديده آن زن زنا مىكند شوهر آن زن باشد تكليفش چيست؟ آيا او هم اگر چهار شاهد وجود داشت بيايد پيش حاكم شرعى اظهار كند كه زن من زنا كرده است؟ اگر بخواهد چهار شاهد پيدا كند، آنها كارشان تمام شده است. اگر شاهدْ غير شوهر بود، مىگفتند حال كه چهار شاهد نيست سكوت كن، حرف نزن، به تو چه ربطى دارد؟ اگر بگويى، خودت را تازيانه مىزنند. شوهر وقتى پيش حاكم شهادت مىدهد، بايد چهار بار سوگند به خدا بخورد و خدا را گواه بگيرد كه آنچه مىگويد راست است و دروغ نمىگويد؛ يعنى يك بار شهادت دادن كافى نيست، بايد چهار بار باشد؛ چهار بار هم بايد توأم با سوگند باشد. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 400 آيا اين مقدار كافى است؟ باز هم كافى نيست. در مرتبه پنجم بايد به خودش لعنت كند و بگويد: «لعنت خدا بر من اگر دروغ بگويم.» آيا همين جا كار تمام مىشود و به زن مىگويند ثابت شد كه تو زنا كردهاى؟ نه. به زن تكليف مىكنند و مىگويند شوهرت «لعان» كرد (يعنى چهار بار قسم خورد و يك بار هم خودش را لعنت كرد اگر دروغگو باشد) تو چه مىگويى؟ اگر زن اقرار كرد [مجازات مىشود] و اگر هم سكوت كرد و از خود دفاع نكرد، باز مثل اقرار است. ولى يك راه ديگر جلو زن مىگذارند، مىگويند تو هم بيا مثل او قسم بخور، چهار بار خدا را گواه بگير و قسم بخور كه شوهرت دروغ مىگويد و در دفعه پنجم بگو «غضب خدا بر من اگر شوهرم راست مىگويد.» اگر حاضر نشد اين كار را انجام دهد، مىگويند پس معلوم شد تو زنا كردهاى و حد بر تو جارى مىشود. اما اگر حاضر شد و گفت من هم از خودم دفاع مىكنم، تكليف چه مىشود؟ مرد چهار بار شهادت داده و خودش را هم لعنت كرده اگر دروغ گفته باشد، و زن هم چهار بار سوگند خورده كه شوهرش دروغ مىگويد و براى پنجمين بار گفته است كه «غضب خدا بر من اگر شوهرم راست گفته باشد.» اينجا اسلام چه حكم مىكند؟ آيا مرد را در حكم قاذف و تهمتزن مىشناسد و به او تازيانه مىزند؟ نه. آيا زن را زناكار مىشناسد و او را مجازات مىكند كه در اينجا مجازاتش رجم و سنگسار است؟ نه. پس چكار مىكند؟ اسلام مىگويد حال كه كار به اينجا كشيده است، ميان شما جدايى مطلق بايد باشد و طلاق هم لازم نيست، همين عمل در حكم طلاق است، شما ديگر از يكديگر جدا هستيد، تو اين طرف جو و تو آن طرف جو، ديگر از اين ساعت زن و شوهر نيستيد. اين [عمل] در فقه اسلامى «لِعان» يا «ملاعنه» ناميده مىشود. حال آيه را برايتان مىخوانم و ترجمه مىكنم. مىفرمايد: وَ الَّذينَ يَرْمونَ ازْواجَهُمْ اما مردانى كه يك زن بيگانهاى را متهم نمىكنند، بلكه زن خودشان را متهم مىكنند وَ لَمْيَكُنْ لَهُمْ شُهَداءُ الّا انْفُسُهُمْ و شاهدى غير از خودشان ندارند «1» (اگر چهار شاهد داشته باشند كه كافى است) فَشَهادَةُ احَدِهِمْ ارْبَعُ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ پس شهادت يكى از آن مردها چهار شهادت به خداست (يعنى چهار بار خدا را گواه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 401 بگيرد) كه راست مىگويد، وَ الْخامِسَةُ انَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَيْهِ انْ كانَ مِنَ الْكاذِبينَ و مرتبه پنجم به صورت لعنت باشد كه لعنت خدا بر او اگر دروغ بگويد. حال تكليف زن حاضر چه مىشود؟ وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذابَ انْ تَشْهَدَ ارْبَعَ شَهاداتٍ بِاللَّهِ انَّهُ لَمِنَ الْكاذِبينَ. وَ الْخامِسَةَ انَّ غَضَبَ اللَّهِ عَلَيْها انْ كانَ مِنَ الصّادِقينَ و از زن عذاب (مجازات) را دفع مىكند اگر او هم حاضر بشود چهار بار سوگند بخورد كه مرد دروغ مىگويد و در مرتبه پنجم بگويد غضب خدا بر او اگر مرد راست گفته باشد. و اگر اين عمل صورت گرفت، اين زن و مرد از يكديگر جدا مىشوند. شأن نزول آيه يك نوبت در زمان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و در حضور ايشان اين عمل صورت گرفت، كه مىگويند شأن نزول اين آيه همان است. مردى به نام هلال بن اميّه هراسان آمد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و گفت: يا رسولَ اللَّه! من به چشم خود زنم را ديدم كه با فلان مرد زنا مىكرد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رويشان را برگرداندند. براى بار دوم و بار سوم نيز اين سخن را بر زبان آورد و گفت: يا رسول اللَّه! خدا خودش مىداند كه من راست مىگويم و دروغ نمىگويم. همين آيات نازل شد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از نزول اين آيات، هلال بن اميّه و زنش را احضار فرمود. زنش از اشراف مدينه و فاميلدار و قبيلهدار بود. هلال هم با فاميل و قبيله خودش آمد. براى اولين بار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مراسم «لعان» را اجرا كرد. به مرد فرمود: بيا چهار بار قسم بخور و خدا را گواه بگير كه راست مىگويى، دفعه پنجم هم لعنت خدا بر تو اگر دروغگو باشى. آمد و با كمال رشادت اينها را گفت. وقتى هلال بن اميّه چهار بار خدا را قسم خورد و خواست خودش را لعنت كند، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: بدان كه عذاب آخرت از عذاب دنيا خيلى شديدتر است، مبادا زن خودت را به دروغ متهم كرده باشى، از خدا بترس! گفت: نه يا رسول اللَّه! خدا خودش مىداند كه من دروغ نمىگويم. به زن هم فرمود [چهار بار قسم بخور كه شوهرت دروغ مىگويد، دفعه پنجم هم غضب خدا بر تو اگر مرد راست گفته باشد.] زن، اول سكوت كرد و زبانش تقريباً بند آمد. نزديك بود اعتراف كند. نگاهى به چهره خويشاوندان خود كرد و گفت: نه، من هرگز روى اينها را سياه نمىكنم و اسباب خجلت اينها را فراهم نمىكنم. اين كار را كرد. به مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 402 زن هم بعد از چهار شهادت، وقتى خواست بگويد: «غضب خدا بر من اگر او راست گفته باشد» فرمود: از غضب خدا بترس، آنچه در آخرت است از آنچه در دنياست خيلى شديدتر است، مبادا اگر حرف شوهرت حقيقت دارد او را تكذيب كنى! اين بود كه زبان زن بند آمد. يك مدتى هم توقف كرد و نزديك بود اعتراف كند، اما يكدفعه گفت: نه، من خويشاوندان خودم را رو سياه نمىكنم. وقتى آن جمله را گفت، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: ديگر از اين ساعت شما زن و شوهر يكديگر نيستيد. بعد مىفرمايد: وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أنَّ اللَّهَ تَوّابٌ حَكيمٌ اگر نبود فضل و رحمت الهى و اين كه خداوند تبارك و تعالى توّاب (توبهپذير) و حكيم است، مطلب طور ديگرى بود، يعنى خداوند احكام شديدى بر شما نازل مىكرد؛ يعنى ظاهراً ممكن است شما فكر كنيد كه آنچه ما در اين زمينه براى شما بيان كردهايم دستورهاى شديدى است، ولى بدانيد اينها فضل و رحمت الهى و مظهر توبهپذيرى الهى است، مصلحت شما چنين ايجاب مىكند. بعد از اين، آيات ديگرى داريم به نام آيات «افك». افك يعنى تهمت، كه مربوط به يك جريان تاريخى است: يكى از همسران پيغمبر اكرم را در يك جريانى، منافقين مورد اتهام قرار دادند. آن زن به عقيده اهل تسنن عايشه بوده و به عقيده بعضى از اهل تشيع ماريه قبطيه بوده و به عقيده بعضى ديگر عايشه بوده است. شايد فكر كنيد كه كار بايد بر عكس باشد: بايد شيعهها بگويند آن زن متهم عايشه بوده و سنيها بگويند آن زن متهم ماريه بوده است. چرا سنيها اصرار دارند كه آن زن متهم عايشه بوده و شيعههاى متعصب اصرار دارند كه آن زن متهم ماريه بوده است؟ براى اين كه اين تهمت بعد به شكلى درآمد- چه از نظر وضع عمومى مردم و چه از نظر آيات قرآن در شأن آن زن متهم- كه براى آن زن متهم يك افتخار به شمار آمد؛ يعنى شك نماند كه اين اتهام درباره آن زن متهم دروغ بوده و او تطهير شد و صد در صد معلوم شد كه قضيه دروغ است. اين است كه اهل تسنن اصرار دارند بگويند آن زن متهم كه پاكى او از نظر اين عمل زشت، صد در صد ثابت شد عايشه بود و بعضى از شيعهها مىخواهند اين افتخار را براى ماريه قبطيه ثابت كنند. حال جريان چه بوده است؟ آيات افك را با داستان آن- كه مفصل است- ان شاء اللَّه در جلسه بعد برايتان عرض مىكنم. و صلّى اللَّه على محمد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 403 و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما، دلهاى ما را به نور قرآن منور بگردان، خير دنيا و آخرت به همه كرامت كن، اموات ما را غريق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 404 تفسير سوره نور (2) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم انَّ الَّذينَ جاؤا بِالْافْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْاثْمِ وَ الَّذى تَوَلّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظيمٌ. لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالوا هذا افْكٌ مُبينٌ «1». آياتِ به اصطلاح «افك» است. «افك» دروغ بزرگى است كه بعضى از منافقين براى بردن آبروى رسول خدا اين دروغ و تهمت را براى همسر رسول خدا جعل و اختراع كردند. داستانش را قبلًا به تفصيل نقل كرديم «2». اكنون آيات را مىخوانيم و نكاتى كه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 405 از اين آيات استفاده مىشود- كه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى لازم و مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است- بيان مىكنيم. آيه مىفرمايد: انَّ الَّذينَ جاؤا بِالْافْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ آنان كه «افك» را ساختند و خلق كردند، بدانيد يك دسته متشكّل و يك عده افراد بهم وابسته از خود شما هستند. قرآن به اين وسيله مؤمنين و مسلمين را بيدار مىكند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام، افراد و دستجاتى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناك مىباشند و دستهبندى وجود دارد؛ يعنى قرآن مىخواهد بگويد قصه ساختن اين «افك» از طرف كسانى كه آن را ساختند، روى غفلت و بىتوجهى و ولنگارى نبود، روى منظور و هدف بود، هدف هم بىآبرو ساختن و از اعتبار انداختن پيغمبر بود كه به هدفشان نرسيدند. قرآن مىگويد: بدانيد آنها يك دسته بهم وابسته از ميان خود شما بودند؛ و بعد مىگويد: ولى اين شرى بود كه نتيجهاش خير بود و در واقع اين شر نبود: لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ گمان نكنيد كه اين يك حادثه سوء و شكستى براى شما مسلمانان بود؛ خير، اين داستان با همه تلخى آن، به سود جامعه اسلامى بود. چرا داستان «افك» خير بود؟ حال چرا قرآن اين داستان را خير مىداند نه شر و حال آن كه داستان بسيار تلخى بود؛ داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم ساخته بودند و روزهاى متوالى (حدود چهل روز) گذشت تا اين كه وحى نازل شد و تدريجاً اوضاع روشن گرديد. خدا مىداند [در اين مدت] بر پيغمبر اكرم و نزديكان آن حضرت چه گذشت! اين را به دو دليل قرآن مىگويد خير است: يك دليل اين كه اين گروهِ منافق شناخته شدند. در هر جامعهاى يكى از بزرگترين خطرها اين است كه صفوفْ مشخص نباشد، افراد مؤمن و افراد منافق همه در يك صف باشند. تا وقتى كه اوضاع آرام است خطرى ندارد؛ يك تكان كه به اجتماع بخورد، اجتماع از ناحيه منافقينِ خودش بزرگترين صدمهها را مىبيند. لهذا مطلقِ حوادثى كه براى جامعه رخ مىدهد كه در نتيجه آزمايش پيش مىآيد و باطنها آشكار مىشود، مؤمنها در صف مؤمنين قرار مىگيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مىشود و در صفى كه شايسته آن هستند قرار مىگيرند، يك خير بزرگ براى جامعه است. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 406 آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند، آنچه برايشان- به تعبير قرآن- ماند «اثم» بود (اثم يعنى داغ گناه). داغ گناه روى اينها ماند و تا زنده بودند، ديگر اعتبار پيدا نكردند [و همه مىگفتند:] شما همان منافقهايى هستيد كه آن داستان را جعل كرديد. اين يك فايده. فايده دوم: گفتيم كه سازندگان داستان، اين داستان را آگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه، ولى عامّه مسلمين ناآگاهانه ابزار اين «عُصبه» قرار گرفتند. اكثريت مسلمين با اين كه مسلمان بودند، با ايمان و مخلص بودند و غرض و مرضى نداشتند، بلندگوى اين «عصبه» قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه، كه خود قرآن مطلب را خوب تشريح مىكند. اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع كه افرادش ناآگاه باشند. دشمن اگر زيرك باشد خودِ اينها را ابزار عليه خودشان قرار مىدهد: يك داستان جعل مىكند، بعد اين داستان را به زبان خود اينها مىاندازد تا خودشان قصه و حرف و سخنى را كه دشمنشان عليه خودشان جعل كرده بازگو كنند. اين علتش ناآگاهى است و نبايد مردمى اينقدر ناآگاه باشند كه حرفى را كه دشمن ساخته، ندانسته بازگو كنند؛ اين يكى مىگويد چنين حرفى را شنيدهام، ديگرى مىگويد من هم شنيدهام، و همين طور. اينها نمىدانند حرفى كه دشمن جعل مىكند وظيفه شما اين است كه همان جا زيرپايتان دفنش كنيد. اصلًا دشمن مىخواهد اين حرف بين مردم پخش بشود. شما بايد دفنش كنيد و به يك نفر هم نگوييد، تا به اين وسيله با توطئه «1» سكوتْ نقشه دشمن را نقش بر آب كنيد «2». مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 407 فايده دوم اين داستان اين بود كه اشتباهى كه مسلمين كردند [موجب بيدارى آنها شد.] مسلمين حرفى را كه يك عُصبه (يك جمعيت و يك دسته بهم وابسته) جعل كردند، سادهلوحانه و ناآگاهانه از آنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند، گفتند: چنين حرفى را شنيدهايم؛ آن يكى گفت: نمىدانم، خدا عالم است، من هم شنيدهام؛ ديگرى گفت: عجب! من كه نمىدانم راست است يا دروغ، خدا عالم است اما شنيدهام؛ باز اين براى او نقل كرد، او براى ديگرى نقل كرد و … نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان، سادهلوحانه و ناآگاهانه بلندگوى يك جمعيت هفت هشت نفرى شد. اين داستان «افك» كه پيدا شد يك بيدار باش عجيبى بود. همه، چشمها را به هم ماليدند و گفتند نه تنها آنها را شناختيم، خودمان را هم شناختيم، ما چرا چنين اشتباه بزرگى را مرتكب شديم، چرا ابزار دست و بلندگوى اينها شديم؟! سخن دوست قديمى يك دوست خيلى قديمى داريم، خانهاش هم خيلى دور دست است. نمىخواهم حتى اسم محلهاش را هم ببرم. پارسال در شبى از شبهاى جمعه كه من در همين جا تفسير مىگفتم، به اينجا آمده بود و بعد از نماز براى تفسير نشست. بعد كه تفسير تمام شد و من مىخواستم به منزل بروم گفت: ما يك ماشينِ لَكنته داريم، شما را مىرسانيم. با همديگر سوار شديم. در بين راه گفت: مىدانى من براى چه كارى به مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 408 اينجا آمدم؟ مىگفتند در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگويند، گفتم بروم خودم ببينم واقعاً نمىگويند؟ من گفتم: خدا پدرت را بيامرزد كه باز لااقل اين قدر حس داشتى كه بيايى ببينى آيا مىگويند يا نمىگويند. حال يك كسى مىآيد مثلًا راجع به مسجد الجواد مىگويد در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگويند؛ آن يكى مىگويد من هم شنيدهام «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگويند؛ اين به او مىگويد و او به يكى ديگر مىگويد، يك وقت مىبينى همه مردم مىگويند: ما شنيدهايم در مسجد الجواد «اشْهَدُ انَّ عَليّاً وَلِىُّ اللَّه» نمىگويند! اسلام چه مىگويد؟ مىگويد هر وقت چنين چيزى شنيدى ابداً به زبان نياور. اگر دغدغه دارى، خودت برو تحقيق كن. تو كه حوصله تحقيق كردن ندارى ديگر چرا بازگو مىكنى؟! حق تحقيق دارى، برو تحقيق كن اما حق بازگو كردن ندارى. [مىگويند در دهى مسلمان و يهودى با هم زندگى مىكردند. از آن ده تا مزارى دو فرسخ راه بود.] يهوديها مىگفتند اين مزار مال ماست، آن را ما ساختيم. مسلمانها مىگفتند خير، مال ماست. يهوديها مىگفتند اين مال ماست به دليل اين كه مناره ندارد، مسلمانها مىگفتند مال ماست به دليل اين كه مناره دارد. با همديگر دعوا و زد و خورد مىكردند، دست و سرها شكست و آدمها كشته شد. هميشه به سر و كله همديگر مىزدند اما حالِ اين كه دو فرسخ بروند ببينند آيا مناره دارد تا مال مسلمانها باشد يا مناره ندارد تا مال يهوديها باشد، نداشتند. فايده دوم [داستان افك] همين بود كه به مسلمين يك آگاهى و يك هوشيارى داد و اين را در خود قرآن آورد كه بماند؛ آيه قرآن نازل شد كه براى هميشه مردم بخوانند و تلاوت كنند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان! ناآگاهانه ابزار قرار نگير، ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش. خدا مىداند اين يهوديها (در درجه اول) و بهاييها كه ابزار دست يهوديها هستند، چقدر از اين جور داستانها جعل كردند! گاهى يك چيزى را يك يهودى يا يك مسيحى عليه مسلمين جعل كرده، آنقدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده و از اين كتاب به آن كتاب رفته، بعد آنقدر مسلّم [فرض] شده كه خود مسلمين باورشان آمده است، مثل داستان كتابسوزى اسكندريه. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 409 داستان مجعول كتابسوزى اسكندريه بعد از آمدن اسكندر به مشرق زمين و فتح كردن مصر و ايران و هندوستان، شهرى در آنجا ساختند كه نام آن «اسكندريه» شد. گروهى مردم عالِم (چون در آن وقت تمدن يونان يك تمدن نيرومندى بود) به آنجا رفتند و كتابخانهاى تشكيل دادند و آن كتابخانه در واقع يك مدرسه و حوزه بود و كتابهاى بسيار زيادى در آنجا جمع شد. امروز نه تنها تاريخ مسلمين بلكه تاريخ محققان مسيحى اين مطلب را روشن كرده است كه قبل از آن كه مسلمين اسكندريه را فتح كنند، در دو سه نوبت اين كتابخانه غارت و آتش زده شد. بعد از آن كه امپراطور روم شرقى به مسيحيت گرايش پيدا كرد، چون فلسفه را ضد مسيحيت مىدانست، حوزه اسكندريه را متلاشى كرد و اين آخرين ضربتى بود كه به آنجا زد. شنيدهايد كه هفت نفر از فيلسوفان آن حوزه به ايران آمدند و به دربار انوشيروان پناهنده شدند. اساساً كتابخانهاى باقى نماند. امروز مورخين مسيحى مثل ويل دورانت ثابت كردهاند كه قبل از اين كه مسلمين اسكندريه را فتح كنند، كتابخانه اسكندريه در سه چهار نوبت آسيب ديد كه وقتى مسلمين رفتند اصلًا كتابخانهاى وجود نداشت. از طرف ديگر جزئيات وقايع فتوحات مسلمين را چه در ايران، چه در مصر و چه در جاهاى ديگر، مورخين مسلمان و مسيحى نوشتهاند. مخصوصاً جزئيات وقايع فتح اسكندريه را مورخين مسيحى هم نوشتهاند. بعدها مورخينى در قرن دوم و سوم كتابهاى بسيار عظيم مثل تاريخ يعقوبى، تاريخ طبرى و فتوح البُلدان (بَلاذرى) نوشتهاند كه متعلق به همان قرون اول اسلامى است و سلسله اسنادشان هم منظم و مرتب است يعنى فقط دهان به دهان نبوده است. حتى يك نفر مورخ ننوشته است كه كتابخانهاى در آن وقت در اسكندريه وجود داشته و مسلمين آتش زدند. ويل دورانت مىنويسد: يك كشيش در آن وقت ساكن اسكندريه بوده؛ تمام جزئيات وقايع فتح اسكندريه را كشيش معاصر آن زمان نوشته است؛ كتابش در دست است، هيچ اسمى از كتابسوزى نبرده. يكمرتبه در اواخر قرن ششم هجرى (يعنى بعد از ششصد سال) و در قرن هفتم يكى دو نفر مسيحى كه مورخ هم نيستند، بدون اين كه مدركى نشان بدهند، براى اين كه اين تهمت را از مسيحيت رفع كنند گفتند: وقتى كه عمرو عاص به اسكندريه آمد، يك كتابخانه بسيار عظيمى را در آنجا ديد، به خليفه نامه نوشت كه تكليف ما با اين كتابخانه چيست؟ خليفه نوشت كه يا آنچه در اين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 410 كتابهاست موافق با قرآن است، پس قرآنْ ما را بس، و يا مخالف با قرآن است، چيزى كه مخالف با قرآن باشد به درد ما نمىخورد، همه را آتش بزن. همه را يكجا آتش زد. بعدها در قرن هشتم و نهم كم كم خود مسلمين هم همين داستان را از اين كتابهاى مجعول نقل كردند، بدون اين كه فكر كنند اگر چنين قضيهاى مىبود لااقل مورخين قرن اول و دوم و سوم و چهارم مىگفتند. چندين قرينه ديگر بر دروغ بودن اين داستان هست كه ديگر از بحث خودم دور مىمانم. يك وقت من سه سخنرانى در موضوع «كتابسوزى اسكندريه» كردم و دروغ بودن آن را ثابت كردم «1». شبلى نعمان هم رسالهاى در اين موضوع نوشته است، و از نظر محققينِ علما و مورخين شك ندارد كه اين مطلب دروغ است. اما دشمن آگاهانه، ابزارهاى دست دشمن هم آگاهانه، ولى دوستانْ ناآگاهانه اينها را نقل مىكنند. كار به جايى رسيده كه در كتاب فلسفه و منطق سال ششم دبيرستانها «2» وقتى مىخواهند براى قضيه منفصله در منطق مثال بزنند مىگويند نظير آن چيزى كه خليفه مسلمانها راجع به كتابخانه اسكندريه گفت: «اگر موافق قرآن است، قرآن ما را بس و اگر مخالف است، چيزى كه مخالف قرآن است به درد ما نمىخورد، پس آتش بزنيد.» مخصوصاً در كتابهاى دبيرستانى آوردهاند كه در مغز بچهها فرو برود كه مسلمين كارشان كتاب آتش زدن بوده است. شبلى نعمان مىگويد: انگليسيها كه آمدند هندوستان را احتلال كردند و بعد مدارسى تأسيس كردند كه روى برنامه خودشان اداره مىكردند، در كتابهاى منطق وقتى مىخواستند براى قضيه منفصله حقيقيه «3» مثال بزنند مخصوصاً همين مطلب را به عنوان مثال ذكر مىكردند، براى اين كه در مغز بچههاى مسلمين و بچههاى هندوها فرو كنند كه شما ملتى هستيد كه از قديم كتابها را آتش مىزديد. بعد ما مىبينيم در كتابهاى دبيرستانى ايران هم همين را آوردهاند؛ و ما بدون اين كه بگوييم اين، مدرك و دليل دارد يا نه، زبان به زبان «4»، دهان به دهان بازگو مىكنيم به طورى مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 411 كه هر جا دروغ بودن آن را مىگوييم يك عده مىگويند: عجب! اين قضيه دروغ است؟ ما خيال نمىكرديم دروغ باشد، خيال مىكرديم صد در صد راست است. پس اين كه قرآن مىگويد اين داستان خير است (لا تَحْسَبوهُ شَرّاً لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ) يكى از اين جهت است كه براى شما درس است: مسلمين! قرآنتان را بخوانيد و تفسير كنيد و از اينجا پند بگيريد؛ ديگر ناآگاهانه بلندگوى شايعاتى كه دشمنان شما براى شما جعل و وضع مىكنند قرار نگيريد. لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْاثْمِ. بعد مىگويد آن بدبختها كه اين داستان را جعل كرده بودند، هركدامشان به اندازه خودشان داغ گناه را كسب كردند، عواقب گناه را متحمل شدند. قرآن مىگويد: ولى يك نفر از اينها بود كه قسمت معْظم اين گناه را او به عهده گرفت «1»: وَ الَّذى تَوَلّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذابٌ عَظيمٌ آن كه قسمت معْظم اين گناه را به گردن گرفت، خدا عذابى بزرگ براى او آماده كرده است. غير از اين داغ بدنامى دنيا كه تا دنيا دنياست به نام «رئيس المنافقين» شناخته مىشود، در آن جهان خداوند عذاب عظيمى به او خواهد چشانيد. حال درباره اين مسئله كه چرا مسلمانان نبايد ناآگاهانه بلندگوى شايعات منافقين (يا در زمان ما شايعاتى كه يهوديها يا بهاييها و امثال اين فرقهها جعل مىكنند) باشند، تعبير قرآن اين است: لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَيْراً. دو نكته: 1. مؤمنان نفس واحدند نكاتى كه قرآن در آياتش ذكر مىكند عجيب است. قرآن مىتوانست به اين تعبير بگويد: اى مسلمانها! چرا آن وقت كه [آن دورغ بزرگ را] شنيديد، به برادران و خواهران مؤمنتان گمان بد برديد و گمان خوب نبرديد؟ اگر چنين مىگفت يك مطلب سادهاى گفته بود. ولى قرآن همين مطلب را با بيانى ديگر مىگويد و آن اينكه: چرا به خودتان گمان بد برديد؟ يعنى توجه داشته باشيد، شما يك پيكريد، شما مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 412 «نفس واحد» هستيد. به قول مولوى: «مؤمنان هستند نفس واحده». همه مسلمانها و مؤمنين بايد اين طور حساب كنند كه اعضاى يك پيكرند. اگر تهمتى به يك مؤمن زده مىشود، هر مؤمنى آن را به خودش تلقى كند، بگويد به او تهمت زدى پس به من تهمت زدى. اين يك نكته، كه به جاى اين كه بگويد چرا به برادران مؤمن گمان خير نبرديد، مىگويد: چرا به خودتان گمان خير نبرديد؟ يعنى مسلمان، «من» و «او» نبايد داشته باشد، مسلمان بايد بداند عِرض برادر مسلمان عِرض اوست، آبروى برادر مسلمان آبروى خودش است. 2. ايمان، ملاك وحدت نكته دوم اين كه همچنين نمىگويد چرا «شما» به خودتان گمان خوب نبرديد؟ مىگويد: چرا «مؤمنين و مؤمنات» به خودشان گمان خوب نبردند؟ اولًا زن و مرد را با هم ذكر مىكند، يعنى زن و مرد ندارد، و ثانياً كلمه «ايمان» را دخالت مىدهد؛ مىخواهد بگويد ايمان ملاك وحدت و اتحاد است، مؤمنان از آن جهت كه مؤمناند نفس واحد هستند، يعنى ملاك وحدت و اتحاد را هم بيان مىكند. در واقع مىخواهد بگويد: اى مردان مؤمن و اى زنان مؤمن، آيا اگر به شما چنين تهمتى زده بودند حاضر بوديد تهمتى را كه به خودتان زدهاند بازگو كنيد؛ هر جا بنشينيد بگوييد به من چنين تهمتى زدهاند و درباره من چنين حرفى مىزنند؟ هيچ وقت درباره خودتان چنين سخنى مىگفتيد؟ چطور اگر درباره شما حرفى بزنند خودتان مىفهميد كه بايد سكوت كنيد و حرف بدى را كه مردم براى شما جعل كردهاند ديگر خودتان اشاعه نمىدهيد و مىفهميد كه بايد آن را دفن كنيد، پس چرا وقتى كه درباره برادران و خواهران مؤمن خودتان حرفى را مىشنويد، همان كارى را كه درباره خودتان مىكنيد درباره آنها نمىكنيد؟ لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بِانْفُسِهِمْ خَيْراً وَ قالوا هذا افْكٌ مُبينٌ. آن وقتى كه شنيديد، چرا مؤمنين گمان خوب درباره خودشان نبردند؟ چرا وقتى كه شنيدند همان جا نگفتند اين يك دروغ بزرگى است كه جعل شده؟ پيغمبر اكرم يك ماه يا بيشتر سكوت كرد. مسلمانان غافل به جاى اين كه روز اول بگويند «هذا افْكٌ مُبينٌ» اين يك دروغ واضحى است كه جعل شده است، مرتب بازگو كردند و گفتند «شنيديم» و آن را نُقل مجلس خودشان كردند. قرآن مىگويد: شما روز اول بايد مىگفتيد «هذا افْكٌ مُبينٌ». پس بعد از اين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 413 آگاه باشيد، اين افكها كه در ميان شما جعل مىشود فوراً بگوييد «هذا افْكٌ مُبينٌ». لَوْلا جاؤا عَلَيْهِ بِارْبَعةِ شُهَداءَ فَاذْ لَمْ يَأْتوا بِالشُّهَداءِ فَاولئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكاذِبونَ. شما در كارتان قانون و حساب داريد، اسلام براى شما وظيفه معين كرده؛ شرعاً وظيفه داريد كه هر تهمتى نسبت به يك مسلمان شنيديد مادام كه بيّنه شرعى اقامه نشده است بگوييد دروغ است، در نزد خدا دروغ است. مقصود از جمله «در نزد خدا دروغ است» اين است كه در قانون الهى دروغ است. تكليف ما در مواجهه با افكها تكليف بسيار روشنى است. بعد از اين ما بايد بدانيم اگر فردى درباره فردى يا مؤسسهاى حرفى زد ما چه وظيفهاى داريم. آيا وظيفه داريم سكوت كنيم؟ نه. آيا وظيفه داريم حتى بگوييم «ما كه نمىدانيم، خدا عالم است»، «من چه مىدانم، شايد باشد شايد نباشد»؟ نه. آيا وظيفه داريم در مجالس نقل كنيم، بگوييم «چنين چيزى مىگويند»؟ به طريق اولى نه. پس وظيفهمان چيست؟ مادام كه بيّنه شرعى اقامه نشده و شرعاً بر ما ثابت نشده است، بايد بگوييم دروغ است. فقط وقتى كه شرعاً ثابت شد و يقين پيدا كرديم «1»- مثلًا در مورد زنا چهار شاهد عادل و در مورد غير زنا دو شاهد عادل شهادت دادند كه به چشم خودمان ديديم يا به گوش خودمان شنيديم «2»- [آنگاه وظيفه مبارزه داريم.] مادام كه بيّنه شرعى نيست، نه حق داريم بازگو كنيم، نه حق داريم بگوييم «نمىدانيم، چه مىدانيم، شايد هست، شايد نيست» و نه حق داريم سكوت كنيم، بلكه وظيفه داريم بگوييم دروغ است. هر وقت شرعاً ثابت شد، آنوقت وظيفه ما مبارزه كردن است. البته در هر موردى وظيفهاى داريم. در بعضى از مسائل، ما بايد مبارزه كنيم، در بعضى از مسائل حاكم شرعى بايد وظيفهاش را انجام بدهد، مثل مورد زنا. قرآن مىگويد: اى مسلمين، هم با اين زبان به زبان كردن، دهان به دهان كردن، گناه بزرگى مرتكب شديد، ولى خدا از اين گناهتان مىگذرد و گذشت، متوجه باشيد كه بعد از اين ديگر اين كار را نكنيد. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 414 وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ اگر نبود براى شما مسلمانها فضل و رحمت الهى در دنيا و در آخرت، لَمَسَّكُمْ فيما افَضْتُمْ فيهِ عَذابٌ عَظيمٌ هر آينه مىرسيد به شما عذاب عظيم، هم در دنيا و هم در آخرت، به خاطر چيزهايى كه در آن وارد شديد، يعنى درباره آن چيزها بدون دليل حرف زديد. فقط لطف خدا جلو عذاب دنيا و آخرت را گرفت. پس متوجه باشيد، ديگر چنين كارى نكنيد. كدام گناه و افاضه؟ در چه چيزى ما فرو رفته بوديم و مرتب غور مىكرديم و حرفش را مىزديم؟ اذْ تَلَقَّوْنَهُ بِالْسِنَتِكُمْ آنگاه كه به زبان خودتان تلقى مىكرديد، يعنى زبان به زبان در ميان شما مىگشت، وَ تَقولونَ بِافْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ يك چيزى كه اصلًا در دل شما جا نداشت، چون نمىدانستيد، ولى در دهانهاى شما مىگشت، وَ تَحْسَبونَهُ هَيِّناً خيال مىكرديد يك امر كوچكى است اما وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظيمٌ و حال آنكه اين در نزد خدا خيلى بزرگ است؛ صحبت آبروى مسلمين است و اينجا كه مخصوصاً آبروى پيغمبر است. وَ لَوْلا اذْ سَمِعْتُموهُ قُلْتُمْ ما يَكونُ لَنا انْ نَتَكَلَّمَ بِهذا چرا آن وقتى كه شنيديد، نگفتيد كه ما اصلًا حق نداريم در اين باره حرف بزنيم و اين را بازگو كنيم؟ بايد مىگفتيد: ما يَكونُ لَنا انْ نَتَكَلَّمَ بِهذا براى ما چنين حقى نيست كه در اين باره سخنى بگوييم، سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظيمٌ بلكه بايد مىگفتيد: سبحان اللَّه، اين يك تهمت و دروغ بسيار بزرگ است «1». يَعِظُكُمُ اللَّهُ انْ تَعُودوا لِمِثْلِهِ ابَداً خدا شما مسلمانها را موعظه مىكند كه مبادا ديگر به مانند اين قضيه برگرديد و تكرار كنيد. تا دامنه قيامت متوجه باشيد كه ديگر ابزار دست يك جمعيت نشويد، دروغهاى دشمنان را عليه خودتان اشاعه ندهيد. وَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمُ الْاياتِ وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ خدا اين طور آيات خودش را براى مصلحت و به نفع شما بيان مىكند. خدا داناست و همه چيز را مىداند، از خفايا آگاه است و حكيم است و بر اساس حكمتش اين آيات را براى شما نازل فرموده است. مبارزه با بدعت حديثى در كتب حديث هست كه مضمون آن اين است كه هر وقت اهل بدعت را مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 415 ديديد [با آنها مبارزه كنيد.] «بدعت» يعنى كسى در دين خدا چيزى را وارد كند كه از دين نيست؛ از پيش خود چيزى را جعل و وضع كند كه مربوط به دين نيست. همه وظيفه دارند كه با بدعت مبارزه كنند. مثلًا صلوات فرستادن، همه وقت خوب است. شما در هر شرايطى صلوات بفرستيد، يك عمل مستحبى را انجام دادهايد. فرض كنيد يك گوينده حرف مىزند، در وسط حرف خودش براى اين كه رفع خستگى كرده باشد، به جمعيت مىگويد: صلواتى بفرستيد. اين امر خوبى است. اما اگر شما فكر كنيد كه در اسلام يك چنين سنتى هست كه در وسط حرف گوينده صلوات بفرستيد و به عنوان يك امر اسلامى اين كار را بكنيد، اين «بدعت» است. بدانيد چنين دستورى در اسلام نرسيده كه در وسط موعظه يك نفر صلوات بفرستيد. يك عادتى در ميان ما ايرانيها هست كه اگر از آن پرهيز كنيم خوب است و آن اين است كه وقتى چراغ را روشن مىكنند صلوات مىفرستيم. ممكن است بگوييد صلوات هر وقت خوب است. من هم قبول دارم، هر وقت خوب است، اما در ايران اين كار يك پرونده بدى دارد. در ايران سابقه آتش پرستى و احترام به آتش وجود دارد؛ نكند يك وقت آن باطنِ روحيههاى احترام به چراغ و تعظيم آتش دخالت كند. شما مىبينيد اسلام مىگويد اگر مىخواهى نماز بخوانى، با اينكه وقتى نماز مىخوانى توجهت به خداست اما اگر فردى روبروى توست، مكروه است چون بويى از آدم پرستى دارد؛ اگر عكسى روبروى شماست، مكروه است چون بويى از شكلپرستى دارد؛ اگر چراغ هم روبروى شماست، نماز خواندن مكروه است چون بويى از آتشپرستى در آن هست. حال وقتى كه چراغ را روشن مىكنند صلوات نفرستيد، چون بويى از آتش پرستى مىدهد. غرضم اين است كه اينها را «بدعت» مىگويند. خيلى چيزهاست كه بدعت است و در ميان مردم- مخصوصاً خانمها- از اين بدعتها هست، مثل آش ابودَرداء، آش بىبى سهشنبه، سفره حضرت ابوالفضل. ما چنين چيزهايى در اسلام نداريم. در اسلام، ما يك چيزى به نام سفره حضرت ابوالفضل نداريم. بله، يك مطلب هست: يك كار خيرى بكنيد، مثلًا فقرا را اطعام كنيد، ثواب دارد، بعد ثوابش را نثار حضرت رسول كنيد، نثار حضرت امير كنيد، نثار حضرت زهرا كنيد، نثار امام حسن، امام حسين، هريك از ائمّه، يا نثار حضرت مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 416 ابوالفضل بكنيد. همين طور اگر نثار يكى از اموات خودتان بكنيد مانعى ندارد. اگر شما سفرهاى در منزلتان تشكيل بدهيد به شرط آنكه آداب و تشريفات زنانهاش را- كه من نمىدانم چيست و اگر كسى خيال كند آن دَنگ و فنگها جزء آداب اسلامى است باز بدعت مىشود- حذف كنيد، اگر اطعام مسلمانْ بالخصوص اطعام فقرا باشد و ثوابش نثار حضرت ابوالفضل شود مانعى ندارد. اما اگر كارهايى با آداب و تشريفات و تشكيلاتى انجام شود و خيال كنيد اينها از اسلام است، اين بدعت و حرام است. افرادى پيدا مىشوند كه در دين بدعت ايجاد مىكنند. يك كسى مىآيد مىگويد من نايب خاص امام زمان هستم، مثل علىمحمد باب. اين را «اهل بدعت» مىگويند. در حديث است اگر اهل بدعت پيدا شدند، با اهل بدعت مبارزه كنيد و عالِم بايد مبارزه كند و حق ندارد ساكت باشد، و در يك حديث تعبير چنين است: وَ باهِتوهُمْ يعنى مبهوتشان كنيد، بيچارهشان كنيد؛ يعنى با آنها مباحثه كنيد و دليلهايشان را بشكنيد. فَبُهِتَ الَّذى كَفَرَ «1» چنان كه ابراهيم آن كافر زمان خودش را مبهوت كرد، شما هم مبهوتش كنيد. سوء استفاده از يك حديث بعضى آدمهاى كم سواد اين «باهِتوهُمْ» را اين طور معنى كردند: به آنها تهمت بزنيد و دروغ ببنديد. بعد مىگويند: اهل بدعت دشمن خدا هستند و من دروغ عليه او جعل مىكنم. با هر كسى هم كه دشمنى شخصى داشته باشد مىگويد: اين ملعون اهل بدعت است. صغرى و كبرى تشكيل مىدهد، بعد هم شروع مىكند به دروغ جعل كردن عليه او. شما ببينيد اگر جامعهاى به اين بيمارى مبتلا باشد كه دشمنهاى شخصى خودش را اهل بدعت بداند و حديث «باهِتوهُمْ» را هم چنين معنى كند كه دروغ جعل كن، با دشمنهاى خودش چه مىكند! آن وقت است كه شما مىبينيد دروغ اندر دروغ جعل مىشود. يك وقتى يك مرد عالم بزرگى (عالم هم گاهى اشتباه مىكند) به من رسيد و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 417 گفت: شنيدهام فلان كس (يك آدمى كه يك مسلمان كامل عيار است) گفته است «1» چقدر خوب شد- العياذ باللَّه- كه محسن حضرت زهرا سقط شد، براى اين كه اگر او هم مىماند دوازده مصيبت براى اسلام درست مىكرد! گفتم: تو آخر چرا اين حرف را مىزنى! او يك مسلمان است، من او را از نزديك مىشناسم، او وقتى فضائل ائمّه گفته مىشود اشكش مىريزد. ببينيد تا كجاها عليه يكديگر جعل مىكنند! آنوقت قرآن به چنين جامعهاى كه كارش جعل و بهتان و تهمت زدن است، وعده عذاب داده است. آيه بعد اين است: انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ «2». دنباله همين مطلب است و تأكيد بيشترى درباره اين كه: مؤمنين، مسلمانان! بلندگوى اشاعه حرفهاى بد و زشت عليه خودتان نباشيد. همان طورى كه قرآن تأكيد بر روى اين مطلب را لازم مىداند، در جلسه بعد بخشى از عرايضم در اطراف اين آيه خواهد بود و تأكيد بيشترى روى همين مطلب مىكنم، بعد به آيات ديگر مىپردازم. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بگردان. خدايا پردههاى غفلت را از جلو چشم و گوش ما ببر. خدايا ما مسلمين را همان طورى كه خودت خواستهاى نفس واحد قرار بده. سوء ظنها، بدبينىها، بدگمانىها، بدزبانىها را از ميان ما ببر. نيتهاى ما را خالص بگردان. اموات ما غريق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 418 تفسير سوره نور (3) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ. وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحيمٌ. يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لاتَتَّبِعوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَانَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ احَدٍ ابَداً وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكّى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ «1». در جلسه قبل گفتيم كه قرآن كريم تكيه فراوانى روى اين مطلب دارد كه جوّ جامعه اسلامى جوّ تهمت و بهتان و افترا و بدگويى نباشد. مردم مسلمان هر وقت چيزى در مورد برادران و خواهران مسلمان خود شنيدند، مادام كه به سرحد يقين قطعى- نه ظنّ و گمان- نرسيدهاند كه جاى شك و شبهه نباشد و يا بيّنه شرعى اقامه نشده است، وظيفهشان اين است كه آنچه مىشنوند به اصطلاح معروف «از اين گوش مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 419 بشنوند و از گوش ديگر بيرون كنند» و به تعبير ديگر همان جا كه مىشنوند دفن كنند و حتى به صورت اين كه «من شنيدم» هم نقل نكنند؛ نه تنها به صورت يك امر قطعى نقل نكنند، حتى اين طور هم نگويند كه «من چنين چيزى شنيدهام.» همين گفتنِ «شنيدم» هم «پخش» است و اسلام از پخش اين نوع خبرهاى كثيف و ناپاك و آلوده ناراضى است. مخصوصاً يك جمله در ذيل دارد كه مىفرمايد: وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ. مىخواهد بفرمايد كه شما نمىدانيد اين جنايت چقدر جنايت بزرگى است و طبعاً نمىدانيد كه عقوبت اين جنايت چقدر بزرگ است. اسلام مىخواهد كه محيط و جوّ جامعه اسلامى بر اساس اعتماد متقابل و حسن ظنّ و ظنّ خير و بر اساس خوبگويى باشد نه بر اساس بىاعتمادى و بدگمانى و بدگويى، و لهذا اسلام غيبت را آنچنان حرام بزرگى دانسته است كه تعبير قرآن اين است: وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً ايُحِبُّ احَدُكُمْ انْ يَأْكُلَ لَحْمَ اخيهِ مَيْتاً» كه خلاصهاش اين است: آن كه از كس ديگر غيبت مىكند، در واقع دارد گوشت او را مىخورد در حالى كه او مرده است. روى همين اساس است كه قرآن با بيانات گوناگون، اين مطلب را تأكيد و تكرار مىكند. از آن جمله اين آيه است: انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ. ترجمه آيه را ذكر مىكنم و بعد عرض مىكنم كه به دو طريق مىتوان اين آيه را تفسير كرد و تفسير هم كردهاند و هر دو شكل نزديك به يكديگر است. آيه مىفرمايد: براى كسانى كه دوست دارند فحشا در ميان اهل ايمان شايع شود عذاب دردناكى آماده شده است. اين آيه از آن آيههايى است كه دو معنى دارد و هر دو معنا درست است. معنى اول آيه يكى از گناهان بسيار بزرگ كه قرآن وعده «عذاب اليم» براى آنها داده است اين است كه كسى يا كسانى بخواهند خودِ فحشا را در ميان مردم رايج كنند. هستند مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 420 كسانى كه عملًا مروّج فحشا هستند، حال يا به حساب پولپرستى و يا از روى اغراض ديگرى، كه غالباً در عصر ما اين اغراض، اغراض استعمارى است؛ مىخواهند فحشا در ميان مردم زياد شود، چرا؟ براى اينكه هيچ چيزى براى سست كردن عزيمت مردانگى مردم به اندازه شيوع فحشا اثر ندارد. اگر شما بخواهيد فكر جوانان يك مملكت را از مسائل جدى كه منافع استعمار را به خطر مىاندازد منصرف كنيد تا هيچ وقت فيلشان ياد هندوستان نكند راهش اين است كه هرچه دلتان مىخواهد مشروب فروشى اضافه كنيد، كاباره زياد كنيد، زنانِ هرجايى زياد كنيد، وسائل تماس بيشتر دخترها و پسرهاى جوان را اضافه كنيد تا اينها دائماً دنبال سرگرميهاى عيش و نوش باشند و دنبال مسائل جدى نروند. به همان اندازه كه هروئين و ترياك نيروى جسمى و روحى طبقه جوان را تباه مىكند، اراده را از مردم مىگيرد يا آن را سست مىكند و مردانگى و احساس كرامت و شرافت را از بين مىبرد، به همان اندازه فحشا اين كار را مىكند. برنامه آمريكاييها براى فاسد كردن دنيا آمريكاييها كه يك برنامه عمومى براى فاسد كردن همه دنيا دارند برنامهشان همين است: فحشا را زياد كنيد، ديگر خيالتان از ناحيه مردم راحت باشد. مىگويند مدير يكى از مجلات به نام «اين هفته» «1» گفته است: «كارى خواهم كرد كه تا ده سال ديگر يك دختر ده سال به بالاى باكره در تهران پيدا نشود.» اينها روى برنامه و حساب است. اسلام كه در مسئله عفاف اينهمه تأكيد مىكند براى چيست؟ يك شب درباره فلسفه عفاف صحبت كردم. يك فلسفه عفاف اين جهت است كه نيروهاى انسانى در وجودها ذخيره شود. شايد كسى باور نكند كه نيروى اراده انسانى از مجارى پايين تنه هم خارج مىشود؛ ولى اينچنين است. تدبير اسلام براى حفظ روح مروّت اسلام طرفدار جلوگيرى از ارتباط جنسى نيست؛ در حدود خانواده، آن را تصحيح مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 421 مىكند «1» و طرفدار نظر كاتوليكها و كليسا نيست، اما از دايره ازدواج مشروع كه خارج شد، ديگر به هيچ وجه اجازه نمىدهد و اين يك تدبير و توطئهاى «2» است از ناحيه اسلام براى حفظ روح مروّت، مردانگى، انسانيت و شرافت در زن و مرد مسلمان. در آياتى كه بعد راجع به «حجاب» مىآيد، درباره اين موضوع بيشتر صحبت خواهيم كرد. نقطه مقابل، كسانى هستند كه براى كشتن همان روح، فحشا را زياد مىكنند. اين است كه قرآن مىفرمايد: انَّ الَّذينَ يُحِبّونَ انْ تَشيعَ الْفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنوا لَهُمْ عَذابٌ اليمٌ آنان كه دوست دارند و علاقه دارند فحشا را در ميان اهل ايمان زياد كنند، خدا برايشان عذاب دردناكى آماده كرده است. خوب، عذاب دردناك را خدا در آن دنيا به آنها مىدهد، چرا در آيه قرآن ذكر مىكند؟ براى اين كه بفهماند چقدر اين مسئله از نظر اسلام حساسيت دارد! اين يك تفسير آيه است كه قرآن درباره اشاعه فحشا در ميان اهل ايمان حساسيت خود را بيان مىكند. معنى دوم آيه [براى روشن شدن معناى دوم آيه لازم است] يك نكته ادبى عرض كنم و آن درباره كلمه «فى» است. «فى» به جاى كلمه «در» فارسى است. ما مىگوييم «در خانه» و عرب مىگويد «فِى الدّار». كلمه «فى» در زبان عربى گاهى به معنى همان كلمه «در» مىآيد و گاهى به معنى كلمه «درباره». اينجا اين آيه را اين طور هم مىتوان معنى كرد و معنى هم شده است و هر دو معنى درست است «3» و هر دو معنى با آيات افك تناسب دارد. معناى دوم آيه اين است: «آنان كه دوست دارند كه فحشا درباره اهل ايمان شايع شود.» مقصود اين نيست كه خودِ فحشا در ميان اهل ايمان شايع شود، بلكه نسبت فحشا درباره اهل ايمان شايع شود؛ يعنى كسانى كه دوست دارند عِرض مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 422 اهل ايمان را لكهدار كنند. يك عده مردم، به اصطلاح روانشناسى امروز «عقدهدار» هستند، هر جا فردى را مىبينند كه در ميان مردم يك وجهه و حيثيتى دارد، براى اينكه به اين اشخاص حسادت مىبرند، همت و عرضه هم ندارند كه خودشان را جلو بيندازند، فوراً به اين فكر مىافتند كه يك شايعهاى درباره او درست كنند. مىگويند ما كه نمىتوانيم به او برسيم پس او را پايين بياوريم، چگونه؟ با يك عملى در منتهاى نامردى و آن اينكه يك شايعهاى عليه او بسازيم و يك تهمتى به او بزنيم. آنقدر اين گناه بزرگ است كه خدا مىداند! بدترين مردم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يك وقت در حضور اصحاب فرمود: الااخْبِرُكُمْ بِشَرِّ النّاس؟ آيا به شما خبر ندهم كه بدترين مردم كيست؟ گفتند: بَلى يا رَسولَ اللَّهِ! فرمود: بدترين مردم آن كسى است كه خير خودش را از ديگران منع مىكند و هرچه دارد تنها براى خودش مىخواهد. آنهايى كه حاضر بودند گفتند: با اين مقدمه ما فكر كرديم ديگر بدتر از اين افراد كسى نيست. بعد فرمود: آيا مىخواهيد به شما بگويم از اين بدتر كيست؟ صنف ديگرى را ذكر فرمود. اصحاب گفتند: خيال كرديم بدتر از اين گروه دوم ديگر كسى نيست. بعد فرمود: آيا مىخواهيد از آن بدتر را به شما بگويم كيست؟ گفتند: از اين بدتر هم مگر هست؟! آنگاه صنف سوم را فرمود: بدتر از اين افراد، مردمان بد زبانِ فحّاشِ تهمتزن و آبرو برند. اينجا ديگر حضرت توقف كرد، يعنى بدتر از اينها ديگر وجود ندارد. پس معناى دوم آيه اين است: آنان كه دوست دارند نسبتهاى زشت- كه خود نسبت زشت هم زشتى است- درباره اهل ايمان شايع شود، بدان كه براى آنها عذاب دردناكى است. بعد مىفرمايد: فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ در دنيا و آخرت عذابشان دردناك است؛ يعنى خدا اينها را نه تنها در آخرت عذاب مىكند، بلكه در دنيا هم عذاب مىكند. مكافات گناه مسئله مكافات قابل توجه است. چنين چيزى به ما نگفتهاند كه هر گناهى عقوبتى در اين دنيا دارد. خيلى از گناهان است كه اساساً در اين دنيا عقوبتى ندارد. هر گناهى در آن دنيا عقوبت دارد، اما خدا از بعضى گناهان در همين دنيا هم نخواهد گذشت. يكى از آن گناهانى كه در همين دنيا عكسالعمل دارد- كه مىتوانيد آن را مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 423 تجربه و آزمايش كنيد- گناه تهمتزنى و آبرو برى است. آن كه تهمت به ناحق مىزند، در يك روزى گرفتارش خواهد شد، حال يا كسى مثل خودش به او تهمت ناحق خواهد زد و يا به شكلى رسوا و مفتضح خواهد شد. وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ انْتُمْ لاتَعْلَمونَ خدا مىداند و شما نمىدانيد. مىخواهد بگويد مطلبْ خيلى بزرگ است. خدا مىداند كه اين كار چقدر بزرگ است و شما نمىدانيد! وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ انَّ اللَّهَ رَؤفٌ رَحيمٌ اگر نبود فضل و رحمت الهى و اگر نبود كه خدا رئوف و مهربان است، به حكم اين غفلتى كه كرديد، عذاب بزرگى به شما مىرسيد، ولى فضل الهى مانع شد؛ يعنى اين غفلتى كه كرديد و بلندگوى منافقين شديد، شما را مستحق يك عذاب بزرگ در دنيا كرده بود كه اصلًا جامعه شما از هم بپاشد ولى فضل و رحمت الهى مانع شد. از شيطان پيروى نكنيد باز تأكيد ديگرى مىكند: يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لا تَتَّبِعوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَانَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ اى اهل ايمان! گام جاى گام شيطان نگذاريد، دنبال شيطان نرويد. اگر بگوييد ما كه شيطان را نمىشناسيم و او را نمىبينيم، از كجا بفهميم گام جاى گام شيطان مىگذاريم؟ مىگويد اين ديگر ديدن نمىخواهد، شيطان را از وسوسههايش بشناسيد. آنجا كه شما مىبينيد يك وسوسهاى در قلب شما پيدا شد كه شما را به يك عمل زشت و منكر و ناپسند دعوت مىكند بدانيد كه آنجا پاى شيطان در ميان است، شيطان جلو افتاده و به شما مىگويد: بيا. آن وسوسه، «بيا» ى شيطان است. نمىخواهد شيطان را به چشم ببينى، به دل ببين. وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ آن كه جاى گامهاى شيطان گام مىگذارد بايد بداند فَانَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ شيطان دعوت به كارهاى زشت و ناپسند مىكند. هشدار به مسلمين وَ لَوْلا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ. بار ديگر مىگويد: اى مسلمين! در زمان پيغمبر در يك پرتگاهى قرار گرفتيد كه اگر فضل و رحمت خدا نبود- آنهم به خاطر پيغمبر- جامعه شما چنان سقوط كرده بود كه نجات پيدا نمىكرديد. همه اينها براى اين است مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 424 كه اگر در زمانهاى بعد نظير اين قضيه رخ داد و مسئله شايعه سازى عليه مسلمين زياد شد، بدانيد كه سقوط خواهيد كرد و بدبخت خواهيد شد (همان طورى كه ما امروز هستيم). وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ احَدٍ ابَداً اگر فضل الهى نبود، يكى از شما پاك از آب درنمىآمد، وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكّى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ اين خداست كه هركس را كه بخواهد و مستحق بشناسد، از گناه تزكيه مىكند؛ خدا شنوا و عالم است. اهميت قرآن به مسئله وحدت مسلمين آيه ديگر باز مربوط به همين قضيه است، اما مربوط به مطلبى كه در دنبال اين قضيه است: وَ لا يَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ انْ يُؤْتوا اولِى الْقُرْبى وَ الْمَساكينَ وَ الْمُهاجِرينَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا الا تُحِبّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ «1». آيه به يك جريان تصريح مىكند و آن اين است كه بعضى از مسلمين كه به تعبير قرآن «اولوا الفضل» يعنى صاحب فضل بودند (مقصود از «فضل» در اينجا ثروت و مال است، يعنى متمكّن بودند) [از انفاق به آن افراد تهمتزن خوددارى كردند.] كلمه «فضل» در اصطلاح امروز ما فقط به فضل علمى گفته مىشود. امروز اگر بگوييم فلانكس فاضل است يعنى مرد عالمى است، «او از فضلاست» يعنى از علماست، صاحب معلومات و فضل است. ولى در قرآن به مال و ثروتى كه از راه مشروع به دست آمده باشد كلمه «فضل» اطلاق شده است «2». از جمله در سوره جمعه مىفرمايد: وقتى از نماز فارغ شديد «وَ ابْتَغوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ» «3» دنبال فضل الهى برويد، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 425 يعنى دنبال كسب و كار و تجارت و درآوردن پول از راه مشروع برويد. قرآن مىفرمايد: ثروتمندانى كه از راه مشروع صاحب مال و ثروت شدند و صاحب سعه (تمكّن) هستند [قسم نخورند كه كمكشان را قطع مىكنند.] بعضى از مسلمين كه متمكّن و ثروتمند بودند، به بعضى ديگر كه يا از مهاجرين يا از مساكين و يا از خويشاوندان خودشان بودند كمك مالى مىكردند. بعد در يك جريانى- ظاهراً در همين جريان افك بوده- از اينها بدى ديدند و لذا ناراحت شدند و گفتند: عجب! ما به خاطر رضاى خدا به اينها كمك مىكنيم و اينها از كمك ما سوء استفاده مىكنند و مرتكب گناه مىشوند؛ ما به اينها كمك مىكنيم و اينها شايعه مىسازند، دروغ جعل مىكنند. تصميم گرفتند آنچه را به طور مداوم، ماهانه يا سالانه، به اين فقرا و مساكين- كه در قضيه افك شركت كرده بودند- مىدادند، قطع كنند. قسم خوردند و سوگند ياد كردند كه ما ديگر به اينها كمك نخواهيم كرد. ولى قرآن كه به مسئله وحدت مسلمين بيش از هر چيزى اهميت مىدهد، با اين كه در اينجا قضيه افك و تهمت بزرگ پيش آمد و عموم مسلمين هم اشتباه كردند، فقط در مقام اصلاح اشتباهِ گذشته است، به عامه مسلمين مىگويد شما خيلى اشتباه كرديد كه بلندگوى يك جمعيت بهم وابسته شديد، و بعد كه بعضى تصميم مىگيرند كمك مالىشان را قطع كنند، چون اين قطع كمك مالى سبب مىشود آن دسته كه جدا شدند براى هميشه جدا شده باشند، مىفرمايد: در عين حال گذشت داشته باشيد و از اينها بگذريد و عفوشان كنيد: وَ لا يَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ … قسم نخورند متمكّنان و ثروتمندان شما كه كمكشان را به آن دسته از خويشاوندانشان يا مهاجرين و يا مساكين و فقرا كه تاكنون به آنها كمك مالى مىكردند قطع مىكنند، باز هم كمك بدهند. وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا الا تُحِبّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ عفو كنند، بگذرند، گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد خدا از خودتان بگذرد؟ اين آيه كه نازل شد، آن گروهى كه تصميم داشتند كمكهاى خود را قطع كنند گفتند ديگر كمكمان را قطع نمىكنيم. اسلام و منطق محبت اينجا نكتهاى است. اشخاصى كه با منطق اسلام آشنا و به آن وارد نيستند، غافلند كه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 426 اسلام منطق محبت را در جاى خود در حد اعلى به كار برده است. مسيحيها منتشر كردهاند كه دين مسيح دين محبت است، دين نيكى كردن و گذشت است، چرا؟ مىگويند چون حضرت مسيح گفته است اگر كسى به يك طرف صورتت سيلى زد آن طرف ديگر را جلو بياور، بگو به اين طرف هم بزن، اما دين اسلام دين خشونت است، دين سختگيرى است، دين شمشير است، دينى است كه به هيچ وجه گذشت و محبت در آن وجود ندارد. مسيحيها روى اين قضيه خيلى تبليغ كردهاند و مرتب تبليغ مىكنند. اين اشتباهى است بسيار بزرگ. اسلام، هم دين شمشير است و هم دين محبت، هم دين خشونت است و هم دين نرمى، خشونت را در جاى خود تجويز مىكند و نرمى را در جاى خود، و عظمت و اهميت اسلام به همين است. اگر اسلام اينچنين نمىبود، يعنى اگر نمىگفت «زور را با زور جواب بدهيد، منطق را با منطق جواب بدهيد، در مورد محبت، محبت كنيد و حتى در جايى در مورد بدى هم محبت كنيد» آن وقت قبولش نداشتيم. اسلام هرگز نمىگويد اگر يك قلدر به يك طرف صورتت سيلى زد، آن طرف ديگر را بياور. مىگويد: فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ «1» آن كه به شما تجاوز مىكند، به همان اندازه حق داريد تجاوز او را جواب دهيد. اگر چنين نگفته بود، در آن نقص بود. دين مسيح به همين دليل يك دين غيرعملى از آب درآمد كه اتباع آن خونخوارتر از همه مردم دنيا از آب درآمدند. همانهايى كه روزى عليه اسلام تبليغ مىكردند و انجيل را به دست مىگرفتند كه اين كتاب كتاب محبت است، امروز مىبينيم هر روز دهها تُن «محبت» روى ويتنام مىريزند «2»! اينها همان محبتى است كه انجيل به آنها گفته است! اين محبتها به صورت بمبها و حتى بمبهاى ناپالم درآمده است كه همين قدر كه فرود آمد نه تنها سربازها بلكه بچهها و پيرها و زنها آتش مىگيرند و لباسها و گوشتها از بدنشان مىريزد. اسلام در درجه اول محبت را به كار مىبرد؛ آنجا كه محبت مفيد نبود، ديگر ساكت نمىنشيند. گفت: «چون پند دهند نشنوى، بند نهند.» على عليه السلام درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مىفرمايد: طَبيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ، قَدْ احْكَمَ مَراهِمَهُ مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 427 وَ احْمى مَواسِمَهُ «1» طبيبِ سيّار است، طبيبى كه در يك دستش مرهم است و در دست ديگرش ابزار جرّاحى؛ آنجا كه با مرهم مىشود معالجه كرد، مرهم مىگذارد و آنجا كه مرهم مفيد نيست، كارد و چاقو به كار مىبرد، ابزارِ داغ كردن به كار مىبرد؛ از هردو استفاده مىكند، هم از درشتى و هم از نرمى. سعدى خوب مىگويد: درشتى و نرمى به هم در به است چو رگزن كه جرّاح و مرهم نِه است و اين عين مضمونى است كه على عليه السلام فرموده است. [قرآن مىفرمايد:] وَ مَنْ احْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا الَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ انَّنى مِنَ الْمُسْلِمينَ. صحبت از دعوت به خداست (كه حالا نمىخواهم اين آيه را تفسير كنم). پشت سر آن مىفرمايد: وَ لا تَسْتَوِى الحَسَنَةُ وَ لَاالسَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ «2» اى پيغمبر- كه وظيفه تو دعوت مردم به راه خداست- بدان كه نيكى و بدى يك وزن ندارند، حتى بديها هموزن نيستند و نيكيها نيز هموزن نيستند، تو بديها را با بهترين نيكيها دفع كن: ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ ديگران بدى مىكنند، تو نيكى كن. بعد خصلت روانى را ذكر مىكند، مىگويد آنگاه كه دشمن بدى مىكند و تو در مقابل بدى او نيكى مىكنى، مىبينى خاصيت نيكى كردن در مورد بدى خاصيت كيمياست، يعنى قلب ماهيت مىكند: فَاذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ يك وقت مىبينى همان كه دشمن سرسخت تو بود، قلب ماهيت شد و به يك دوست مهربان تبديل شد. پس چه كسى مىگويد اسلام به محبت دستور نمىدهد؟! چه كسى مىگويد اسلام دين محبت نيست؟! اسلام دين محبت است، ولى آنجا كه محبت كارگر نيست ديگر سكوت نمىكند، آنجاست كه خشونت به كار مىبرد، شمشير به كار مىبرد. شما در تاريخ زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، در تاريخ زندگى اميرالمؤمنين عليه السلام و ائمه اطهار عليهم السلام (امام حسن، امام حسين، امام زينالعابدين، امام محمد باقر و ساير ائمه عليهم السلام) داستانهاى زيادى درباره «ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذَا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ» مىبينيد. اگر در مقابل بدى نيكى كنيد فوراً خاصيتش را مىبينيد. بدى را نيكى كردن خاصيتش اين است كه دشمن را تبديل به دوست مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 428 مىكند. تعبيراتى درباره «پاسخ بدى را به نيكى دادن» در دعاى «مكارم الاخلاق» تعبيرات عجيبى هست: خدايا به من توفيق بده آن كسى كه به من فحش مىدهد من به او حرف خوب بگويم، آن كسى كه قطع رحم مىكند من در مقابلْ صله رحم كنم، آن كسى كه پشت سر من بدگويى مىكند من پشت سرش خوب بگويم. جملههاى زيادى است. خواجه عبداللَّه انصارى هم تعبير شيرينى دارد، مىگويد: بدى را بدى كردن سگسارى است (كار سگها هم چنين است. يك سگ، سگ ديگر را گاز مىگيرد، او هم گاز مىگيرد. اگر كسى به انسان بدى كرد و او هم بدى را با بدى جواب داد، هنرى كه كرده كار سگها را انجام داده است. اگر انسان سگى را بزند فوراً برمىگردد و پاى او را مىگيرد). خوبى را خوبى كردن، خرخارى است (يعنى اگر كسى به انسان خوبى كند و انسان در مقابل خوبى او خوبى كند خيلى هنر نكرده است. يك الاغ مىآيد شانه الاغ ديگر را با دندانش مىخاراند و به او خدمت مىكند، او هم فوراً شانه اين را مىخاراند. اين مقدار را كه در مقابل خوبى بايد خوبى كرد و خوبى را بايد با خوبى جواب داد الاغ هم مىفهمد)، اما بدى را نيكى كردن (در مقابل بدى خوبى كردن) كار خواجه عبداللَّه انصارى است. قرآن مىفرمايد: وَ لا يَأْتَلِ اولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ السَّعَةِ انْ يُؤْتوا اولِى الْقُرْبى وَ الْمَساكينَ وَ الْمُهاجِرينَ فى سَبيلِ اللَّهِ متمكّنين قسم نخورند كه ديگر از [تهمتزنندگان] قطع كمك كنند، غيرت دينىشان اينجا به جوش نيايد؛ آنها بدى كردند ولى شما در مقابل بدى باز هم خوبى كنيد؛ قسم نخورند كه از كمك مالى به خويشاوندانشان يا مسكينها يا مهاجرينى كه در راه خدا ابتدا مهاجرت كردند [صرفنظر مىكنند] به خاطر اين كار بدى كه كردند و در اين تهمت شركت كردند؛ وَ لْيَعْفوا وَ لْيَصْفَحوا عفو كنند، گذشت داشته باشند، الا تُحِبّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ آيا دوست نداريد كه خدا شما را بيامرزد؟ (چه تعبير عجيبى است!) اى بشرها، از گناه يكديگر بگذريد، زيرا خودتان گنهكاريد و اميد داريد خدا از گناهان شما بگذرد، آنچه را كه انتظار داريد خدا درباره شما رفتار كند درباره بندگان خدا رفتار كنيد؛ سختگير نباشيد، تا ممكن است گنهكاران را از راه خوبى كردن معالجه كنيد؛ آنجا كه ممكن نشد، از راه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 429 مجازات و سختگيرى [وارد شويد؛] خداوند آمرزنده و مهربان است، شما هم مهربان و با گذشت باشيد. يكى از ملكات ائمه اطهار از جمله ملكات مستحسنه ائمه اطهار عليهم السلام اين بود كه زياد برده مىخريدند و مدتى اين بردهها را در خانه خودشان نگه مىداشتند؛ چون فلسفه بردگى در اسلام اين است كه بردگان دورهاى را (از دوره كفر تا دوره آزادى) بگذرانند و يك دالانى را طى كنند كه تحت تربيت افراد مسلمان باشند، و اسلام از اين ناحيه بسيار بهرههاى انسانى خوبى گرفته است. يكى از كارهاى ائمه اطهار عليهم السلام همين بود، چون يكى از مصارف زكات اين است كه برده بخرند و آزاد كنند اما نه اين كه بردهاى را كه هيچ تربيت اسلامى پيدا نكرده از اين طرف بخرند و از آن طرف آزاد كنند، بلكه اگر بردهاى قبلًا تربيت اسلامى پيدا كرده كه چه بهتر، و اگر اين طور نيست مدتى در يك خانواده واقعاً مسلمان نگهدارىاش كنند تا آداب و اخلاق اسلامى را عملًا بياموزد و بعد آزادش كنند. ائمه اطهار اين كار را زياد مىكردند، يعنى برده مىخريدند و آزاد مىكردند، ولى مدتى هم آنها را نگه مىداشتند و بردگان در مدتى كه در خانه آنها بودند با حقيقت و ماهيت اسلام آشنا مىشدند و مسلمانهاى بسيار اصيل از آب درمىآمدند. بردگان زيادى در خانه امام زينالعابدين عليه السلام بودند. در طول سال كه بردگان خطا و لغزش مىكردند و كار بدى مىكردند امام عليه السلام اينها را در دفترى يادداشت مىكرد تا اين كه روز آخر (يا شب آخر) ماه رمضان امام عليه السلام همه بردگانش (زن و مرد) را جمع مىكرد و خود در وسط مىايستاد؛ دفتر را مىآورد، رو مىكرد به آنها و مىفرمود: فلانى! يادت هست در فلان وقت چنين جرم و خطايى را مرتكب شدى؟ مىگفت: بله. به ديگرى مىفرمود: يادت هست چنين كار بدى كردى؟ مىگفت: بله. همين كه همه بردگان قبول مىكردند، بعد مىفرمود: «خدايا اينها كه زيردست من بودند، نسبت به من بدى كردند و من كه بنده تو هستم از همه اينها گذشتم. خدايا من بنده تو هستم و در درگاه تو مقصرم. خدايا از اين بنده مقصر خودت بگذر» و همه آنها را در راه خدا آزاد مىكرد. اصل اول در اسلام «گذشت» است. بله، اسلام در مسائل اجتماعى نمىگذرد، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 430 چون آن گذشت مربوط به شخص بود و اين گذشت مربوط به اجتماع است. مثلًا كسى دزدى كرده است. مجازات دزد، دست بريدن است. صاحب مال نمىتواند بگويد من گذشتم. تو بگذرى، اجتماع نمىگذرد؛ اين حق تو نيست، حق اجتماع است. على عليهالسلام و دعواى دو نفر در حديث است كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام- طبق همان قاعدهاى كه هميشه داشتند و در همان ايام خلافت خودش تنها راه مىرفت و حتى در جاهاى خلوت مىرفت و شخصاً اوضاع و احوال را تفتيش مىكرد- در يكى از كوچه باغهاى كوفه راه مىرفت، يك وقت فريادى شنيد: الْغَوْث! الْغَوْث! به فريادم برسيد! به فريادم برسيد! معلوم بود جنگ و دعوايى است، فردى دارد مىخورد و فردى هم دارد مىزند. به سرعت به طرف آن صدا دويد و فرياد مىكرد: يا الْغَوْث، يا الْغَوْث! دو نفر با هم زد و خورد مىكردند، يكى ديگرى را مىزد. تا امام رسيد دعواى اينها تمام شد (شايد هم امام عليه السلام آنها را صلح داد). معلوم شد آن دو نفر با هم رفيق هستند. وقتى امام خواست كتكزننده را جلب كند و ببرد، كتكخورده گفت: من از او گذشتم. امام فرمود: بسيار خوب، تو گذشتى، اين حق خصوصى خودت است، از حق خودت گذشتى؛ اما يك حقى هم سلطان دارد (سلطان يعنى حكومت) و يك مجازاتى هم حكومت بايد بكند، اين را ديگر تو نمىتوانى بگذرى زيرا به تو مربوط نيست. از حق عمومى نمىتوان گذشت و در موارد حق عمومى، اسلام هم نمىگذرد اما در حدود خصوصى [مىتوان از حق خود گذشت.] اين كه كسى كه به يك فرد مجرم و گنهكار كمك مىكرده بخواهد كمك خود را قطع كند، يك مسئله خصوصى است [و حق دارد اين كار را بكند، ولى به او مىگويند] تو به اندازه خودت عفو كن و ترتيب اثر نده. اين است كه قرآن باز دستور به عفو و گذشت مىدهد و مىخواهد تا حد امكان از راه محبت و نيكى جبران كند. حال به آيه بعد مىپردازيم. كيفر تهمت زنندگان به زنان عفيف من خيال نمىكنم در قرآن به اندازهاى كه روى موضوع تهمت- مخصوصاً تهمت مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 431 زدن به زنان- تأكيد شده، درباره موضوع ديگرى تأكيد شده باشد: انَّ الَّذينَ يَرْمونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنوا فِى الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ آنان كه به زنان عفيف غافل مؤمن تهمت مىزنند (زن غافل يعنى بىخبر از همه جا كه در خانه خود نشسته)، در دنيا و آخرت مشمول لعنت الهى هستند و براى اينها عذاب بزرگى است يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ الْسِنَتُهُمْ وَ ايْديهِمْ وَ ارْجُلُهُمْ بِما كانوا يَعْمَلونَ آن روزى كه زبانها و دستها و پاهاى آنان عليه ايشان به اعمالى كه مرتكب شدهاند شهادت خواهند داد. عالَم آخرت عالَم زنده است اين يك منطقى است در قرآن كه اينجا جاى آن نيست كه درباره آن مفصّل صحبت كنم. قرآن در كمال صراحت مىگويد عالم آخرت عالم زنده است. همه چيز عالم آخرت زنده است و در آن دنيا هر چيزى و هر عضوى بر هر عملى كه مرتكب شده است گواهى مىدهد: دست گواهى مىدهد من چه كردم، پا گواهى مىدهد من چه كردم، چشم و گوش هريك گواهى مىدهند من چه كردم، پوست بدن (حديث است كه كنايه از عورت است) گواهى مىدهد من چه كردم؛ حتى به زبان مُهر مىزنند: اى زبان! تو ساكت باش، بگذار خود اعضا و جوارح حرف بزنند؛ زبان هم [فقط] به گناهانى كه خودش مرتكب شده است گواهى مىدهد. قرآن مىفرمايد: در روزى كه زبانهاى اين افراد (چون گناه اينها گناه زبان بوده) و دستها و پاهايشان عليه ايشان به همان اعمالى كه مرتكب شدهاند گواهى بدهند. يَوْمَئِذٍ يُوَفّيهِمُ اللَّهُ دينَهُمُ الْحَقَّ در چنين روزى است كه خدا آن جزاى حقى را كه بايد به اينها برسد، به طور كامل به آنها مىدهد. زن از نظر عفت، ناموس مرد است مقصود اين است: اگر زنى- العياذ باللَّه- دامن آلوده از آب دربيايد، شرافت مرد لكهدار مىشود ولى خودتان مىدانيد كه اگر مردى آلوده شود به شرافت زن آنقدرها صدمه نمىزند، بلكه [اصلًا] صدمه نمىزند. اين خود يك رمز روانى خاصى دارد. من در يك سلسله مقالاتى كه چند سال پيش در يكى از مجلات زنانه راجع به مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 432 حقوق زن- عليه مطالب خود آن مجله- نوشتم «1»، راز اين مطلب را بيان كردم، و بسيارى از دستورهاى اسلام بر اساس همين مطلب است. اگر زنى آلوده شد، مردْ ديگر نمىتواند ادعاى شرافت كند، ولى چقدر زنان پاكى هستند كه شوهرهايشان آلوده هستند؛ هيچ وقت مردم آن زن را آلوده حساب نمىكنند، مىگويند شوهرش آلوده است به او چه كار؟ شوهرش كثيف است به او چه كار؟ اين يك مطلب. مطلب دوم اين است كه زن در جهات عفتى، ناموس مرد است ولى در جهات شخصى و فردىاش به مرد ارتباط ندارد؛ يعنى اگر زنى- العياذ باللَّه- در مسائل عفت آلودگى داشته باشد دامن مرد آلوده مىشود، ولى اگر در زنى از نظر ايمان نقصى باشد، اين، نقص مرد نيست. مثلًا اگر زنى مؤمن نباشد و در باطن كافر يا منافق باشد، اين به مرد ارتباطى ندارد و لهذا قرآن به زن نوح و زن لوط مثَل ذكر مىكند كه نوح و لوط دو پيغمبر بودند در حالى كه زنهاى اينها مؤمنه نبودند و وابسته به مخالفين ايشان از نظر فكر و عقيده بودند. اينجا كه قرآن مىگويد: «خبيثات مال خبيثين است» «2» زنهاى ناپاك مال مردان ناپاك است و زنان پاك مال مردان پاك است، اين ناظر به پاكى ناموسى است؛ يعنى مردِ ناپاك است كه غيرت را از دست مىدهد و زن ناپاك را مىپذيرد و ناراحت نيست كه زنش ناپاك باشد، ولى مرد پاك امكان ندارد كه زن ناپاك را بپذيرد. اين است كه طبعاً يك نوع انتخاب صورت مىگيرد. اين بيانِ حكم شرعى نيست، بلكه قرآن يك قانون طبيعى را بيان مىكند: طبعاً اين طور است كه پاكها سراغ پاكها مىروند و ناپاكها سراغ ناپاكها. شما ببينيد جوانان پاك دنبال دخترهايى مىروند كه پاك باشند و دخترهاى پاك هم شوهر پاك را مىپسندند، اما يك جوان آلوده و كثيف هيچ اهميت نمىدهد كه با دخترى ازدواج كند كه دهها جوان ديگر- به اصطلاح خودشان- او را «تجربه» كردهاند. روح كثيف يك مرد كثيف، يك زن كثيف را مىپسندد و روح كثيف يك زن كثيف، يك مرد كثيف را مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 433 مىپسندد، ولى روح پاك يك مرد پاك، زن پاك را براى خود انتخاب مىكند و روح پاك يك زن پاك، مرد پاك را انتخاب مىكند. [قرآن خطاب به مردم زمان پيامبر اكرم مىفرمايد] شما درباره پيغمبر و ناموس پيغمبر داريد چه حرفى مىزنيد؟! محال و ممتنع است كه چنين ناپاكيهايى در خاندان يك پيغمبر راه پيدا كند. كفر ممكن است در خاندان يك پيغمبر راه پيدا كند يا پسر يك پيغمبر كافر بشود، ولى فسق محال است. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور قرآن منوّر بفرما، نيتهاى ما را خالص كن، ما را با حقايق قرآن آشنا بگردان. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 434 تفسير سوره نور (4) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لا تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ بُيوتِكُمْ حَتّى تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلى اهْلِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ. فَانْ لَمْ تَجِدوا فيها احَداً فَلاتَدْخُلوها حَتّى يُؤْذَنَ لَكُمْ وَ انْ قيلَ لَكُمُ ارْجِعوا فَارْجِعوا هُوَ ازْكى لَكُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلونَ عَليمٌ. لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ انْ تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ مَسْكونَةٍ فيها مَتاعٌ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبدونَ وَ ما تَكْتُمونَ «1». در يكى از جلسات گذشته عرض كردم كه قرآن كريم براى مسئله عفاف، يعنى پاكى و نزاهت روابط جنسى در ميان افراد، اهميت فراوانى قائل است و اين مبنى بر يك سلسله حكمتها و فلسفههاست كه به آن اشاره كردم. راه تأمين عفاف از نظر اسلام راهى كه اسلام براى تأمين اين منظور پيشنهاد كرده است شامل دو چيز است: اول مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 435 يك سلسله تدابير براى آرام نگه داشتن غريزه، و دوم يك سلسله تدابير ديگر به عنوان مجازات. آيات اوّلى كه تفسير كرديم مجازات فحشا را بيان كرد: الزّانِيَةُ وَ الزّانِى فَاجْلِدوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ. ولى همان طورى كه مىدانيم براى از بين بردن يك گناه، مجازات كافى نيست. مجازات هر اندازه شديد هم باشد، براى جلوگيرى از وقوع جرم و جنايت كافى نيست، حالْ جرم و جنايت چه از نوع بىعفتيها باشد، چه از نوع دزديها و قتلها و چه از نوع بىاحتياطيها مثل بىاحتياطى در رانندگى. اين اشتباه است كه ما بخواهيم براى جلوگيرى از يك جرم يا جنايت فقط روى مجازات فشار بياوريم. بايد ديد علل وقوع آن جرم و جنايت چيست؟ بايد خود آن علل را از بين برد، آنگاه در مورد افراد غيرعادى- كه به طور عادى علل و موجبات وقوع جرم وجود ندارد و فقط روى نوعى حالت طغيان، جرمى را مرتكب مىشوند- مجازات صورت گيرد. دو مثال مثالى براى اين مطلب مىزنم: از مقررات لازم، همين مسئله سرعت و سبقت در رانندگى است. دائماً توصيه مىشود كه رانندگان در داخل شهر از فلان سرعت (مثلًا 40 كيلومتر در ساعت) بيشتر نرانند. اگر كسى تخلف كرد و ما جريمه سنگينى برايش قائل شديم، هر مقدار هم جريمه سنگين باشد چنانچه علل وقوع اين جرم بررسى نشود مجازات كافى نيست، مخصوصاً در امر رانندگى كه اصلًا خودش هم يك مجازاتى دارد يعنى «مجازاتُها مَعَها» است، براى اين كه آن كسى كه سرعت و سبقت مىگيرد و ديوانهوار در شهر يا بيابان حركت مىكند خودش بيش از همه در معرض خطر است؛ هم آن ماشين و ثروتش در معرض خطر است و هم جانش. ولى در عين حال نه خطر جانى [و مالى] خودِ عمل مانع او مىشود و نه مجازاتها، چرا؟ براى اين كه يك سلسله علل ديگر وجود دارد كه از آن طرف او را هُل مىدهد. مجازات مىخواهد مانند يك افسار مانعش شود، اما آن عللِ ديگر او را تحت فشار قرار مىدهد. مثلًا شما يك راننده تاكسى يا كرايه را موعظه كنيد كه خيلى تند نرو، و يا برايش مجازات قائل شويد، اما اگر او در شرايطى قرار گرفته باشد كه يك ماشين اجاره كرده و از صبح كه بيرون مىآيد چنانچه 120 تومان درآمد نداشته باشد زن و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 436 بچهاش نبايد نان بخورند، چون بايد 60 تومان را به صاحب ماشين تحويل دهد و الّا فردا ماشين را در اختيارش نمىگذارد و 30 تومان هم خرج بنزين و استهلاك و غيره كند، پس 90 تومان بايد براى اين مخارج حساب كند و لااقل 30 تومان ديگر بايد دربياورد كه براى زن و بچهاش خرجى داشته باشد؛ اگر او را هزار جور موعظه كنيد و بگوييد جان خودت در خطر است، فلان مقدار تو را جريمه مىكنند و زندانت مىبرند، در مقابل آن فشار كه حتماً بايد 30 تومان به خانه ببرد و اگر نبرد روى ديدن زن و بچهاش را ندارد چكار مىتواند بكند؟ باز او از صبح زود پايش را روى گاز مىگذارد و به سرعت در خيابانها حركت مىكند. به هرحال بايد آن 120 تومان دربيايد، يك جبر بر وجودش حكومت مىكند. اين است كه مجازات سرش نمىشود و موعظه هم در اينجا ديگر مؤثر نيست. پس اگر ما بخواهيم جلو او را بگيريم سنگين كردن مجازات كارى را درست نمىكند، از راه علل و موجباتش بايد وارد شويم. وقتى از راه علل و موجبات وارد شديم، مثلًا كارى كرديم كه او با روزى 7- 8 ساعت به آرامى كار كردن، خرج زن و بچهاش را دربياورد او هم ديوانه نيست كه جان خود و سرمايهاى را كه در اختيارش است به خطر بيندازد و يا خود را گرفتار زندان كند. اين مسئله در دزديها هست، در شرابخواريها هست، در زناها و آدمكشيها هست، در همه [جرمها و جنايتها] هست. پس موجبات را بايد از بين برد. مثلًا از اين طرف بگوييم شراب نخوريد و دائماً در صفحه حوادث روزنامهها [نتايج سوء آن را] بنويسند «1» (و هر كسى كه نگاه مىكند مىفهمد كه اين مطلب بسيار منطقى است)، اما از طرف ديگر تمام موجبات تشويق به شرابخوارى وجود داشته باشد؛ در تمام غزلها، تصنيفها و شعرها دعوت به ميخوارگى و شرابخوارگى باشد و در تمام مجالس، اين امر جزء تعيّن باشد و تشويق به شرابخوارى شود و مغازه مشروبفروشى از هر مغازه ديگرى زيادتر باشد «2»، قدم به قدم كه هر جوانى مىرود يك تابلوى دعوت وجود داشته باشد كه از آن «و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 437 غيره» ها در اينجا وجود دارد، تشريف بياوريد! اينها كار خودش را مىكند. مسئله عفاف و زنا هم از اين قبيل است. اسلام براى زنا مجازات شديد قائل است ولى در عين حال ديديد كه اسلام روى مجازات، زياد تكيه نكرده است و لهذا طريق ثابت شدن را خيلى دشوار و مشكل قرار داده و نخواسته كه افراد بروند تجسس كنند و ببينند چه كسى زنا مىكند و چه كسى زنا نمىكند. اين كار را اسلام زشت مىداند. البته اگر زنا ثابت شد مجازات شديد برايش قائل شده است، اما نمىخواهد جلوى زنا را از راه مجازات بگيرد و نمىخواهد مردم را تشويق به تجسس و تحقيق كند، و اساساً اسلام با تجسس و تحقيق از گناه، مطلقاً مخالف است، با جاسوسى كردن براى كشف گناهان مردم مخالف است: وَ لا تَجَسَّسوا «1». پس اسلام از چه راه با پيدايش گناه مبارزه مىكند؟ راههاى متعددى دارد. موعظه، امر به معروف، نهى از منكر، و خود تربيت كه اصلًا مردم را اين طور بايد تربيت كرد، در جاى خود [مؤثر] است. يكى ديگر اين است كه اصول زندگى را بر اساسى قرار مىدهد كه موجبات غِوايت و گمراهى و موجبات تشويق و تهييج به گناه پيدا نشود. مسئله عفاف از همين قبيل است. در جلسات گذشته گفتيم اسلام از طرفى كوشش مىكند غريزه از طريق ازدواج مشروع اشباع شود، با عزوبت و تجرد در حد اكثر مخالفت مىكند (در چند آيه بعد خواهيم خواند: وَ انْكِحُوا الْايامى مِنْكُمْ وَ الصّالِحينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ امائِكُمْ «2» ) و تشويق به ازدواج مىكند كه حتماً و حتماً پسر و دختر بايد ازدواج كنند (اين مسئله «بايد» باشد تا در آن آيه تشريح كنم) و به عبارت ديگر از يك طرف براى اين كه موجبات بىعفتى فراهم نشود ازدواج را تشريع كرده و با عزوبت و تجرد در هر شكلى مخالف است «3»، ولى از طرف ديگر آيا مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 438 تنها ازدواج كافى است؟ همين قدر كه يك مرد زن داشته باشد و يك زن شوهر داشته باشد، ديگر مثل بعضى حيوانات مىشود [كه فقط به جفت خود توجه دارند؟] فرق انسان با حيوانات در غريزه جنسى حيوانات چون به حكم غريزه عمل مىكنند، آنچنان آزاد آفريده نشدهاند. بعضى از حيوانات مثل كبوتر جفت هستند. بعضى حيوانات ديگر مثل گوسفند و اسب و آهو اين طور نيستند و در آنها حساب جفت در كار نيست، ولى هم جنس نر و هم جنس ماده يا خصوص جنس ماده جز براى باردار شدن اساساً آمادگى ندارند يا جنس ماده جنس نر را نمىپذيرد (مخصوصاً در وحشىها، چون در اهلىها خودِ اهلى بودن غريزه را قدرى تغيير مىدهد). حيوانهايى كه جفت زندگى مىكنند، مثل كبوتر كه دو كبوتر نر و ماده با هم جفت هستند، اصلًا خاصيت غريزىشان اين است كه فقط با يكديگرند، نه آن كبوتر نر چشم به كبوترهاى ماده ديگر دارد و نه آن كبوتر ماده چشم به كبوترهاى نر ديگر دارد. ولى انسان در هر شهوتى از شهوات خود، روى خاصيت آزادىاى كه دارد (يعنى همه كارهايش را با تكليف بايد انجام دهد نه با غريزه و حكم و اجبار طبيعت) [محدود به حدى نيست.] اين است كه اگر ازدواج هم بكند شرط لازم هست ولى شرط كافى نيست؛ يعنى مرد چشمش كه به زن ديگر بيفتد باز رغبتش تهييج مىشود، خصوصاً در شرايطى كه آن زنْ خودش را در يك وضع مهيّجى قرار بدهد، و همين طور زن نسبت به مرد ديگر. اين است كه اسلام در معاشرتهاى زن و مرد حدود و قيودى قائل است و اين حدود و قيود را فقط و فقط براى اين [وضع] كرده است كه ارتباط زن و مرد به شكلى نباشد كه تهييجآور باشد، يعنى شهوات يكديگر را تحريك كنند. از آياتى كه بعد مىخوانيم مطلب كاملًا روشن مىشود. اذن ما يك سلسله آيات مربوط به زنان پيغمبر در سوره احزاب داريم كه آنها را در مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 439 اصطلاح فقه و حديث آيات حجاب مىنامند. در اين آيات دستور خاصى راجع به زنان پيغمبر بيان شده است. اما آيات [مورد بحث] در اصطلاح فقه و حديث به نام آيات حجاب معروف نيست ولى در آنها دستور پوشش زن در مقابل مرد و همچنين دستور ستر عورت، هم براى زن و هم براى مرد، بيان شده است. ولى قبل از اين آيات سه آيه ديگر داريم كه مربوط به «اذْن» است كه اگر مردى مىخواهد وارد خانه كسى شود، بدون اعلام و اذن قبلى حق ورود ندارد. اين سه آيه اختصاص به موضوع زن ندارد ولى قسمت عمدهاش به موضوع زن ارتباط دارد. آيه اين است: يا ايُّهَا الَّذينَ امَنوا لا تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ بُيوتِكُمْ حَتّى تَسْتَأْنِسوا وَ تُسَلِّموا عَلى اهْلِها اى اهل ايمان! هرگز به خانهاى غير از خانه شخصى خودتان (خانه خودتان مستثنى است) و حتى به خانه پدر و مادر و خواهرتان- و به خانه برادرتان به طريق اولى- سرزده وارد نشويد مگر آن كه قبلًا استيناس كنيد و بر اهل آن خانه سلام كنيد. ( «استيناس كنيد» يعنى انس و الفت و آرامش اهل آن خانه را جلب كنيد.) اين يك نكته بسيار روشنى است كه زندگى داخلى و خانوادگى هركس مخصوص خودش است و هركسى از هر كس ديگر براى داخل زندگى خود رودربايستى دارد و لهذا اگر كسى سرزده داخل زندگى انسان شود، انسان يك حالت فزع و دستپاچگى پيدا مىكند. قرآن مىگويد اين كار را نكنيد، سرزده به خانه كسى وارد نشويد، قبلًا استيناس كنيد، يعنى كارى كنيد كه فزع آنها از بين برود، يعنى خبر و اطلاع بدهيد. در قديم معمول نبوده است كه درِ خانهها را ببندند (و الآن در بعضى دهات همين طور است). در شهرها معمول است كه درِ خانهها از پشت بسته است و اگر كسى سرزده هم بخواهد وارد شود در باز نيست؛ بايد زنگ و يا كوبه در را بزند تا در را باز كنند. عرب جاهليت هرگز رسم نداشت كه وقتى مىخواهد داخل خانه كسى شود اطلاع بدهد و اجازه بگيرد و اين اجازه گرفتن را دون شأن و كسر شأن خود مىدانست. اسلام اين دستور را آورد كه هيچ وقت به خانه كسى سرزده وارد نشويد (حالا ما كه وارد نمىشويم چون اصلًا در بسته است، اگر در باز هم باشد وارد نشويد) وَ تُسَلِّموا عَلى اهْلِها و سلام هم بكنيد، بدون سلام وارد خانه كسى نشويد. وظيفه هر واردى است كه بر مورود سلام كند و هركس كه به خانه كسى وارد مىشود بايد بر اهل خانه سلام كند. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 440 پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين سنت را برقرار كرد، فرمود هرطور هست وقتى داخل خانه كسى مىشويد قبلًا خبر بدهيد كه آنها خودشان را جمع و جور كنند و تا اجازه نداده و نگفتهاند «بفرماييد» داخل خانه نشويد. منتها فرمود يك كارى كنيد كه هم فال باشد و هم تماشا. ممكن است وقتى شما مىخواهيد وارد خانهاى بشويد اعلام كنيد من مىخواهم داخل خانه شوم و به اصطلاح تَنَحنُح كنيد. ولى چرا اين كار را بكنيد؟ ذكر خدا بگوييد، مثلًا بگوييد «اللَّه اكبر» و يا «سبحان اللَّه». امروز در ميان ما معمول است كه مىگوييم «يا اللَّه» و رسم خوبى هم هست، اگرچه كمكم در فرنگىمآبها «يا اللَّه» گفتن منسوخ شده، ولى بايد بدانيد كه اين سنتى است اسلامى. هم سلام كردن [در ميان آنها] منسوخ شده است و هم «يا اللَّه» گفتن، و اين چيز عجيبى است. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله رسمشان هميشه اين بود كه هيچ خانهاى را بدون كسب اجازه داخل نمىشدند و اين استيناس را بيشتر از همان راه سلام انجام مىدادند. حتى به خانه دخترش حضرت زهرا (سلام اللَّه عليها) بدون اجازه وارد نمىشد؛ پشت در خانه مىايستاد و با صداى بلند فرياد مىكرد: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اهْلَ الْبَيْتِ. اگر جواب مىدادند و مىگفتند «بفرماييد» داخل مىشد و اگر جواب نمىدادند بار دوم صدا مىكرد، شايد نشنيده باشند: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اهْلَ الْبَيْتِ. اگر جواب نمىدادند، احتياطاً- كه نكند نشنيده باشند- بار سوم سلام مىكرد، و اگر بار سوم هم جوابى نمىآمد برمىگشت، مىگفت: يا نيستند يا وضعشان به گونهاى است كه مقتضى نيست كسى را بپذيرند و ديگر بدش هم نمىآمد. ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرونَ اين براى شما بهتر است و مصلحت شما اين است، باشد بعدها متوجه فايده اين كار بشويد؛ يعنى عمل كنيد، بعد به فايده اين كار پى مىبريد. داستان ثَمُرة بن جُندَب در اين زمينه داستانهايى هست كه شنيدهايد. داستان سَمُرة بن جُندَب- كه آدم بدذاتى بود و بعدها هم در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام و در دوره معاويه خيلى بدذاتى كرد- معروف است. او در زمان پيغمبرخدا صلى الله عليه و آله يك درخت خرما در باغ يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله داشت. به حكم اين كه درخت او در آن زمين بود حق مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 441 مرور داشت و حق داشت از درختش خبر بگيرد. ولى چون اين درخت در خانه مردم بود، طبق قاعده بايد هروقت مىخواست داخل آن خانه بشود استيناس كند، كسب اجازه كند، «يا اللَّه» بگويد. ولى او يك آدم گردنكلفت قلدرى بود و اين كار را نمىكرد و سرزده داخل خانه مردم مىشد (هركس در داخل خانه خودش در يك وضعى است كه نمىخواهد ديگران او را در آن وضع ببينند) و اسباب ناراحتى ايجاد مىكرد. صاحب آن باغ چند بار به او تذكر داد ولى او گوش نكرد. آمد خدمت رسول اكرم و شكايت كرد: يا رسولَ اللَّه! فلان كس را شما نصيحت كنيد، سرزده داخل خانه من مىشود. حضرت او را خواستند و مطلب را به او فرمودند. گفت: خير، من درختم آنجاست و حق دارم بروم. حضرت متوجه شدند كه اين آدم، آدم ناراحتى است. فرمودند: پس يك كار ديگر بكن، بيا اين درختت را به من بفروش، من درختى بهتر از اين در جاى ديگر به تو مىدهم. گفت: نمىخواهم، درخت خودم را مىخواهم. فرمودند: دو درخت به تو مىدهم. ولى باز نپذيرفت. سه درخت، چهار درخت و تا ده درخت [را حضرت به او پيشنهاد كردند،] باز قبول نكرد. فرمودند: من براى تو ضمانت درخت خرما در بهشت مىكنم. گفت: درخت بهشت را هم نمىخواهم؛ درخت، همين درخت و اجازه هم نمىگيرم. نشان داد كه يك آدم قلدرى است. (همان طور كه قبلًا عرض كردم اسلام اول با نرمش وارد مىشود ولى وقتى كه فايده نبخشيد خشونت اعمال مىكند.) حضرت فوراً به صاحب باغ دستور دادند: به باغ مىروى و درخت او را از ريشه مىكنى و جلويش پرت مىكنى! انَّهُ رَجُلٌ مُضارٌّ او مردى است مزاحم، لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ عَلى مُؤْمِنٍ «1» در دين اسلام ضرر و ضرار وجود ندارد «2». بعد قرآن مىفرمايد: فَانْ لَمْ تَجِدوا فيها احَداً فَلا تَدْخُلوها حَتّى يُؤْذَنَ لَكُمْ. حال اگر شما به خانه كسى رفتيد و هيچ كس نبود تكليف چيست؟ آيا مىتوانيد بگوييد حال كه كسى نيست تا به ما اجازه دهد پس قهراً زنى هم در آنجا نيست كه اگر وارد شديم بگوييم نامحرم وجود دارد و ما سرزده وارد شديم، پس حق داريم وارد بشويم؟ نه، اين كه به خانه كسى بدون اجازه نبايد رفت، تنها به خاطر وجود نامحرم نيست، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 442 اصلًا در زندگى خصوصى مردم بدون اجازه نبايد وارد شد، چون هركسى در زندگى خصوصى ممكن است چيزهايى داشته باشد كه نخواهد ديگران بدانند. مىفرمايد: اگر كسى نبود، باز هم داخل نشويد مگر اين كه به شما اجازه داده شود؛ يعنى مگر اين كه قبلًا به شما اجازه داده باشند، مثل اين كه صاحبخانه كليد را به شما داده باشد يا به شما گفته باشد داخل اين خانه برو. يك دستور مترقّى حال اگر رفتيم و اجازه خواستيم و كسى هم داخل خانه بود ولى به جاى اين كه به ما بگويد «بفرماييد» گفت: «خواهش مىكنم برگرديد، فعلًا نمىتوانيم شما را بپذيريم» در اين حالت چه كنيم؟ قرآن در كمال صراحت مىگويد: اگر صاحبخانه به شما گفت «نمىپذيرم» برگرديد و به شما برنخورد. اين دستورى است كه حتى از زندگى امروز ما مردم، مترقىتر است و ما متوجه آن نيستيم. قرآن در اينجا به ما مىگويد نه رودربايستى بيجا از افراد داشته باشيد و نه نازكنارنجى باشيد و بيخود به شما بربخورد. اگر مىخواهيد به خانه كسى وارد شويد، چنانچه قبلًا از شما دعوت كردهاند و وقت گرفتهايد داخل مىشويد و اگر بدون اطلاع قبلى درِ خانه كسى را مىزنيد، معنايش اين است كه من مىخواهم داخل خانه تو شوم. اولًا صاحبخانه- چون قبلًا وعده نگرفته- اگر واقعاً در شرايطى قرار گرفته كه نمىتواند بپذيرد، بدون رودربايستى بگويد من در منزل هستم- نه اين كه نيستم- ولى متأسفانه الآن كار دارم و نمىتوانم شما را بپذيرم (خيلى اتفاق مىافتد كه انسان كار لازمى دارد و آن كسى هم كه آمده كار چندان لازمى ندارد)، تو كه از من وقت نگرفتى، حالا برو و يك وقت ديگر بيا، و اين را صريح بگويد. اگر صاحبخانه صريح گفت، او هم بايد آنقدر شهامت و شجاعت و مردانگى داشته باشد كه بدش نيايد. سه حالت موجود در جامعه ما در خصوص مهمان سرزده اما امروز شما مىبينيد كه كار برعكس است؛ نه صاحبخانه آن شهامت و صراحت و صداقت را دارد كه بگويد من كار دارم و نمىتوانم تو را بپذيرم، و نه آن كسى كه وارد مىشود آنقدر انسانيت دارد كه اگر صاحبخانه گفت تو را نمىپذيرم، به او برنخورد، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 443 و لهذا الآن در جامعه ما رسم بر اين است كه يكى از اين سه حالت رخ مىدهد: حالت اول اين است كه صاحبخانه به دروغ به بچهها مىگويد: بگوييد در خانه نيست، يعنى گناه كبيره مرتكب مىشود. اين كه مىگويد «در خانه نيست» دروغ است و دروغ گناه كبيره است. حال بعضى به خيال خودشان مىخواهند «توريه» كنند و حال آنكه توريه در جايى است كه دروغ لازم است يعنى از نگفتنش مفسده برمىخيزد، مثل اين كه كسى آمده و يك كاردى هم به دست دارد و مىخواهد كسى را بكشد و مىپرسد فلان كس اينجاست يا نه؟ بايد گفت اينجا نيست. در اينجا مىگويند براى اين كه عادت به دروغ گفتن نكنى در دلت غير از آن چيز را خطور بده، بگو «نيست» و در دلت خطور بده كه در «اينجا» نيست. نه اينكه انسان هر دروغى كه دلش مىخواهد، بگويد و توريه كند! به بچهها مىگويد: «بگوييد نيست، ولى بچهها! وقتى مىگوييد نيست يعنى در اين درگاهى اتاق نيست.» اينجا كه مىتوانى راست بگويى چرا توريه مىكنى؟ بگو هستم ولى نمىتوانم بپذيرم. روزى ملّا نصرالدين، مهمانى را همراه خود تا درِ خانه آورد و خود به داخل خانه رفت. زنش با او دعوا كرد كه چرا مهمان آوردى و ما چيزى نداريم كه به او بدهيم و كار بدى كردى (مثل اغلب زنها كه هميشه در اين امور تحكّم مىكنند). ملّا گفت: چه بكنم؟ زن گفت: من كه اصلًا پذيرايى نمىكنم. ملّا درماند كه چه كند. به بچهها گفت: برويد بگوييد ملّا در خانه نيست. مهمان گفت: ما با هم آمديم. ملّا كه يادش رفته بود اين طور گفته، خودش صدايش را بلند كرد و گفت: شايد خانه دو در داشته و از آن درِ ديگر بيرون رفته است! اغلب در اين جور موارد، كارها ملّا نصرالدينى است، يعنى وقتى مىآيند مىگويند «آقا نيست» خود مهمان مىفهمد كه او دروغ مىگويد، چون وقتى يك كسى دم در مىآيد و مىگويد بروم ببينم آقا خانه هست يا نه، معلوم است تو كه از داخل خانه مىآيى مىدانى هست يا نه؛ اين «بروم ببينم آقا خانه هست يا نه» يعنى بروم ببينم آقا مىگويد كه راستش را بگويم يا دروغش را بگويم. خود آن شخص مىفهمد قضيه اين جور است، و تعجب است كه با اينكه مهمان مىداند ميزبان هم مىداند، باز هم اين دروغ تكرار مىشود! مىآيد و مىگويد آقا نيست. پس يك شكل قضيه اين است كه يك دروغ گفته مىشود. شكل ديگر قضيه اين است كه صاحبخانه مىگويد: «بفرماييد»، خيلى هم نفاق مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 444 به خرج مىدهد: خيلى خوش آمديد! صفا آورديد! اما در دلش دائماً فحش مىدهد كه اين چه بلايى بود كه اين ساعت رسيد، ما هزار كار داريم، عجب مردم بىتربيت بىادبى هستند، چه خروسهاى بىمحلى و چه مزاحمهايى! بعد هم كه مهمان بيرون رفت، جلو زن و بچهاش صد تا فحش مىدهد. ديگر آن بچه چه از آب درمىآيد! بچهاى كه مىبيند پدرش اينقدر شهامت ندارد كه به مهمان بگويد: «آقا من نمىتوانم تو را بپذيرم» و جلو مهمان خيلى كوچك و بزرگ مىشود و خوشامد مىگويد و پشت سرش فحش مىدهد. شكل سوم قضيه اين است كه صاحبخانه كارش را خوب انجام مىدهد و دم در مىآيد و مىگويد: «آقا من متأسفم از اين كه نمىتوانم شما را بپذيرم، الآن كار واجبى دارم» يا يك نفر را مىفرستد كه به او بگويد: «ايشان الآن كار لازمى دارند و نمىتوانند شما را بپذيرند.» اين كار صاحبخانه خوب است، ولى ضعف اخلاق، مربوط به وارد و مهمان است، زيرا به او برمىخورد؛ هرجا كه مىنشيند مىگويد: درِ خانه فلان كس رفتم و مرا نپذيرفت؛ نمىگويد من با اجازه قبلى نرفته بودم، نمىگويد او كه نپذيرفت عذر داشت يا عذر نداشت. تو بايد بنا را بگذارى بر اين كه او عذر داشته، و بايد خوشت بيايد كه ميزبان تو يك شخص باشهامت و صريحى بوده كه به تو دروغ نگفت و راست گفت. اين هم شكل سوم. آنچه در جامعه ما عمل مىشود يا آن دو شكلِ مربوط به ميزبان است و يا اين يك شكلِ مربوط به مهمان است. حالت مورد پسند اسلام ولى آن شكل چهارم كه اسلام آن شكل را مىپسندد، در جامعه ما وجود ندارد و آن اين است كه اگر ميزبان وقت ندارد و نمىتواند [مهمان سرزده را بپذيرد] در كمال صراحت بگويد: «آقا معذورم، نمىتوانم شما را بپذيرم» و مهمان هم بدون اين كه به او بربخورد برگردد و برود. قرآن اين شكل چهارم را دستور مىدهد، مىفرمايد: وَ انْ قيلَ لَكُمُ ارْجِعوا فَارْجِعوا و اگر به شما گفتند نمىتوانيم شما را بپذيريم، برگرديد، هُوَ ازْكى لَكُمْ اين برايتان پاكتر است (اين شكل چهارم از آن سه شكل برايتان بهتر است) وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلونَ عَليمٌ خدا به كارهاى شما آگاه و داناست. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 445 اماكن عمومى اجازه ورود نمىخواهد قرآن فرمود: اگر به خانهاى غير خانه خودتان رفتيد بدون اجازه وارد نشويد (خانه يعنى محل سكونت). آيا هر محل سكونتى و جايى كه انسانهايى در آن هستند [همين حكم را دارد؟] اگر من مىخواهم وارد يك مغازه شوم (مثلًا پارچهفروشى) اول بايد پشت در بايستم و اجازه بگيرم و بعد وارد شوم؟ يا اگر كسى مىخواهد داخل يك پاساژ بشود بايد اجازه بگيرد و وارد شود؟ براى ورود به يك حمام، كاروانسرا يا آسياب [بايد اجازه گرفت] يا اين [اجازه گرفتن] اختصاص دارد به خانههاى مسكونى يعنى محل زندگى خصوصى؟ قرآن مىفرمايد اين [حكم] مربوط به محل زندگى خصوصى است ولو محل كار خصوصى، ولى اماكن عمومى اين حكم را ندارد؛ در اماكن عمومى كه در براى عموم باز است، ديگر احتياجى به اجازه گرفتن نيست. يك مرد سادهلوحى [در نزديكانمان] داشتيم كه آدم خيلى مقدسى هم بود. او شنيده بود كه نبايد بدون اجازه به خانهها وارد شد. شنيدم يك وقت در مشهد مىخواست وارد يكى از كاروانسراهاى بزرگ شود تا از همشهريهايش خبر بگيرد، پشت در كاروانسرا ايستاد و كسى را فرستاد كه اجازه هست من داخل بشوم يا نه؟ در كاروانسرايى كه درى به آن بزرگى دارد و مرتب گارى و اتومبيل مىآيند و مىروند، ديگر جاى اجازه گرفتن نيست. اينها اماكن عمومى است. اين است كه قرآن مىفرمايد: لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ انْ تَدْخُلوا بُيوتاً غَيْرَ مَسْكونَةٍ بر شما باكى نيست كه بدون اجازه داخل خانههايى (يعنى جاهايى) كه انسانهايى در آنجا هستند و كار و كاسبى و زندگى مىكنند ولى محل سكونت شخصى نيست بشويد، فيها مَتاعٌ لَكُمْ كه در آنجا بهرهاى بر شماست، يعنى كارى داريد. البته اگر كارى نداريد، بيخود مزاحم نشويد. باز: وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدونَ وَ ما تَكْتُمونَ خدا مىداند كه شما چه چيزهايى را ظاهر مىكنيد و چه چيزهايى را مخفى. وجوب ستر عورت از اينجا وارد به اصطلاح آيات نگاه و آيات پوشش مىشود: قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضّوا مِنْ مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 446 ابْصارِهِمْ وَ يَحْفَظوا فُروجَهُمْ ذلِكَ ازْكى لَهُمْ انَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعونَ «1» بگو به مؤمنين كه چشمها را فروخوابانند و دامنهاى خودشان را حفظ كنند، اين براى آنها پاكتر و پاكيزهتر است (يعنى اين دستورهاى عفاف به منظور پاكيزگى داده شده است) و خدا داناست به آنچه كه آنها انجام مىدهند. در اين آيه مسائل زيادى است كه بايد بحث بشود. مفسرين راجع به «يَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ وَ يَحْفَظوا فُروجَهُمْ» خيلى بحث كردهاند. بعضى اعتقادشان اين است كه اين دو جمله مربوط به عورت است، چون يكى از واجباتى كه ما در اسلام داريم اين است كه چه بر مرد و چه بر زن واجب است كه عورت خود را از غير همسر خود بپوشاند. ستر عورت بر مرد و بر زن هردو واجب است. غير از زن و شوهر كه نسبت به عورات يكديگر محرم هستند، ديگر هيچ كس نسبت به عورت ديگرى محرم نيست. پدر و مادر نسبت به پسر و دختر خودشان و برادرها نسبت به يكديگر و خواهرها نسبت به يكديگر محرم نيستند. پوشاندن عورت واجب است و نظر كردن به عورت غيرْ حرام است. اين از مسلّمات دين مقدس اسلام است. قرآن در اينجا مسئله «ذلِكَ ازْكى لَهُمْ» را بيان مىكند، مىگويد اين دستورْ باز براى پاك بودن روح شماست. فلسفه اين مطلب اين است كه اسلام نمىخواهد در مردم بيش از همان اندازهاى كه طبيعت از ارضاى غريزه جنسى اقتضا مىكند موجبات اشتغال خاطر، اشتغال ذهن و تهييج شهوت را فراهم كند. هرچه را كه انسان نمىبيند دربارهاش هم نمىانديشد. مردم به دليل اين كه هميشه عوراتشان از يكديگر پوشيده است- البته در سنت اسلامى نه در سنت فرنگى- هيچ وقت اتفاق نمىافتد كه كسى درباره عورت ديگرى فكر كند. اصلًا اين امرى است مغفولٌ عنه، يعنى هرگز مورد توجه نيست. فكر انسان، مغز انسان، قلب انسان، انديشه انسان، مقدستر و منزهتر از اين است كه درباره اين گونه مسائل بينديشد و ضرورتى ندارد كه در اين باره بينديشد. براى اين كه قلبهاى شما، فكرهاى شما و مغزهاى شما پاك باشد كه درباره اين گونه مسائل نينديشيد كه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 447 عورت فلانكس اين جور است و عورت ديگرى اين جور است و هرگز چنين چيزى نباشد. [اسلام دستور به ستر عورت داده است] و چقدر هم از اين جهت نتيجه گرفته است. نتيجه، همين است كه ذهن و فكر اتباع خودش را هميشه پاك و عالى و برتر از اين نگه داشته كه در اين باره اساساً بينديشند، و آنها اصلًا در اين باره فكر نمىكنند. سنّت ناپسند در اروپا از جمله سنن بسيار بسيار ناپسندى كه تدريجاً در دنياى اروپا رايج شده و مىشود و مخصوصاً در شمال اروپا خيلى رايج است و در جاهاى ديگر هم دارد رواج پيدا مىكند و افرادى نظير برتراند راسل اين سنت را تشويق مىكردند، مسئله كشف عورت و مبارزه با ستر عورت است. راسل در كتابى كه در تربيت نوشته و اسم كتابش هم «در تربيت» است، اصرار دارد كه بايد اساساً مسئله ستر عورت از ميان برود؛ و قرآن اصرار دارد كه بايد اين قضيه محفوظ بماند و مخصوصاً اين كلمهاى كه بعد مىفرمايد: ذلِكَ ازْكى لَهُمْ انَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعونَ، مىخواهد بگويد ما بهتر مىدانيم كه اين مطلب را بيان مىكنيم. پس بعضى معتقدند كه اين «يَحْفَظوا فُروجَهُمْ» يعنى دامن و عورت خودشان را از نگاه حفظ كنند، بپوشانند. «يَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ» چشم خودشان را بخوابانند و ببندند، از چه چيز؟ گفتهاند از نگاه كردن به عورتها. ولى ما معتقديم كه اين آيه اعمّ است، يعنى «يَحْفَظوا فُروجَهُمْ» شامل پوشاندن عورت هم هست ولى اختصاص به عورت ندارد. اين كه در روايتها هم آمده است: «هرجا حفظ فرج است مربوط به زناست الّا اينجا كه مربوط به نظر است»، بعيد نيست كه مقصود اين باشد كه در اينجا شامل هردو هست. و درباره «يَغُضّوا مِنْ ابْصارِهِمْ» تقريباً جزم داريم كه اختصاص به نظر به عورت ندارد، بلكه شايد بيشتر [عنايت] دارد به نظر به غير عورت. «غضّ» يعنى كم كردن و «غضّ بصر» يعنى كم كردن نگاه و خيره نشدن، يعنى نگاه را به خاطر نگاه نينداختن [و انجام ندادن «1».] در آيه بعد مىفرمايد: وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ ابْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُروجَهُنَّ متقابلًا به زنان مسلمان هم بگو كه عين همين مطلب را رعايت كنند؛ (اگر مقصود مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 448 عورت باشد) به عورت يكديگر نگاه نكنند و دامن خودشان را از زنا (و يا به قول ديگران از نگاه كردن ديگران) حفظ كنند. هرچه در آيه قبل راجع به غضّ بصر و حفظ فرج گفتيم در اينجا هم هست. درباره زنها دستورهاى ديگرى هم راجع به پوشش آمده است، مىفرمايد: وَ لايُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُيوبِهِنَّ وَ لا يُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا لِبُعولَتِهِنَّ … «1» كه خيلى مفصل است و در جلسه بعد اين قسمت را براى شما بيان مىكنم. و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما، دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بگردان، خير دنيا و آخرت به همه ما كرامت كن، اموات همه ما را غريق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 449 تفسير سوره نور (5) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم وَ قُلْ لِلْمُؤمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ ابْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُروجَهُنَّ وَ لايُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا ما ظَهَرَ مِنْها وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلى جُيوبِهِنَّ وَ لا يُبْدينَ زينَتَهُنَّ الّا لِبُعولَتِهِنَّ اوْ ابائِهِنَّ اوْ اباءِ بُعولَتِهِنَّ اوْ ابْنائِهِنَّ اوْ ابْناءِ بُعولَتِهِنَّ اوْ اخْوانِهِنَّ اوْ بَنى اخْوانِهِنَّ اوْ بَنى اخَواتِهِنَّ اوْ نِسائِهِنَّ اوْ ما مَلَكَتْ ايْمانُهُنَّ اوِ التّابِعينَ غَيْرِ اولِى الْارْبَةِ مِنَ الرِّجالِ اوِ الطِّفْلِ الَّذينَ لَمْ يَظْهَروا عَلى عَوْراتِ النِّساءِ وَ لا يَضْرِبْنَ بِارْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ ما يُخْفينَ مِنْ زينَتِهِنَّ وَ توبوا الَى اللَّهِ جَميعاً ايُّهَا الْمُؤْمِنونَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحونَ «1». اين آيه و آيه قبل هردو درباره وظيفه زن و مرد در برخورد با يكديگر، به علاوه مسئله ستر عورت است. در آيه اول كه مربوط به مرد است و در جلسه قبل تلاوت شد، دو فرمان به مردها داده شده بود: يكى نهى از چشمچرانى كردن و ديگر امر به ستر عورت و يا به تعبير بالاتر امر به خوددارى از زنا؛ يعنى حفظ كردن دامن، هم از مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 450 نگاه- كه معنايش ستر عورت است- و هم از فحشا. پس مردان موظفند، هم چشمهاى خودشان را از چشمچرانى نگهدارى كنند و هم دامن خودشان را از فحشا نگهدارى كنند. آيهاى كه درباره مردهاست كوتاهتر [از آيه مربوط به زنها] است و همين مقدار بيشتر نيست جز آن كه بعد توصيه مىكند: اين كه ما مىگوييم چشمها را از نگاه كردنها نگهدارى كنيد و دامنها را از فحشا، خيال نكنيد يك كارى است كه ما بدِ شما را مىخواهيم؛ نه، پاكى شما را مىخواهيم و خداى شما بهتر مىداند و بهتر به كار شما آگاه است. در آيه دوم كه مربوط به زنهاست، عين همين دو دستور آمده است با همان تعبير، با اين تفاوت كه ضماير، مؤنث است. مىفرمايد: به زنها هم بگوييد كه چشمها را از چشمچرانى و از نگاه به آنچه نبايد نگاه كرد حفظ كنند و دامنهاى خودشان را، هم از نگاه كردن ديگران و هم از فحشاحفظ كنند، يعنى همان دستور و همان عبارتى كه در مورد مردان آمد. يكسانى مسئله چشمچرانى و ستر عورت در مورد زن و مرد اينجا دو مطلب بايد عرض كنم. اين دو مطلب در مورد خانمها، با اين كه هيچ فرقى با آنچه در مورد مردهاست نمىكند، تا اندازهاى كوچك شمرده مىشود: يكى اين كه زنها شايد اين جور خيال كنند كه فقط مردها مجاز نيستند كه به زنها نگاه كنند (حال مطلقاً نمىتوانند يا از روى ريبه و تلذذ نمىتوانند، بعد بحث مىكنيم) و ديگر زن چنين ممنوعيتى نسبت به مرد ندارد و حال آن كه هيچ فرق نمىكند، اگر جايز نيست براى هردو جايز نيست و اگر جايز است براى هردو جايز است؛ يعنى در همان حد كه مرد ممنوع است، زن هم ممنوع است. ولى معمولًا خيال مىكنند كه نه، فقط مرد است كه نبايد چشمش به زن بيفتد يا از روى تلذّذ نبايد نگاه كند ولى زن اگر چشمش به مرد افتاد يا هرجور ورانداز كرد (تلذّذ و ريبه) اشكالى ندارد زيرا او زن است كه به مرد نگاه مىكند! اين طور نيست، قرآن هيچ فرقى در مسئله «نگاه» ميان زن و مرد قائل نيست. البته بعضى از خانمها به اين مسئله توجه دارند ولى شايد خيلى از آنان توجه ندارند. مطلب دوم- كه اين را البته بيشتر توجه دارند و شايد قليلى توجه نداشته باشند- اين است كه خيال مىكنند زن به زن مطلقاً محرم است يعنى حتى به عورت مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 451 زن هم محرم است؛ فقط مرد است كه نسبت به عورت مرد ديگر نامحرم است ولى زن نسبت به تمام بدن هر زن حتى عورت او محرم است. البته اين را همان طور كه عرض كردم غالباً مىدانند كه چنين نيست ولى يك اقليتى خيال مىكنند كه زن به زن [مطلقاً] محرم است. نه؛ در مورد عورت، زن هم به زن محرم نيست، حتى مادر هم به دختر خودش محرم نيست، دختر هم به مادر محرم نيست، خواهر هم به خواهر محرم نيست. وظيفه پوشش براى زن راجع به اين دو مطلب، قرآن دستورى كه به مرد مىدهد مشابه آن را به زن هم مىدهد و دستورى كه به زن مىدهد مشابهش را به مرد هم مىدهد، ولى براى زنان يك وظيفه ديگرى قائل شده است كه اين وظيفه، ديگر براى مرد نيست و آن اين كه زن را مكلّف كرده است كه بايد خودش را بپوشاند ولى مرد را مكلّف نكرده است، يعنى اين تكليف متوجه زن است نه متوجه مرد. تعبير قرآن اين است: «زنان زينت خودشان را نبايد آشكار كنند.» البته زينت ولو جدا هم باشد- مثل يك النگو كه در كنارى افتاده- مقصود نيست، بلكه زينت در حالى كه در بدن است مقصود است چون [آشكار كردن آن] مساوى است با ديدن خود زن. زنان نبايد زينت خودشان را ظاهر كنند، اعمّ از اينكه از نوع زينتى باشد كه بشود از بدن جدا كرد مثل النگو و يا انگشتر، يا زينتى كه چسبيده به بدن است مثل چيزهايى كه به بدن مىمالند مانند «گلگونه» به اصطلاح قديم. زن زينت خود را نبايد ظاهر كند مگر [در دو مورد.] دو استثناء در اينجا وجود دارد: يك استثناء در مورد خود زينت است، يعنى مگر بعضى از زينتها و به تعبير قرآن زينت ظاهر «1»، و استثناى دوم در مورد افراد است: و مگر براى بعضى از طبقات كه در برابر آن طبقات- كه غير شوهر او هستند؛ در مورد شوهر كه محرز است- زن مىتواند حتى زينت غيرظاهر را آشكار كند، و آنها پدران، پسران، برادرزادگان، خواهرزادگان، فرزندان شوهر [و چند طبقه ديگر هستند] كه استثناها را بعد عرض مىكنيم. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 452 سرّ اختصاص اين وظيفه به زن قبل از اين كه من اين آيه را تفسير كنم، دو مطلب را بايد توضيح دهم تا مطلب درست روشن بشود. يك مطلب اين است كه چرا زن مكلّف شده است كه خود را بپوشاند و مرد مكلّف نشده است؟ چرا پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده است نه به عنوان وظيفه مرد؟ سرّ اين امر واضح و روشن است و آن اين كه زن و مرد نسبت به يكديگر احساسات مشابه ندارند و از نظر وضع خلقت هم وضع غيرمشابهى دارند؛ يعنى اين زن است كه مورد تهاجم چشم و اعضا و جوارح و دست و همه بدن مرد است نه مرد مورد تهاجم زن. به طور كلى جنس نر و ماده در عالم اين طورند، اختصاص به زن و مردِ انسان ندارد. جنس نر در خلقت، «گيرنده» خلق شده است و جنس ماده به عنوان موجودى كه مورد تهاجم جنس نر قرار مىگيرد. در هر حيوانى هم كه شما نگاه كنيد، آن كه به سراغ جنس ديگر مىرود هميشه جنس نر است؛ در كبوتر و مرغ خانگى و اسب و الاغ و گاو و گنجشك و شير و گرگ و گوسفند [و غيره] اين طور است. در هر حيوانى آن كه وظيفهاش تهاجم است و غريزه تهاجم به او داده شده جنس نر است. جنس ماده در عين اين كه طالب جنس نر است ولى به اين صورت نيست كه او به سراغ جنس نر برود، و به همين دليل است كه در انسان هم جنس نر است كه بايد برود و خِطبه كند و دختر را خواستگارى كند و اين پسر است كه به خواستگارى دختر مىرود. خواستگارى كردن پسر از دختر يك امر بسيار عادى و يك امر بسيار طبيعى و فطرى است. خواستگارى پسر از دختر، امرى طبيعى و فطرى اين اواخر كسانى كه ندانسته، يا بگويم تحميق شده، دم از تساوى حقوق زن و مرد مىزنند- و تساوى را با تشابه اشتباه مىكنند و خيال مىكنند تفاوت جنس مرد و زن فقط و فقط در آلات تناسلى آنهاست و هيچ تفاوت ديگرى در كار نيست- مىنويسند: اين عجب عادت بدى شده! چرا پسرها بايد به خواستگارى دخترها بروند؟ نه، بعد از اين رسم اين جور باشد كه دخترها هم به خواستگارى پسرها بروند! اولًا اين امر مبارزه با قانون خلقت است. اگر قانون خلقت را- هرجا كه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 453 دو جنسى است- در همه جاندارها عوض كرديد، اينجا هم مىتوانيد عوض كنيد. ثانياً اين خودش يك امرى است كه به اين وسيله ارزش جنس ماده بالا رفته است؛ يعنى جنس نر جورى خلق شده است كه طالب است و بايد رضايت جنس ماده را به دست بياورد و به همين دليل جنس نر هميشه خود را در خدمت جنس ماده قرار مىدهد. در بسيارى از حيوانات و از آن جمله انسان نفقه جنس ماده بر عهده جنس نر است (در حيوانات لااقل در مدت باردارى يا در مدتى كه جنس ماده روى تخم مىخوابد اين طور است). احساسات جنس نر جورى آفريده شده است كه همين قدر كه جنس ماده به همسرى او رضايت دهد جنس نر حاضر است خود را در خدمت او قرار دهد، و اينها بر اساس حكمتهاى بسيار بزرگى در عالم است. فلسفه مَهر «مَهر» هم از همين قبيل است. اين كه گفتهاند مرد يك چيزى را به عنوان «صُداق» قرار بدهد، بر اساس همين اصل و ناموس «1» است؛ يعنى زن بايد در مقامى خودش را معرفى كند كه بگويد اين تو هستى كه به من نياز دارى و نه من به تو، و جنس مرد بايد در شكلى ظاهر شود كه اوست كه بايد چيزى به زن نثار كند تا زن در مقابل او «آرى» بگويد. مرد بايد به او هديه ببخشد. قرآن هم صداق را به عنوان «نِحله» يعنى يك تعارف بيان مىكند. اشتباه مىكنند كسانى كه مىگويند «مهر» يعنى ثمن، يعنى بها، يعنى پول براى خريد. نه، قرآن مىگويد اين نِحله و هديه است [همان طور كه] وقتى شما مىخواهيد كسى را راضى كنيد به شكلى كه نياز شما را رفع كند، شما به او هديه مىدهيد نه او به شما. تعبير ديگر قرآن «صداق» است. صداق يعنى [مرد] چيزى مىدهد به علامت اين كه علاقه من علاقه راستين است، صادقانه است، دروغين نيست، براى شهوترانى نيست، براى همسرى است، براى فريب دادن نيست، از روى حقيقت است. اساساً وضع زن با مرد در اصل خلقت متفاوت است و به همين دليل، اين زن است كه خودآرايى مىكند براى جلب مرد. مرد هرگز با خودآرايى نمىتواند نظر زن مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 454 را به خود جلب كند. زن و زيور، زن و آرايش دو موجود توأم با يكديگرند. زن موجودى است ظريف و لطيف. در هر جنسى- حتى در غير انسان هم- جنس ماده هميشه ظريفتر و مظهر جمال و زيبايى و آرايش است، و وقتى مىخواهند فتنه ايجاد نشود، به آن كه مظهر جمال است بايد بگويند خودت را نشان نده نه به آن كه مظهر خشونت و قوّت است، آن كه جلب نظرى ندارد؛ به آن كه جلب نظر مىكند مىگويند اسباب غوايت و گمراهى فراهم نكن. دختر نمايى برخى پسران، پديده مخصوص عصر ما در دنياى امروز [به كار ديگرى روى آوردهاند] و البته اين يك چيزى است كه من به طور قطع و يقين مىگويم امرى نيست كه دوام داشته باشد و آخر سرشان به سنگ خواهد خورد و به ناموس خلقت برمىگردند. اين كه زنها كوشش مىكنند براى مردنمايى و برعكس، پسرها و مردها كوشش مىكنند در جهت زن نمايى و دختر نمايى، يكى از آن هوسهاى كودكانه زودگذر بشر است و بيشتر در ناحيه پسرها ديده مىشود. اين ديگر يك پديده مخصوص زمان ماست و از نظر من يك پديده زودگذر است. خوششان مىآيد كه مثل دخترها لباس بپوشند و ژستهاى آنها را بگيرند، مثل آنها آرايش كنند به طورى كه گاهى انسان وقتى برخورد مىكند نمىفهمد اين پسر است يا دختر، و به قول بعضى «مطالعات عميقترى لازم است تا آدم بفهمد اين پسر است يا دختر»! اين يك امرى است برخلاف خلقت و اصول فطرت. بشر از اين جور هوسهاى احمقانه و كودكانه زياد دارد ولى دوام پيدا نخواهد كرد. پس يك مطلب اين است كه حال كه امر دائر بوده است كه مرد و زن در معاشرت با يكديگر آنچه را كه «آزادى مطلق» ناميده مىشود نداشته باشند، يعنى به هر شكل با يكديگر تماس نداشته باشند، چرا زن مكلّف به پوشيدن شده نه مرد؟ رازش همين بود كه عرض كردم. آرامش روانى، اولين فايده پوشش زن مسئله ديگر اين است كه اصل مطلب براى چيست؟ چه لزوم و ضرورتى دارد؟ چرا بايد مسئله محرم و نامحرم مطرح باشد؟ چرا بايد زن خودش را از غير محارم خود مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 455 بپوشاند؟ رمز و سرّ اين مطلب چيست و چه فايدهاى دارد؟ اولين خاصيتش خاصيت روانى است، يعنى آرامش روانى. در هر جامعهاى كه روابط زن و مرد بر اساس عفاف بود- عفاف در همين حدود اسلامى كه عرض مىكنم- يعنى زنان در خارج دايره و كادر ازدواج، خودآرا و خودنما نبودند و وسيله تهييج مردان را فراهم نكردند و مردان هم در خارج از دايره ازدواج دنبال لذتجويى و كامجويى به وسيله چشم، دست، لامسه و غير لامسه نبودند قلبها و روحها آرام و سالم است، و در هر جامعهاى كه برعكسِ [اين حالت] است اولين ناراحتى اجتماعى، ناراحتيهاى روانى است. گروهى از فرنگيها گفتند خير، وقتى زن و مرد از يكديگر دور باشند ناراحتيها و عقدههاى روانى به وجود مىآيد. ولى تجربه همين يك قرن گذشته و كمتر از يك قرن گذشته كاملًا ثابت كرد كه مسئله برعكس است: به هر اندازه كه آزادى در مسائل جنسى بيشتر است التهاب در افرادْ زيادتر و بيشتر است، چون غريزه جنسى انسان (مانند چند غريزه ديگر مثل غريزه جاهطلبى، غريزه علمطلبى و غريزه عبادت) صرفاً ظرفيت جسمانى ندارد، ظرفيت روحى هم دارد. غرايزى كه صرفاً ظرفيت جسمانى دارند مثل خوردن، داراى يك ظرفيت محدودى هستند. انسان يك مقدار محدود مىتواند غذا بخورد، از آن بيشتر نمىتواند؛ اگر بگويند باز هم مىخواهى، برايش مجازات است. ولى مالكيت چطور؟ مالكيت هم مثل خوردن است؟ آيا ظرفيت مالكيت براى انسان يك ظرفيت محدود است؛ يعنى اگر انسان مثلًا مالك صد هزار تومان شد و شكمش از نان پر شد، ديگر روحش هم از مالكيتخواهى پر مىشود؟ نه، وقتى صد هزار تومان را دارا شد مىخواهد دويست هزار تومان داشته باشد، وقتى دويست هزار تومان دارا شد تشنهتر است براى پانصد هزارتومان، ميليونر كه شد تشنهتر مىشود براى ميلياردر شدن؛ و آن كه از همه مردم دنيا ثروتمندتر است، از همه مردم دنيا براى ثروت تشنهتر است. جاهطلبى چطور؟ آن هم همين طور است. يك آدمى كه هيچ چيز ندارد، براى اين كه رئيس يك انجمن بشود دلش [لك] مىزند ولى آيا رئيس انجمن كه شد ديگر ظرفيتش پر مىشود و مىگويد همين كافى است؟ نه، بعد دلش مىخواهد توسعه بيشترى پيدا كند، مثلًا شهردار يك منطقه يا يك شهر كوچك بشود. بعد، از آن بالاتر [را مىخواهد.] اگر به يك نفر تمام دنيا را بدهند و بگويند تو سلطان جميع مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 456 عالم هستى، باز دغدغه بيشترى دارد كه آيا مىشود يك كُره ديگرى را هم تصاحب كنيم و بر آن كره هم حكومت كنيم؟ غريزه جنسى انسان هم همين طور است … «1» مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 457 تفسير سوره نور (6) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ مَثَلُ نورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَانَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضىءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْامْثالَ لِلنّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ «1» سوره مباركه نور را به دليل همين آيه «سوره نور» مىگويند؛ چون آيه نور در اين سوره آمده است اسم آن «سوره نور» شده است. اين آيه كريمه از نظر تفسير، يكى از آيات مشكله قرآن مجيد است و مخصوصاً قرآن كريم در آخر همين آيه جملهاى ذكر مىكند كه نشان مىدهد اين آيه بسيار بسيار قابل تدبّر و تأمل است و هركسى به اندازه ظرفيت خود چيزى از اين آيه كريمه مىفهمد، چون در آخر آيه بعد از ذكر مثَل مىفرمايد: وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْامْثالَ لِلنّاسِ خدا مثلها را براى مردم ذكر مىكند. در بعضى آيات ديگر مىفرمايد: «خدا مثلها را براى مردم ذكر مىكند ولى به عمق اين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 458 مثلها نمىرسند مگر عالمان.» اين نشان مىدهد كه مثلهاى قرآن عمقهايى دارد كه هركس نمىتواند ادعا كند كه من به عمق آنها رسيدهام. حال ما به كمك آنچه مفسرين بزرگ گفتهاند و در روايات آمده است، يك سلسله مطالبى درباره اين آيه عرض مىكنيم. اطلاق «نور» به خدا تعبير آيه اين است: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ خدا نور آسمانها و زمين است. با توجه به اين كه آسمانها و زمين كه در قرآن ذكر مىشود نه به عنوان قسمتى از مخلوقات عالم است بلكه به عنوان همه اين مخلوقات و بلكه همه مخلوقات عِلوى و سِفلى و غيب و شهادت است، معناى آيه اين مىشود كه خدا نور تمام جهان است. پس در ابتداى اين آيه به خداوند متعال كلمه «نور» اطلاق شده است. آنچه بشر ابتدائاً از كلمه «نور» مىفهمد همين نورهاى محسوس است كه هنوز هم صد درصد حقيقت آن از نظر فيزيكدانان كشف نشده است. قدر مسلّم اين است كه در جهانِ ماده يك چيزى به نام «نور» وجود دارد، اگرچه از نظر علمى شناخت آن دشوار باشد. بعضى از اجسام نيّرند و نور مىپراكنند مثل خورشيد، بسيارى از ستارگان، چراغها و لامپهايى كه خودمان داريم كه اگر اين نورها نمىبود جهان سراسر تاريك بود و به اصطلاح «چشم، چشم را نمىديد» ولى اين نور كه هست فضا روشن است. اين را مىگويند نور حسى و مادى. آنچه مسلّم است اين است كه مقصود از اين كه «خدا نور آسمانها و زمين است» اين نور نيست، اين نور يكى از مخلوقات خداوند است. در اول سوره مباركه انعام مىخوانيم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْارْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النّورَ ثُمَّ الَّذينَ كَفَروا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلونَ «1» سپاس خداى آفريننده آسمانها و زمين و قراردهنده نور و ظلمت را … خدا خالق اين نور است [نه خود اين نور.] اين يك مطلبى است كه ديگر از نظر قرآن جاى بحث نيست، چون نه تنها خود اين نور مخلوق خداست بلكه قرآن دائماً درباره منبع اين نور يعنى خورشيد و ستارگان بحث مىكند كه اينها خودشان مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 459 مخلوقات ذات اقدس الهى هستند. اگر كسى درباره خدا چنين تصورى كند- كه به تصور «پيرزنى» معروف است كه خيال مىكنند خداوند يك قلمبه نور است در بالاى عرش، و نور را هم چيزى نظير نور برق و خورشيد و غيره تصور مىكنند- و واقعاً چنين اعتقادى داشته باشد، در توحيد و در ايمانش خلل است. اين نور چيزى است كه ما به چشم مىبينيم [در حالى كه] قرآن درباره خدا مىگويد: لا تُدْرِكُهُ الْابْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْابْصارَ «1» خدا به چشم ديده نمىشود. اگر كسى خدا را- العياذ باللَّه- موجودى از جنس اين نور بداند، مسلّم در توحيدش خلل است چون مجسّم است و خدا را جسم و قابل ابصار و ديدن فرض كرده است، و توحيد چنين فردى ضعيف و ناقص است و اساساً اگر [مسلمان] باشد در اسلامش خلل است «2». ولى كلمه «نور» مصداقش منحصر به نور حسى نيست. لفظ «نور» وضع شده است براى هر چيزى كه روشن و روشنكننده باشد، يعنى پيدا و پيداكننده باشد. ما به نور حسى از آن جهت «نور» مىگوييم كه خودش براى چشم ما، هم پيداست و هم پيداكننده. هر چيزى كه پيدا و پيداكننده باشد مىتوانيم به آن «نور» بگوييم- و مىگوييم- ولو اين كه جسم و حسى نباشد. مثلًا درباره علم مىگوييم «علم نور است» و در حديث است: الْعِلْمُ نورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ فى قَلْبِ مَنْ يَشاءُ «3» ؛ حرف درستى هم هست، واقعاً علم نور است، چون علم روشن و روشنكننده است، علمْ خودش در ذات خودش روشنايى است و جهان را بر انسان روشن مىكند. اما مسلّم است كه علم از نوع نور برق و نور خورشيد و غيره نيست، اصلًا علم از نوع جسم و جسمانى نيست ولى در عين حال ما به علم «نور» مىگوييم، به عقل «نور» مىگوييم. عقل خودش يك نور است. قرآن كريم به ايمان «نور» اطلاق كرده است: اوَمَنْ كانَ مَيْتاً فَاحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نوراً يَمْشى بِهِ فِى النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها «4» آيا آن كه مرده بود و ما زندهاش كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم راه مىرود [مانند كسى است كه در تاريكيها فرو رفته و راه خروجى از آن ندارد؟] مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 460 آن نور همان نور ايمان و روشنايى قلب است، ولى ايمان كه ديگر از قبيل نور چراغ موشى و چراغ ركابى و چراغ برق و يا نور خورشيد و امثال اينها نيست. ايمان خودش يك حقيقت غير جسمانى است كه خاصيتش روشن كردن است، چون انسان را در باطنش نوعى آگاهى مىدهد، هدف و مقصد را به انسان نشان مىدهد. ايمان چون به انسان مقصد مىدهد و انسان را به سوى مقصد سعادتبخش مىكشاند، به آن هم «نور» مىگوييم. عرفا به خود عشق «نور» مىگويند. مولوى مىگويد: عشق قهّار است و من مقهور عشق چون قمر روشن شدم از نور عشق وقتى كه ما نور را به اين معنا گرفتيم، يعنى حقيقت پيدا و پيداكننده، حقيقت روشن و روشنكننده، و ديگر بيش از اين در آن نگنجانديم كه پيدا براى چشم يا براى عقل يا براى دل، و به اين جهت كارى نداشتيم كه چگونه پيداست و پيداكننده، به اين معنا درست است كه ما خداى متعال را هم «نور» بدانيم. «خدا نور است» يعنى حقيقتى است در ذات خود پيدا و پيدا كننده. كلمه «نور» در دعاها و روايات به اين معنا ديگر هيچ چيزى در مقابل خدا نور نيست، يعنى همه نورها در مقابل خدا ظلمتاند چون آن چيزى كه در ذات خودش پيدا و پيداكننده است فقط خداست؛ ساير اشياء اگر پيدا و پيداكننده هستند در ذات خودشان تاريكند، خدا آنها را «پيدا» و «پيداكننده» كرده است. در آيه قرآن مىخوانيم: هُوَ الْاوَّلُ وَ الْاخِرُ وَ الظّاهِرُ … «1» خدا ظاهر است. «ظاهر است» يعنى پيداست. خدا خالق اشياء است يعنى پديدآورنده و پيداكننده اشياء است، و لهذا مىبينيم كه كلمه «نور» را در دعاها و در روايات به عنوان اسمى از اسماء الهى ذكر كردهاند؛ نور از اسماء خداست. در اوايل دعاى كميل دو جمله هست كه مؤيد همين مطلب است. به خداوند متعال عرض مىكند: يا نورُ يا قُدّوسُ اى نور و اى بسيار بسيار منزّه و دور از نقص! شايد علت اين كه «يا قدّوس» پشت سر عبارت «يا نور» آمده است اين است كه كسى توهّم نكند خدا نور است آن طور كه مانويان خيال مىكردند، يعنى خدا نور مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 461 جسمانى است؛ خدا منزّه از اين نسبتهاست، نور هست ولى نه از اين نورها. در چند جمله قبل جمله عجيبى است: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ تو را قسم مىدهيم به نور چهرهات كه همه چيز به نور چهره تو روشن است، به فروغ چهره تو روشن است. به قدرى اين تعبير، عالى و لطيف و عارفانه است كه من نمىتوانم برايش نظيرى پيدا كنم. تعبير خيلى عجيبى است: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. عرفا و شعرا از محبوب تعبير به «شاهد» مىكنند (و اين اختصاص به زبان فارسى ندارد، در زبان عربى هم هست). شاهد يعنى آن كسى كه در محفل بزم حاضر است. اين تعبير را مىآورند كه اى محبوب! تو كه بيايى چهره تو محفل ما را روشن مىكند، اگر چهره تو نباشد محفل ما تاريك تاريك است. حافظ مىگويد: اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد اميرالمؤمنين عليه السلام هم مىفرمايد: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ تو را سوگند به نور چهرهات كه همه چيز به آن روشن است؛ اگر نور چهره تو و نور ذات تو نباشد همه چيز تاريك است (يعنى همه چيز به تو روشن است). «همه چيز تاريك است» معنايش اين است كه هيچ چيز نيست، همه چيز در تاريكىِ عدم است نه اين كه اشياء در يك تاريكى هستند نظير تاريكىاى كه ما در شب در آن هستيم؛ اگر نور ذات تو نباشد همه اشياء در تاريكىِ «نيستى» هستند. همه عالم به نور اوست پيدا كجا او گردد از عالم هويدا روايتى است در توحيد صدوق كه شخصى غيرمسلمان آمد خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت: يا على! خدا كجاست؟ على عليه السلام به او جواب عملى داد، فرمود: هيزم بياوريد. هيزم آوردند (گويا شب هم بوده است). فرمود: آتش بزنيد. تا آتش زدند همه جا روشن شد. فرمود: اين نور، كجاست؟ در كجاى اينجاست؟ گفت: همه جا. فرمود: اين نور مخلوقى از مخلوقهاى خداست، تو نمىتوانى بگويى كجاست، مىگويى تا هر جا كه روشن كرده همه جا هست، خدا هم همه جا هست و تا هرجا كه روشن كرده، [هست] و هرجا كه هست او روشن كرده و جا هم جايى است كه او روشن كرده و ماوراء ندارد: وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذى اضاءَ لَهُ كُلُّ شَىْءٍ. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 462 پس يك بحث اين است كه آيا ما مىتوانيم به خداوند متعال كلمه «نور» را اطلاق كنيم يا نه؟ بله مىتوانيم، به دليل اين كه هم ائمه دين اطلاق كردهاند، هم ظاهر آيه قرآن در اينجا همين است و هم از نظر به اصطلاح دليل عقلى مانعى ندارد. ولى بايد بدانيم كه اگر مىگوييم خدا نور است، نه مقصود اين است كه- العياذباللَّه- از نوع نورهاى حسى است كه از مخلوقات خدا هستند، بلكه فقط به معنى اين است كه ذات الهى ذات پيدا و پيداكننده است؛ پيداترين پيداها و روشنترين روشنها اوست و هر چيزى كه روشن است از پرتو او روشن است، هر چيزى كه پيداست از پرتو او پيداست. به اين معنا خدا نور است. خداست آنچه كه پيداست به خود و به ذات خود، چيزى او را پيدا نكرده است، چيزى است كه هر چيز ديگر به او پيداست و به نور او پيداست و از فروغ او پيداست. به اين معنا خداوند متعال نور است و مىتوانيم به خداوند كلمه «نور» را اطلاق كنيم. بعلاوه، يك خصوصيت ديگر در نور است و آن مسئله هدايت و راهنمايى است كه لازمه روشنى است و به علاوه يك مسئله ديگر كه بعد عرض مىكنم. نكته نكتهاى در اينجا عرض كنم و آن اين است كه ما به خداوند «نور» مىگوييم ولى هرگز «نور اعظم» نمىگوييم كه معنايش اين است كه نورهايى داريم كه يكى بزرگتر است و ديگرى كوچكتر و خدا نور بزرگتر است؛ نه، در آنجا كه مىگوييم خدا نور است [يعنى] همه چيز [غير او] ظلمت است. بله، به خدا كه كارى نداشته باشيم و اشياء را نسبت به يكديگر بسنجيم، يكى نور است و يكى نور نيست، مثلًا علم نور است، ايمان نور است، همين قوه باصره نور است، قوه عاقله نور است. خدا به اين معنى «نور النور» است «1». خدا نه نور بزرگتر است، بلكه نور همه نورهاست؛ يعنى همه نورها نسبت به خداوند، ظلمت است و خداوند نور بودن را به آنها داده است. از اين كه بگذريم، اشياء ديگر هركدام به سهم خودشان سهمى از نور دارند: ايمان خودش نور است، علم نور است، و از اين قبيل. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 463 عرض كرديم كه خود قرآن مجيد به برخى امور اطلاق «نور» كرده است، از جمله به قرآن اطلاق «نور» كرده كه قرآن نور خداست، يعنى نورى است كه مخلوق خداست: قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ. يَهْدى بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الَى النّورِ بِاذْنِهِ وَ يَهْديهِمْ الى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ «1» قرآن نور است و به سوى نور كه معرفت خداوند است هدايت مىكند. پس معرفة اللَّه نور است. اگر از افرادى كه فهمشان يك مقدار سطح پايين است بپرسند: معنى «اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْض» چيست؟ خيال مىكنند نور حسى [مقصود] است، به آنها مىگوييم: خداوند نور دهنده آسمانها و زمين است. اما اگر كسى بتواند مطلب را خوب بفهمد به او مىگوييم: خدا نه تنها نوردهنده است، بلكه خودش هم واقعاً نور است و نور از اسماء خداوند است، ولى معناى نور آن نيست كه انسان خيال كند محصور و منحصر به نور حسى است. اين جمله اول آيه. مثلى براى نور خدا جمله دوم مثَلى است براى نور خدا نه براى خود خدا. اول مىفرمايد: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ خدا خودش نور آسمانها و زمين است، ولى خداوند در مخلوقات خودش نورهايى براى هدايت آنان فرستاده است. در اينجا مثَلى براى «نور خدا» ذكر شده است، آن نورى كه خداوند به وسيله آن مردم را هدايت مىكند، كه در اين مثل خيلى سخنان گفته شده است. مثل مىزند به يكى از آن ابزارهاى قديمى براى نور. خداوند خانهاى يا خانههايى بزرگ و بلندمرتبه و معابد و مشاهدى را مثال مىآورد كه در آنجا مشكاتى هست (مشكات يعنى چراغدان). مقصود از چراغدان آن جايى است كه در داخل ديوار تهيه مىكردهاند براى اين كه چراغ را در آنجا بگذارند. چراغى را قرآن مثَل مىآورد كه خود اين چراغ در داخل يك جسم شفاف [مانند] يك قنديل و يا در داخل يك شيشهاى قرار گرفته باشد. مىدانيم وقتى نور در داخل يك شيشه قرار مىگيرد، يا به علت اين كه نورها متعاكس مىشوند و يا از جهت اين كه احتراق كاملتر مىشود، نور بيشتر مىشود. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 464 پس قرآن چراغى را فرض مىكند كه آن چراغ با شيشه و قنديلش در يك چراغدانى در اتاقى هست و اين چراغ از روغن زيتون- كه بهترين روغن براى احتراق بوده است- آنهم بهترين زيتون استفاده مىكند، زيتونى كه خودش آنچنان آماده براى احتراق است كه گويى قبل از آن كه آتشى با آن تماس بگيرد خودش مىخواهد لمعان داشته باشد و نور بدهد. در آن زمان در ميان مصنوعات بشر چيزى كه از هر چيز ديگر روشنتر و نورانىتر و بهترين وسيله باشد، همين وسيله بوده است. خدا براى نور خودش مثَل چنين چراغى را- كه در آنچنان وضعى كه از اين روغن استفاده مىكند و در چنين خانهاى باشد- آورده است. بعد مىفرمايد: ما مثَلى ذكر مىكنيم و تدبّرش را به عهده مردم مىگذاريم. و ما مكرر عرض كردهايم كه دأب قرآن دعوت كردن مردم به تفكر است نه تنها از راه اين كه بگويد برويد فكر كنيد، بلكه خود قرآن گاهى از يك طرف دعوت به تدبّر در خود قرآن مىكند و از طرف ديگر موضوع را به شكلى ذكر مىكند كه افكار برانگيخته شوند و درباره آن موضوع زياد فكر كنند تا بهتر به عمق مطلب برسند؛ بلاتشبيه مثل اين كه شما براى آن كه ذهن فرزندتان ورزيدگى پيدا كند، بعضى از مسائل را به صورت معما برايش طرح مىكنيد تا او برانگيخته شود و فكرش را به كار بيندازد و بيشتر تأمل كند. نظر ابوعلى سينا و غزالى درباره اين آيه با اين مثَل، همين هدفى كه قرآن در نظر داشته در واقع عملى شده؛ يعنى نه تنها مفسرين وادار شدهاند كه درباره اين مثل بينديشند، غيرمفسرين هم درباره اين مثل قرآن به فكر فرورفتهاند كه منظور قرآن از اين چراغ و شيشه و چراغدان و آن روغن و درخت پربركت و آن روغنى كه خود به خود و بدون آتش (و در واقع بدون معلّم) مىخواهد برافروخته شود و نور بدهد، چيست؟ مثلًا ابوعلى سينا كه مفسر نيست و فنّش تفسير نبوده، درباره اين آيه فكر كرده و يك چيزى به نظرش رسيده و گفته است. غزالى مفسر نيست ولى يك كتاب درباره اين آيه نوشته است. هم غزالى و هم ابنسينا معتقدند كه اين مثَل، مثَل انسان است؛ اين نورى كه قرآن مىگويد: مثَل نور خدا مثَل چراغدانى است كه در آن چراغى باشد و چراغ در قنديلى قرار گرفته باشد الى آخر، مثل براى انسان است، البته با اختلاف فىالجملهاى كه بين تقرير مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 465 بوعلى سينا و تقرير غزالى هست. يكى از كارهاى فلسفه، انسانشناسى و روانشناسى است و فيلسوف در مسائل روانى بيشتر از هرچيزى تكيهاش روى قوه عاقله است و معتقد است جوهر انسان قوه عاقله اوست و كمال انسان هم فقط كمال قوه عاقله است و سعادت انسان هم در كمال قوه عاقله است، حال چه عقل عملى باشد و چه عقل نظرى و در درجه اول عقل نظرى. لهذا وقتى قائل شدهاند كه اين مثل درباره انسان است، آن را راجع به جوهر اصلى انسان كه قوه عاقله است دانستهاند. آنگاه آن را بر مراحل و مراتبى كه خودشان در باب قوه عاقله تشخيص مىدادهاند تطبيق كردهاند كه مثلًا مقصود از «مشكات» به قول آنها «عقل هيولانى» است، يعنى عقل در مرحله قوه و استعداد محض؛ منظور از زجاجه و شيشه و آنچه كه نور را مضاعف و زياد مىكند مرحله «عقل بالملكه» است؛ مقصود از مصباح مرحله «عقل بالفعل» است و مقصود از آن درخت، درخت فكر است، تا آخر. حال كار ندارم به اين كه حرف آنها چقدر مىتواند درست باشد؛ البته اندكى بعيد است. بوعلى سينا نمىگويد من تفسير مىكنم. آنچه كه خودش در باب مراتب عقل انسان گفته، تعبيرات قرآن را آنجا پياده كرده بدون اين كه بگويد من مىخواهم آيه قرآن را تفسير كرده باشم. ولى غزالى جورى بيان كرده كه خواسته آيه قرآن را تفسير كرده باشد. بعضى ديگر گفتهاند خداوند از مثال به مشكات و مصباح و زجاجه و … در مجموع يك منظور بيشتر ندارد؛ يعنى يك نور بسيار بسيار روشن. اگر در شب، در يك فضايى مثل اين مسجد باشيم كه چراغدانى باشد و نورانىترين چراغ «1» در آن جا وجود داشته باشد چه حالتى دارد؟ ديگر هيچ شك و ابهام و ترديدى نيست. گفتهاند مقصود آيه اين است: نور الهى، هدايت الهى در اين حد روشن و واضح و هويداست كه چنان چراغى در شب تاريكى در يك فضاى دربسته وجود داشته باشد. تفسير اين آيه در روايات در روايات ما اين آيه دو جور تفسير شده است و اين خود نشان مىدهد كه اين آيه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 466 قابل تطبيق بر انحايى از تفسيرهاست. در بعضى از روايات اين مثل را مثل انسان دانستهاند ولى در روايات اين را در عقل انسان پياده نمىكنند، در ايمان انسان پياده مىكنند. اين مشكات و زجاجه و مصباح و … را در روايات تشبيه كردهاند به تن انسان، سينه انسان، قلب انسان و نور ايمان انسان، كه نور ايمان در قلب انسان چگونه قرار مىگيرد و روح انسان در كالبد او چگونه قرار مىگيرد. اين مثل را براى انسان ذكر كردهاند ولى از نظر ايمان. در بعضى روايات ديگر، اين مثل براى انسان است ولى نه براى هر فرد انسان مؤمن، بلكه براى كانون هدايت انسانها يعنى دستگاه نبوت، آنهم نبوت ختميه، به دليل اين كه در آخر آيه مىفرمايد: يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ. معلوم است كه سخن از نورى است كه خدا به وسيله آن مردم را هدايت مىكند. در روايت اين طور تطبيق شده است كه آن چراغدان، سينه و كالبد وجود مقدس خاتمالانبياء صلى الله عليه و آله است و آن چراغ (مصباح) نور ايمان و نور وحيى است كه در قلب مقدس اوست، و بعد اين كه دارد «الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ»، چون چراغ را به يك قنديل منتقل مىكنند، نظر به جنبه انتقالش دارد و مقصود اقتباس نور ايمان و ولايت و نور معنا از پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت به على عليه السلام است. مقصود از «زجاجه» على عليه السلام است و آن درخت پربركت كه از روغن او اين همه نورانيتها پيدا شده است ابراهيم عليه السلام است، و چون در اينجا دارد كه آن درخت نه شرقى است و نه غربى- روايت مىگويد- مقصود اين است: ما كانَ ابْراهيمُ يَهودِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً ابراهيم نه به راست متمايل بود نه به چپ، نه طريقه انحرافى يهود را داشت و نه طريقه انحرافى مسيحيت را، بلكه برحق و در جاده حق بود: وَ لكِنْ كانَ حَنيفاً مُسْلِماً «1». پس اين هم به اصطلاح نوع ديگرى تفسير براى اين آيه كريمه و براى اين مثل است، و همان طور كه عرض كردم اين آيه آيهاى نيست كه من بتوانم ادعا كنم كه صد درصد مقصود از مثل اين است كه من مىگويم. خدا مثلى ذكر كرده براى اين كه ما تأمل و تدبّر كنيم و اين مثل هم آنچنان مثل جامعى است كه مىتواند مثلى باشد براى هدايت خدا تمام جهان را؛ يعنى تمام جهان تشبيه شده است به يك خانهاى كه آن خانه، تاريك مطلق نيست بلكه در آن خانه يك چراغ نورانىِ نورانى وجود دارد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 467 و آن نور خداست، و اين نكته بسيار حساسى است چون ما يك مطلب ديگرى در قرآن داريم و آن اين است كه تمام ذرات عالم تسبيحگوى خدا هستند؛ يعنى تمام ذرات عالم، آگاه از وجود خالقشان هستند. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما، دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان، خير دنيا و آخرت به همه ما كرامت كن، اموات همه ما را غريق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 468 تفسير سوره نور (7) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ مَثَلُ نورِهِ … تفسير اين آيه كريمه در دو قسمت بحث شد: يك قسمت در اطلاق نور بر ذات مقدس الهى كه فرمود: اللَّه نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ، و قسمت دوم درباره تمثيلى كه آيه كريمه ذكر فرموده است؛ در واقع خانهاى يا خانههايى را در نظر مىگيرد كه با چراغى- با همان ترتيبى كه در جلسه پيش عرض كردم- روشن است و اين را مثلى نه براى ذات خدا بلكه براى نور خدا در خلق ذكر مىكند. راجع به مفاد اين مثل مطالبى عرض كردم و وعده دادم كه تتمه آن را در اين جلسه عرض كنم. مطلبى در باب خداشناسى همان طورى كه قبلًا عرض كردم، اين آيه كريمه از آياتى است كه چون ناظر [به خداشناسى است] «1» طبعاً بيشترْ نظرها را به خود جلب كرده است، اعمّ از مفسرين يا مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 469 غيرمفسرين. مطلبى است كه شايد تا اندازهاى مفاد اين آيه را روشن كند و آن اين كه مخصوصاً در روايات ما مطلبى در باب «معرفة اللَّه» يعنى در باب خداشناسى آمده است كه در ابتدا به نظر بسيار سخت و دشوار و مشكل مىرسد و آن اين است كه هر چيزى به خدا شناخته مىشود و خدا به ذات خودش شناخته مىشود، و بلكه در روايات ما تعبير عجيبى آمده است، ظاهراً عبارت اين است: كُلُّ مَعْروفٍ بِغَيْرِهِ مَصْنوعٌ يعنى هر چيزى كه او را فقط و فقط به وسيله شىء ديگر بايد شناخت، او مخلوق است و خدا نيست. و اين جمله عجيبى است كه «خدا به ذات خودش شناخته مىشود و غيرخدا به خدا شناخته مىشود» در صورتى كه ما اين طور فكر مىكنيم- و خيال مىكنيم كه راه منحصر هم اين است- مىگوييم ما عالَم را به خود عالَم مىشناسيم، يعنى مخلوق را به خود مخلوق مىشناسيم و خدا را به وسيله مخلوق مىشناسيم. حتى بعضى از نويسندگان اسلامى- كه ابتدا از مصريها شروع شد و بعد به غيرمصريها سرايت كرد- گفتند اساساً راه شناختن خدا منحصراً مخلوقات هستند و خدا را فقط از راه مخلوق (يعنى پس از شناختن مخلوق) بايد شناخت، و حتى اين انحصار را به گردن قرآن گذاشتند. اين مطلب به اين صورت يعنى به صورت «فقط و انحصار» مسلّم حرف غلطى است. [البته] براى مردم مبتدى اين طور است؛ يعنى براى متذكّر كردن مبتديها به خدا، راه ابتدايى و كلاس اول همين است، كه خود قرآن هم اين كار را كرده است و مخلوقات را آيات و نشانههاى خدا مىداند. ولى از اين راه، انسان فقط يك نشان اجمالى و مبهمى از خدا پيدا مىكند بدون آن كه به آنچه كه نامش معرفت خدا و شناسايى خداست دست يابد «1». اصل هدايت مطلب ديگر اين است كه در قرآن كريم به يك اصلى برخورد مىكنيم و آن اصل هدايت است؛ يعنى قرآن هيچ موجودى را كور و گمراه نمىداند، همه موجودات را بينا و راهيافته مىداند. بگذريم از انسان كه به حكم اين كه مكلّف است راهى را خودش پيدا كند يك گمراهى نسبى در سطح تكليف پيدا مىكند؛ در نظام تكوين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 470 اين گونه است. در آيات قرآن به مسئله هدايت همه موجودات تصريح مىكند؛ از زبان موسى عليه السلام نقل مىكند كه وقتى فرعون به او گفت: خداى تو كيست، خدايت را به ما معرفى كن، گفت: رَبُّنَا الَّذى اعْطى كُلَّ شَىْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى «1». در اين جمله به دو برهان اشاره شده است: يكى برهان نظم كه خدا به هر مخلوقى آنچه را كه براى آن مخلوق امكان داشت و شايستگى آن را داشت داد، يعنى نظام موجود، [و ديگر برهان از راه اصل هدايت.] «ثُمَّ هَدى» مطلب ديگرى است، يعنى بعد هم هر موجودى را نسبت به آينده و هدف و كمال خودش روشن كرد و راهنمايى نمود. در سوره سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْاعْلى هم مىخوانيم: الَّذى خَلَقَ فَسَوّى. وَ الَّذى قَدَّرَ فَهَدى «2». و من در بين مفسرين، تنها فخر رازى را ديدم كه متوجه اين نكته شده است و ظاهراً اين تعبير از او باشد كه: براى اولين بار قرآن اين نكته را براى مردم بيان كرد كه اصل نظام مخلوقات، يك شاهد بر وجود حق است و اصل هدايت موجودات، شاهد ديگرى بر وجود حق است. جهان از آن جهت كه يك ماشين است يك حساب دارد، [و جهان از آن جهت كه هدايت مىشود حساب ديگرى دارد. به عبارت ديگر نظام مخلوقات يك اصل است] و اين كه يك نيروى مرموز ناشناختهاى «غريزهمانند» هر موجودى را به جلو مىكشاند اصل ديگرى است. حال، هدايت موجودات و اين كه خداوند هر موجودى را به مقصدى از مقصدها هدايت كرده، چگونه است؟ اين هم درست مثل مسئله معرفت است؛ يعنى هر موجودى اول به سوى خدا هدايت مىشود، بعد به سوى مقصد ديگر؛ يعنى خداوند «غايةالغايات» است و هر مقصدى مقصد بودن خودش را از خدا دارد. اين كه خدا نور آسمانها و زمين است و هر چيزى نورانيت خودش را از خدا دارد همان مطلب است كه هر چيزى به خدا شناخته مىشود و خدا به خود، هر چيزى به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهر است؛ و هرچيزى به وسيله خدا «مهتدى اليه» است، يعنى اشياء به سوى آن چيز راه يافته مىشوند و آن شىء مقصد واقع مىشود، جز خدا كه به ذات خودش مقصد و مقصود همه كائنات و همه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 471 موجودات است، و به همين دليل است كه قرآن همه موجودات و همه ذرات را داراى نوعى حيات و زندگى و شعور مىداند. در دو سه آيه بعد تصريح مىكند: الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ الطَّيْرُ صافّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ. اين امر نتيجه منطقى همين مطلب است. نتيجه منطقى «اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ» همين است كه: انْ مِنْ شَىْءٍ الّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبيحَهُمْ «1» و «2». همان طورى كه موجودات درجات و مراتب دارند، به تناسب درجاتشان هدايتها هم فرق مىكند. جماد در حد خودش هدايت دارد، نبات در حد خودش، حيوان در حد خودش، و انسان از نظر فردى و اجتماعى درجات هدايتى دارد در حد خودش. در جلسه پيش عرض كردم كه چه در روايات و چه در غير روايات، يعنى كلمات مفسرين و علما، راجع به اين كه اين مثل ناظر به چيست، بيانات مختلفى شده است. بعضى اين مثل را براى كلّ جهان دانستهاند يعنى مجموع اين استعاره و تمثيل را يك چيز در نظر گرفتهاند كه اين دار وجود و هستى يك خانه تاريك نيست، خانهاى است كه پرنورترين چراغها در آن وجود دارد (آن مثالِ چراغ را به عنوان مصداق پرنورترين چراغهاى عصر ذكر كرده است)، پس جهان هستى تاريك و كور نيست؛ و بعضى اين مثل را در مورد انسان پياده كردهاند. راجع به انسان هم مطالبى عرض كرديم، حالا يك بيان مختصرى كه جامع همه اينها باشد عرض مىكنيم. انواع هدايت مىگويند هدايت چند نوع است: «هدايت طبيعى» كه در طبيعت بىجان هم وجود دارد. «هدايت حسى» يعنى همين حواس ما چراغهاى هدايتى است كه در وجود مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 472 انسان يا حيوان هست. «هدايت غريزه» كه در هر حيوانى يك سلسله غرايز وجود دارد كه او را به سوى مقصدش رهبرى مىكند. «هدايت عقل»: خود قوّه عاقله يك نور است كه به انسان داده شده است تا از اين نور با تفكر و تدبّر استفاده كند. دين، خودش يك نوع هدايت ديگرى است كه آن را «هدايت وحى» مىنامند. اين مثل را بعضى راجع به هدايت عمومى موجودات پياده كردهاند و بعضى در مورد انسان. (از اين گروه برخى گفتهاند مقصود تمام هدايتهايى است كه در انسان هست از حس و عقل و غريزه و حتى هدايت وحى، و برخى آن را مخصوص «هدايت عقل» دانستهاند كه گفتيم در بيان بوعلى چنين است). بعضى هم آن را در مورد «هدايت وحى» پياده كردهاند كه در روايات، اين مطلب آمده است كه «مشكات» قلب پيغمبر اكرم است و «مصباح» همان نور وحى است كه بر ايشان نازل شده است، تا آخر، كه قبلًا عرض كردم. هيچ مانعى ندارد كه اين آيه كه در مقام بيان نور «هدايت الهى» است كه جهان را پر كرده است، شامل همه اينها باشد؛ مخصوصاً كه عرض كرديم دو بيان در روايات آمده است كه هردو اين آيه را در مورد انسان پياده كردهاند، يكى در مورد هر فرد انسان يعنى يك مؤمن، و يكى در مورد جامعه انسانى از نظر هدايت وحى. هردوى اينها بيانات بسيار عميقى است خصوصاً با توجه به آيه بعد كه مىفرمايد: فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ. در يك روايت كه جلسه قبل مقدارى از آن را عرض كردم، از يك تعبيرى در آيه استفاده شده است. در آيه اين طور آمده است كه مثَل نور الهى و هدايت الهى مثَل يك مشكات (چراغدان) است كه در آن چراغى قرار بگيرد و آن چراغ در يك قنديل و شيشهاى قرار بگيرد. طبعاً اين سؤال به وجود مىآيد كه چرا اصلًا قرآن اين طور تعبير كرده است؟ مىتوانست بگويد: «كَمِشْكوةٍ فيها زُجاجَةٌ، فِى الزُّجاجَةِ مِصْباحٌ (فيها مِصْباحٌ)» چراغدانى و در آن قنديل و شيشهاى و در داخل آن شيشه چراغى باشد؛ اما مىگويد: مشكاتى كه در آن چراغى باشد، و بعد مىگويد: و چراغ در شيشهاى. روايات ما اين آيه را اين طور تفسير كردهاند كه مقصود اين است كه چراغ ابتدا در مشكاتى باشد و بعد اين چراغ از مشكات به زجاجهاى منتقل شود، و سرّ اين كه آيه اين طور ذكر شده اين است كه مقصود از «مشكوة» مشكات نبوت است و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 473 مقصود از «زجاجة» ولايت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارك و پربركتى كه اين مشكات و اين زجاجه و اين مصباح از او پيدا شده شجره ابراهيم است و [اينها] نتيجه دعاى ابراهيم است. اين مطالبى كه راجع به اين آيه عرض كردم در واقع حواشىاى بود راجع به مطالبى كه در جلسه قبل عرض كرده بودم. آيه بعد مىفرمايد: فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْاصالِ. رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ اقامِ الصَّلوةِ وَ ايتاءِ الزَّكوةِ يَخافونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فيهِ الْقُلوبُ وَ الْابْصارُ «1» در خانههايى كه خدا مجاز شمرده و اجازه داده است كه آن خانهها بالا برده شوند و تعظيم و تكريم شوند و نام خدا در آن خانهها برده شود، در آن خانههاست كه صبحگاهان و شامگاهان مردانى خدا را تسبيح مىگويند كه در عين اشتغال به كارهاى دنيايى- كه وظيفهشان هم هست- يك لحظه از خداى خود غافل نمىمانند. مقصود از «بيوت» چيست؟ مقصود از اين «فى بُيوتٍ» (در خانههايى) چيست؟ شايد همه مفسرين گفتهاند مقصود اين است كه آن چراغى كه ما مثال زديم، در خانههايى اينچنين باشد. طبعاً اين سؤال به وجود مىآيد كه آن چراغ را در هر خانهاى ذكر مىكرد كافى بود، چرا اين همه قيد در آن آمده است كه آن چراغ در خانهاى باشد كه آن خانه چنين و چنان باشد؟ اين خودش مؤيّد همين است كه آن مثَل، مثَل انسان است؛ و در روايتى كه در تفسير صافى نقل مىكند فرمودهاند: هِىَ بُيوتاتُ الْانْبِياءِ وَ الرُّسُلِ وَ الْحُكَماءِ وَ ائِمَّةِ الْهُدى اين، خانههاى پيغمبران و مرسلين و حكما و ائمّه است، خانههاى اكابر معنوى بشر است. حال چه فرق است بين خانهاى كه مال يكى از اولياى خدا باشد و خانهاى كه مال ديگران باشد؟ بلكه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سيمان و غيره هميشه خانه ديگران بر خانه اينها ترجيح داشته است، چرا خانههاى اينها را ذكر مىكند؟ خود آيه نشان مىدهد و در روايات هم آمده است كه مقصود از اين خانهها، خانههاى گلى و ظاهرى نيست؛ مقصود همان انسانها و بدنهاى آنهاست، يعنى اينها انسانهايى هستند كه بدنشان مسجد و معبد روحشان است. در روايات ما هم [همين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 474 تعبير] هست. قُتاده يكى از مفسرين و فقهاى زمان خودش است (البته از مفسرين اهل تسنن) و در كوفه بوده است. او در سفرى كه به مدينه مىرود، خدمت امام باقر مشرّف مىشود و از امام سؤالاتى مىكند و جوابهايى مىشنود و در مقابل سؤالات امام درمىماند و در خودش خيلى احساس حقارت مىكند. بعد به امام عرض مىكند كه من با عالمهاى زيادى روبرو شدهام ولى در مقابل هيچ كس به اندازه شما خودم را گم نكرده و مضطرب نشدهام. حضرت فرمود: مىدانى كه در مقابل چه كسى قرار گرفتهاى؟ بَيْنَ يَدَىْ بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ در مقابل آنهايى قرار گرفتهاى كه خدا آنان را «بيوت» ناميده است، يعنى اين كسى كه در مقابل توست يكى از آن بيتهاست. بعد خود او منصفانه اقرار كرد و گفت: يابنَ رسولِ اللَّه! تصديق مىكنم كه مقصود از آن «بيوت» كه در قرآن آمده است، خانههاى سنگى و گلى نيست، «خانههاى انسانى» است. از اينجا يك نكتهاى در باب توحيد استفاده مىشود و آن اين است: اعمّ از اين كه اين خانهها را خانههاى گلى بگيريم يا خانههاى انسانى- كه البته مقصود خانههاى انسانى است- قرآن مىگويد اين، خانههايى است كه خدا اجازه داده است آن خانهها شأنشان بالا باشد، تعظيم شوند، مورد احترام واقع شوند. اگر مقصود خانههاى گلى هم باشد، ما مىدانيم كه به طور كلى در دين مقدس اسلام تعظيم و احترام مسجد بر همه واجب است و بىاحترامى به مسجد حرام است، تنجيس مسجد حرام است و اگر مسجدى تنجيس شد، بر همه كسان ديگر واجب كفايى است كه زود آنجا را تطهير كنند. اگر كسى به ما بگويد اين برخلاف اصل توحيد است، مسجد گل و خاك و آجر و سنگ است، خود كعبه هم همين طور، چهارتا سنگ روى همديگر گذاشتهاند و چيز ديگرى نيست، مگر سنگ هم مىتواند احترام داشته باشد كه بشر به سنگ احترام بگزارد؟ [مىگوييم] نه، سنگ هرگز احترام ندارد، خدا و عبادت خدا احترام دارد. معبد از آن جهت كه معبد است احترام دارد. معبود به ما اجازه داده است كه معبد را احترام كنيم. احترام معبد به اجازه معبود، احترام معبود است. اين شرك نيست، عين توحيد است. حال آيا اين احترام اختصاص به معبد دارد؟ نه. آيا اگر معبود به ما اجازه تعظيم و احترام عابد را از آن جهت كه عابد است بدهد و ما عابد را از آن جهت كه عابد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 475 است تعظيم و تجليل و تكريم كنيم، اين شرك است؟ نه، اين هم عين توحيد است. بنابراين آيا تعظيم و احترام پيغمبر اكرم يا ائمه اطهار و حتى كمتر از آنها شرك است؟ نه، اينها «بُيوتٌ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ» هستند. همان طور كه خدا اجازه تعظيم و احترام خانه گلى را كه معبد است داده، اين خانه انسانى كه معبد روح اوست، به درجاتى از آن خانه گلى بالاتر است و بلكه خانه گلى كه احترام دارد به اعتبار عابدهايش است. كعبه احترام خودش را از ابراهيم و اسماعيل و بعد انبيا و ديگران دارد، احترامش را از اين دارد كه «اوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ» «1» اولْ معبد جهان است. چون اول معبد و اول نقطهاى است كه براى عبادت و پرستش خدا تأسيس و ايجاد شده، احترامش را از عبادت دارد. پس معبد هم احترام خودش را از عابد و عبادت دارد. در روايات شيعه زياد داريم، در روايات اهل تسنن هم [تعبيراتى وجود دارد] كه مؤيّد آن است كه مقصود از اين بيوت، همان انسانهايى هستند كه واقعاً سراسر وجودشان عبادت است و اصلًا خودشان مسجدند. وقتى انسان نگاهش براى خدا باشد، شنيدن و گفتن و فكر كردن و قدم برداشتن و خوردن و آشاميدن و خوابيدنش براى خدا باشد، اين بدن جز «معبد» اسم ديگرى ندارد. ببينيد على عليه السلام در دعاى كميل به خداى خودش چه عرض مىكند: يا رَبِّ يا رَبِّ يا رَبِّ! قَوِّ على خِدْمَتِكَ جَوارِحى وَ اشْدُدْ عَلَى الْعَزيمَةِ جَوانِحى وَ هَبْ لِىَ الْجِدَّ فى خَشْيَتِكَ وَ الدَّوامَ فِى الْاتِّصالِ بِخِدْمَتِكَ پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا! به اعضا و جوارح على نيرو بده كه بيشتر در خدمت تو باشد، عزم على را بر اين خدمت راسختر كن، به من ببخش اين را كه جداً از تو بترسم، به من ببخش خدمت «علىالاتّصال و بالدّوام» را كه يك لحظه از من در غير خدمت نگذرد. اين همان چيزى است كه او داشت و خدا هم به او داد. يك چنين شخصى تمام اندامش معبد است، آنهم بزرگترين معبد. كعبه هرگز نمىتواند ادعا كند كه من معبدى نظير اين معبد هستم. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 476 نتيجه: مقصود آيه انسان است بنابراين «آيه مثَل» را چه مفسرين و چه روايات، در مورد انسان پياده كردهاند؛ آن مشكات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوط به هدايتهاى انسانى مىدانند، حال يكى در مورد هدايت عقل گفته، يكى در مورد هدايت وحى و يكى حتى شامل هدايت حس هم دانسته است. آن چراغ هدايت در چه خانهاى است؟ در خانه وجود انسان. هدايت وحى بالخصوص در خانه اولياى خداست: فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ. يك وقتى كسى مطلبى را از مرحوم آقا سيد مهدى قوام كه واقعاً مرد وارستهاى بود- خدا رحمتش كند- نقل مىكرد كه من خيلى خوشم آمد. گفت: يك جلسهاى بود كه به اصطلاح براى تبرّى تشكيل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و اين آيه را عنوان كرد و چقدر با ذوق لطيف و عالى [درباره آن بحث كرد:] وَ مَنْ اظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ انْ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ «1» ستمگرتر از آن كه مانع مىشود از اين كه ياد خدا و نام خدا در مساجد برده شود كيست؟ بعد اين را تطبيق كرد بر اين كه هر كسى بدن و اندامش مسجدى است براى روح او، و مانع شدن از اين كه اين بدن و اين مسجد جاى ذكر خدا باشد به هر شكلى، ظلم و ستم است. يك شكل آن اين است كه «كشتن يك مؤمن خراب كردن يك مسجد است» و بالاترينش كشتن اولياى خداست كه خراب كردن بزرگترين مساجد است. در اين خانهها، صبح و شام [تسبيح خدا مىشود.] مفسرين گفتهاند مقصود اين است كه علىالدوام تسبيح و تنزيه خدا مىشود، نه فقط صبح و شام و بقيهاش به غفلت مىگذرد. مسبّح چه كسانى هستند؟ تعبير قرآن را ببينيد: رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ. مقصود از كلمه «رجالٌ» همان طور كه مفسرين گفتهاند اين نيست كه «نه زنها»، بلكه به اصطلاح «الغاء خصوصيت» مىشود، و بعلاوه عنايت روى اين است كه يعنى «باهمّتانى». گاهى وقتى كه ما مىخواهيم افرادى را «باهمّت» ذكر كنيم كلمه «رجل» مىآوريم، ديگر فرقى نمىكند كه از جنس مذكّر باشند يا از جنس مؤنّث. بزرگ همّتانى كه تجارت و خريد و فروش، آنها را از ياد حق باز نمىدارد. البته تجارت و بيع به عنوان مثال است، يعنى شغل و كار؛ تدريس و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 477 معلمى و وعظ و خطابه و بنّايى و معمارى و طبابت و غيره هم از همين قبيل است. مردهايى كه كارشان آنها را از ياد خدا باز نمىدارد. تفاوت منطق عرفانى قرآن با برخى عرفانها از اينجا تفاوت منطق عرفانى قرآن با خيلى از عرفانها روشن مىشود. قرآن نمىگويد مردانى كه از كار و تجارت و بيع و بنّايى و معمارى و آهنگرى و نجّارى و معلّمى و خلاصه «وظايف» دست بر مىدارند و به ذكر خدا مشغول مىشوند؛ مىفرمايد آنها كه در همان حالى كه اشتغال به كارشان دارند خدا را فراموش نمىكنند، يگانه چيزى كه هيچ وقت او را فراموش نمىكنند خداست. يك چنين آدمى واقعاً بدن او مسجد است، چون هميشه در اين بدن ياد خدا و ذكر خدا و تسبيح خداست. همه كارهاى درستى كه ديگران مىكنند او هم مىكند؛ ديگران مثلًا پشت ميز ادارهشان حاضر مىشوند، خدمتى به مردم مىكنند، او هم مثل ديگران حاضر مىشود و خدمتش را انجام مىدهد، اما تفاوت در اين است كه او در عين اشتغال به كارش يك لحظه از خدا غافل نيست. ممكن است شما بگوييد مگر چنين چيزى ممكن است كه انسان در آنِ واحد، هم به كارى مشغول باشد و هم از چيز ديگرى غافل نباشد؟ بله، مخصوصاً اگر انسان، كامل بشود؛ ولى غيركاملش هم همين طور است. مثالى برايتان عرض مىكنم: زمانى كه براى انسان يك سرور فوقالعادهاى دست مىدهد [يك لحظه از ياد آن غافل نمىماند.] مثلًا جوانى را در نظر بگيريد كه طالب و عاشق و شيفته دخترى است و دائماً فعاليت مىكند و در پى خواستگارى اوست. بعد از مدتها يك جواب مثبت مىگيرد. او هركارى كه انجام بدهد، يك چيز را هرگز فراموش نمىكند، هميشه يك خوشحالى و سرور در قلبش وجود دارد و يگانه چيزى كه حتى در خواب هم يك لحظه از ذهنش دور نمىشود آن معشوق و محبوب و آن مژدهاى است كه به او دادهاند. در نقطه مقابل، اگر خداى ناخواسته بر انسان مصيبت بزرگى وارد شود، مثلًا پدرى يا مادرى داغ عزيز ببيند، به هركارى كه خودش را وادار مىكند، در عين اين كه آن كار را انجام مىدهد آن غمى كه بر قلبش سايه انداخته هرگز از قلبش دور نمىشود. مؤمن واقعى كسى است كه نسبت به ياد خدا اين طور است؛ آن چيزى كه هرگز فراموش نمىكند ياد خداست، بلكه هركارى را كه انجام مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 478 مىدهد به حكم خدا و به امر خدا انجام مىدهد و همان ياد خداست كه او را وادار به اين كار و آن كار مىكند. «معاملهگرى» وقتى كه شكل كسب و استمرار پيدا مىكند نامش «تجارت» است، مثل عمل آنهايى كه كارشان تجارت و معاملهگرى است. ولى يك وقت انسان عملى را به تنهايى [و نه به طور مستمر] انجام مىدهد، مثل اين كه شما مىخواهيد خانهتان را بفروشيد؛ اين تجارت نيست، «بيع» است. قرآن مخصوصاً از مال دنيا مثال آورده، چون بيش از هر چيز ممكن است سبب غفلت انسان شود: تجارت (داد و ستدهاى مستمر) و بيع (يك خريد و فروش اتفاقى) هرگز آنها را از ياد خدا غافل نمىكند و نيز از نماز و از زكات دادن؛ و دائماً خوف خدا و خوف آن روزى كه در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب، بر روحشان حكمفرماست. خداوند به همه توفيق عنايت بفرمايد. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … اللّهم اقض حوائجنا و اكف مهمّاتنا و اشف مرضانا و عاف أحيانا و ارحم موتانا و ادّ ديوننا و وسّع فى ارزاقنا و اجعل عاقبة امورنا خيراً و وفّقنا لما تحبّ و ترضى. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 479 تفسير سوره نور (8) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ «1». در آيات پيش به اين نتيجه رسيديم كه خداوند متعال اصل همه هدايتهاست و براى نور هدايت خودش مثالى ذكر كرد و فرمود: يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ خدا هركس را كه بخواهد به اين نورش هدايت مىكند. يكى از آثارِ اين كه انسان از نور هدايت الهى استفاده كند، اين است كه عمل انسان ارزش پيدا مىكند؛ يعنى چه؟ انسان يك سلسله اعمال و كارهايى در دنيا انجام مىدهد و بلكه تمام زندگى انسان تلاش و حركت و كار است. شما از اول صبح كه بيدار مىشويد، چه به خودتان نگاه كنيد و چه به مردم ديگر، مىبينيد يك دنيا تلاش و حركت و جنبش و دوندگى و كارهاست. اگر بپرسيد براى چه؟ البته مقصدها خيلى فرق مىكند، ولى مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 480 همه در نهايت امر يك چيز مىخواهند و آن سعادت خودشان است. انسان، بالفطره طالب سعادت خودش است نه طالب شقاوت خودش، و اگر دنبال كارهايى مىرود كه منجر به شقاوتش مىشود، آن كار را نه به قصد اين كه به شقاوت برسد انجام مىدهد بلكه در همان حال نيز به خيال خودش سعادتش در اين راه است. پس انسان به طور قطع و مسلّم از عمل و كار و تلاش خودش سعادت خودش را طالب است و هيچ كس قصدش اين نيست كه از تلاش و حركت و فعاليتش شقاوت نصيبش بشود. البته گاهى انسان تلاشهاى زيادى در همين دنيا مىكند به خيال اين كه به سعادت نائل بشود، بعد از مدتى خودش مىفهمد كه تمام اين تلاشها بيهوده بوده است و يا مىبيند كه از اين تلاشها نتيجه معكوس گرفته است و اگر تلاش نمىكرد براى سعادتش بهتر بود. نقش ايمان در سعادت انسان يكى از آثار ايمان به خدا و روشن شدن به نور خدا اين است كه عمل انسان ارزش واقعى پيدا مىكند، يعنى وضعى پيدا مىكند كه واقعاً عمل و تلاش انسان موجب سعادت انسان مىشود، آنهم سعادت ابدى. اينجا مسئلهاى طرح مىشود كه در آيه بعد بيشتر بر آن تصريح شده است و آن اين است كه آيا كار خوب و كار بد انسان بستگى به ايمان انسان دارد يا ندارد؟ آيا كار خوب به هرحال خوب و سعادتبخش است ولو انسان به نور الهى روشن نشده باشد و كار بد هم براى انسان به هرحال بد است ولو آنكه انسان ايمان داشته باشد و به نور الهى روشن باشد؟ اين يك مسئلهاى است كه زياد مطرح مىشود و مخصوصاً جوانهاى امروز اين سؤال را زياد مطرح مىكنند، به اين صورت كه مىگويند چه دليلى هست و چه لزومى دارد كه براى اين كه عمل انسان مقبول درگاه خدا واقع بشود انسان حتماً مسلمان و با ايمان باشد و به خدا اعتقاد داشته باشد يا به تعبيرى كه در اين آيات هست به نور الهى روشن شده باشد؛ كار خوب به هرحال خوب است، خدا هم كه غنى است، پس براى خدا چه فرق مىكند كه بندهاى كه كار خوب و يا كار بد مىكند او را بشناسد يا نشناسد؛ خدا چون خداست و بزرگ و عظيم و غنى و بىاعتناست، نبايد بين بندگان- چه آن بندهاى كه او را مىشناسد و در درگاه او سر تعظيم فرود مىآورد، نماز مىخواند و روزه مىگيرد، و چه آن بندهاى كه اساساً او را نمىشناسد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 481 و بلكه با او مخالف و نسبت به او ياغى است ولى در عين حال هردو كار خوب مىكنند- فرق بگذارد. پس در روز قيامت نبايد مسئله ايمان، حسابى داشته باشد، فقط بايد عمل حساب داشته باشد؛ بنابراين اگر يك آدم مادى مسلكِ منكر خدا و منكر همه پيغمبران خدا كار خيرى كرده، مثلًا خدمتى به بشريت كرده است، خدا بايد او را به بهشت ببرد، همان طور كه اگر يك بندهاى كه او را مىشناسد كار خوب بكند بايد او را به بهشت ببرد، و غير از اين هم نمىتواند باشد؛ اگر غير از اين باشد بايد بگوييم خدا- العياذ باللَّه- مثل آن رؤسايى است كه ميان افرادى كه مىآيند تعظيم مىكنند و تملّقش را مىگويند و آن افرادى كه پيش او نمىآيند تعظيم كنند و تملّق بگويند فرق مىگذارد، در صورتى كه ما مىگوييم رئيس خوب آن رئيسى است كه هيچ فرقى ميان افراد از اين نظر نگذارد، فقط به كار افراد توجه كند، اگر ديد كار فرد خوب است به او پاداش بدهد. اين صورت اشكال. اين موضوع را خيلى از افراد به صورت اشكال و ايراد سؤال مىكنند و من خودم در آخرين بخش كتاب عدل الهى همين مسئله را مطرح و مفصل درباره اين موضوع بحث كردهام. اكنون به مناسبت اين سه آيه، مقدارى از اين مطالب را عرض مىكنم. ما مىبينيم قرآن تنها روى عمل تكيه نمىكند، روى عمل و ايمان هردو تكيه مىكند. مىبينيد قرآن هميشه مىگويد: الَّذينَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالحاتِ آنان كه ايمان دارند و عملشان صالح است. قرآن براى سعادت بشر، نه به ايمانِ تنها اتكاء مىكند كه بگويد اگر ايمانت درست بود ديگر اهل سعادت هستى، عملت هرچه بود، بود و نه به عمل تنها تكيه مىكند كه بگويد: «الَّذينَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءٌ امَنوا اوْ لَمْ يُؤْمِنوا» كسانى كه عمل صالح انجام مىدهند، خواه ايمان داشته باشند يا نداشته باشند؛ بلكه قرآن مىگويد ايمان و عمل صالح هردو. البته عدهاى هم از آن طرف بودهاند كه مىگفتهاند عمل هيچكاره است و هرچه هست ايمان است. در ميان خودمان هم هستند افرادى كه عمل را تحقير مىكنند و مىگويند عمل در سعادت انسان اثر ندارد و فقط ايمان مؤثر است. عدهاى هم از اين طرف مىگويند بايد عمل اثر داشته باشد نه ايمان، و عجيب اين است كه مدعى هستند خود قرآن هم در بعضى آيات همين مطلب را تأييد كرده است؛ مىگويند مگر مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 482 خود قرآن نمىگويد: انَّ اللَّهَ لا يُضيعُ اجْرَ الْمُحْسِنينَ «1» خدا كار نيكوكاران را ضايع نمىكند (نمىگويد آن نيكوكار مؤمن باشد يا نباشد) و يا: انّا لا نُضيعُ اجْرَ مَنْ احْسَنَ عَمَلًا «2» هركسى كه كار خيرى بكند ما اجرش را ضايع نمىكنيم. اين سؤال بيشتر از اينجا مطرح مىشود كه مىگويند ما افرادى را سراغ داريم كه اينها خدمات بزرگى به بشريت كرده و مىكنند و حال آنكه مسلمان نيستند و بعضى از آنها نه تنها مسلمان نيستند و ايمان به اسلام و پيغمبر اسلام ندارند، بلكه اساساً به خدا ايمان ندارند و خدا را نمىشناسند و خدانشناس هستند. مثلًا آن كسى كه پنىسيلين را كشف كرد چه خدمت بزرگى به بشريت كرد، چقدر بيماريها بود كه قبل از كشف پنىسيلين غيرقابل علاج بود و چقدر بچهها مثلًا به همين بيمارى ديفترى مىمردند و معالجه نمىشدند، اما بعد از كشف پنىسيلين معالجه مىشوند. همين طور آن كسى كه واكسن ضد كزاز را كشف كرد، و ديگران. آيا مىشود گفت خدا عمل اين اشخاص را به جرم اين كه ايمان نداشتهاند ناديده مىگيرد؟ يك اصل قرآنى حال ببينيم قضيه از چه قرار است و مطلب چگونه است. خدا يك اصلى را در قرآن بيان كرده است كه اين اصل ما را كاملًا روشن مىكند. در سوره بنىاسرائيل مىفرمايد: مَنْ كانَ يُريدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْليها مَذْموماً مَدْحوراً. وَ مَنْ ارادَ الْاخِرَةَ وَ سَعى لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكوراً. كُلًاّ نُمِدُّ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ مِنْ عَطاءِ رَبِّكَ وَ ما كانَ عَطاءُ رَبِّكَ مَحْظوراً «3». مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 483 خلاصه اين آيهها اين است كه هركسى در هر راهى كه تلاش كند و به سوى هر مقصدى كه برود و فعاليت كند، خدا اجرش را در همان مقصد ضايع نمىكند. خدا اين عالَم و اين دستگاه هستى را به صورت يك دستگاه آماده براى كشت كردن و محصول برداشتن ساخته است. شما از يك مزرعه چه انتظارى داريد؟ انتظار داريد كه آنچه را كشت مىكنيد برداريد. اما از مزرعه- هر اندازه خوب و عالى باشد- اين انتظار غلط است كه انسان يك چيزى را كشت كند و چيز ديگرى بردارد. شما اگر در يك مزرعه مساعد و آماده، گندم بكاريد گندم برمىداريد. جو بكاريد جو برمىداريد، درخت ميوه بكاريد ميوه برداشت مىكنيد، اگر گلابى غرس كنيد گلابى برمىداريد و اگر حنظل بكاريد حنظل، اگر خار بكاريد خار برداشت مىكنيد و اگر گل بكاريد گل. معنى يك مزرعه عالى و نمونه اين نيست كه به هرحال گل بدهد اعم از اين كه من خار بكارم يا چيز ديگر؛ برنج يا گندم محصول بدهد، من ارزن بكارم يا جو. انسانها در تلاشهايشان مقصدى دارند. درست است كه همه طالب سعادت هستند ولى سعادتشان را در چه چيزى جست و جو مىكنند؟ يك وقت هست انسان در اين دنيا تلاش مىكند، عمل مىكند، زحمت مىكشد براى محصولى و نتيجهاى كه مىخواهد در همين دنيا بگيرد و اصلًا به خدا و آخرت هم كارى ندارد، يعنى بذرى كه مىپاشد فقط بذر دنيايى است، كارى مىكند براى نتيجهاى در همين دنيا. اما يك وقت هست انسان كارى مىكند نه براى نتيجه مادى در اين دنيا، بلكه براى اين كه قرب به حق پيدا كند، به خدا نزديك شود و در جهان ديگر محصولى بردارد. قاعده اين است كه اگر كسى بذرى براى آن جهان كاشته است در آن جهان به او بدهند و اگر بذرى براى اين جهان كاشته است در اين جهان به او بدهند. قرآن مىگويد: «كُلًاّ نُمِدُّ» ما مدد خودمان را، هم به آنان كه خداخواه و آخرتخواه هستند و مقصدشان بالاتر از ماديت است مىرسانيم و هم به آنها كه نمىخواهند تا آنجا بروند و مىخواهند محصول و نتيجه را در همين جا بگيرند؛ با يك تفاوت و آن اين كه چون دنيا دار تزاحم علل و اسباب است خدا تضمين نمىكند كه هر كسى كه براى دنيا و مقصد دنيا تلاش كند صد درصد به آن مىرسد، چون ممكن است به موانعى بربخورد، بذرى را بپاشد براى اين كه در دنيا نتيجه بگيرد ولى بذرش در همين جا فاسد و خراب بشود و آفتى به آن برسد. نه درباره افراد تضمين مىكنيم كه به همه صد درصد [محصول و نتيجه] بدهيم و نه در همه اعمال تضمين مىكنيم كه در همه اعمال صد درصد [محصول و نتيجه] بدهيم. بذرى مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 484 كه براى مقصد دنياست خيلى از اوقات به آفت برمىخورد، ولى بذرى كه براى خدا و براى تقرّب به حق و براى آخرت پاشيده شود، ديگر تخلفپذير نيست. آن بذر مطابق با مزاج هستى است و تخلف نمىپذيرد، و بلكه بيش از مقدارى كه شخص كاشته است محصول مىدهد. حال من از شما مىپرسم اين اصل كلى چطور است؟ آيا اين اصل كلى يك اصل منطقى است يا منطقى نيست؟ در آيات ديگرى هم اين مطلب به صورت ديگرى آمده است. در سوره شورى مىفرمايد: مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ الْاخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فى حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِى الْاخِرَةِ مِنْ نَصيبٍ «1» . اصلًا اين تعبير كشت و زراعت كردن از خود قرآن است: هركسى كه بخواهد بذر را به قصد آخرت بپاشد «2» و قصدش كشت آخرت باشد به او مىدهيم، زيادترش را هم مىدهيم و هركسى هم كه قصدش دنيا باشد (نمىگويد كه مىدهيم و بيشتر از آن چيزى به او مىدهيم) او را هم محروم نمىكنيم: نُؤْتِهِ مِنْها «3». به نظر شما اين اصل و اين مطلب يك حرف منطقى است يا حرفى است كه منطقى نيست؟ به نظر نمىرسد كه كوچكترين ايرادى بشود به اين مطلب گرفت و اگر غير از اين بود منطقى نبود. حال سخن قرآن در مورد اين كه عمل چه كسى مقبول است و عمل چه كسى مقبول نيست، اين است كه آن كسى كه در دنيا تلاش مىكند حتماً هدفى دارد، اگر شهرت و معروفيت و محبوبيت است، پيشرفت كشورش است، بلندشدن آوازه همنژادان و مردم كشورش است، به نتيجهاش هم مىرسد، اما [در] كارى كه براى اين مقصد انجام شده است ديگر توقع نداشته باشيد كه انسان به آن مقصدِ ديگر برسد؛ يعنى او كار را كرده نه براى اين كه به خدا نزديك شود بلكه براى اين كه به مردم نزديك شود، به مردم هم نزديك مىشود اما نمىتواند بگويد به خدا هم مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 485 نزديك مىشود. مگر مىشود كه انسان براى مسافرتى راه بيفتد و مثلًا قصدش اين باشد كه به طرف قم برود ولى به طرف شمال تهران حركت كند و بعد بگويد من به طرف شمال مىروم ولى بالاخره به قم مىرسم. اگر انسان به طرف شمال حركت كرد به شمال مىرسد و اگر به طرف جنوب حركت كرد به جنوب مىرسد. از هر جادهاى كه انسان حركت كند به نهايت آن جاده و به شهرهايى كه آن جاده به آنها منتهى مىشود مىرسد و غير از اين نيست. ايمان، شرط قبول عمل ايمان از اين نظر شرط [قبول عمل] است، نه اين كه- العياذ باللَّه- خدا مىگويد عمل كسانى را كه پيش من تملّق مىكنند قبول مىكنم و عمل ديگران را با اين كه يكسان است، رد مىكنم؛ نه، آن كسى كه ايمان ندارد، اصلًا خدا را نمىخواهد، پس خدا هم مال او نيست. آن كسى كه ايمان ندارد آخرت را نمىخواهد؛ وقتى آخرت را نمىخواهد ديگر نمىشود آن را به او داد. در آخرت به انسان آنچه را كه خواسته است مىدهند؛ معنى ندارد كه آنچه را كه نخواسته و به سوى آن نرفته است به او بدهند. بله، براى اين كه اصل عمل كسى مقبول باشد شرطش اين نيست كه انسان حتماً مثلًا مسلمان و شيعه باشد. اگر كسى به خدا ايمان داشته باشد و خدا را بشناسد و به آخرت اعتقاد داشته باشد و كارى را براى خدا و آخرت انجام بدهد، آن كارش فى حدّ ذاته در درگاه الهى قابل قبول است مگر آن كه آفتى ايجاد كند و آن را از بين ببرد كه نام آن آفت «عناد» و «كفر» است، كه آن را بعد توضيح مىدهم. آن كسى كه پنىسيلين را كشف كرده و به افراد بشر خدمت كرده است، هر منظورى كه از اين خدمت داشته، خدا او را به همان منظورش مىرساند، نه به منظورى كه نداشته است. محال است- و معنى هم ندارد- كه انسان به منظور و مقصودى كه ندارد برسد، يعنى در راهى كه نرفته است به مقصد آن راه برسد. پس اين كه عرض كرديم روشن شدن به نور خدا- يا بگوييد ايمان به حق- به عمل انسان ارزش مىدهد، به اين دليل است كه عمل انسان را در همين دنيا دگرگون مىكند. دو نفر كه يك عمل را انجام مىدهند، آن كه به نور خدا روشن است و آن كه به نور خدا روشن نيست، اينها به ظاهر يك جور عمل را انجام دادهاند ولى در باطن تفاوت اين عمل و آن عمل از زمين تا آسمان است: الَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 486 الصّالِحُ يَرْفَعُهُ «1». اين آيه را دو جور تفسير مىكنند و هر دو جورش هم درست است و اساساً معنى ندارد كه ما آيات قرآن را هميشه به يك معنى خاص حمل كنيم. يك جا كه مىبينيم آيه در آنِ واحد دو معنى درست را تحمل مىكند، هردو مقصود است. اين از خصايص و جزء معجزات قرآن است كه گاهى تعبيرات خودش را طورى مىآورد كه آن را چند جور مىتوان معنى كرد و هرچند جورش هم درست است. گاهى شاعرى شعرى مىگويد كه چند جور قابل معنى است و چه بسا از خودش هم بپرسيد مىگويد هرطور كه بخواهيد بخوانيد همان درست است. اين شعر سعدى كه در اول «بدايع» است، معروف است و آن را چند جور مىتوان خواند: از درِ بخشندگىّ و بنده نوازى مرغِ هوا را نصيب و ماهىِ دريا يعنى خداى بخشنده و بندهنواز، هم مرغ هوا را نصيب انسان كرده و هم ماهى دريا را. ولى اين شعر را هفت هشت جور ديگر هم مىشود خواند، از جمله اين كه: از درِ بخشندگىّ و بندهنوازى مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا يعنى هوا را نصيب مرغ كرده و دريا را نصيب ماهى. از درِ بخشندگىّ و بندهنوازى مرغِ هوا را نصيبِ ماهى دريا يعنى خدا مخلوقنواز است و گاهى به يك ماهى، مرغ هوا را مىرساند. از درِ بخشندگىّ و بندهنوازى مرغِ هوا را نصيب، ماهى دريا يعنى ماهى دريا را نصيب مرغ هوا كرده. اگر اينها را تلفيق بكنيد چند جور ديگر هم مىشود خواند، البته با اين تفاوت كه اينجا در خواندن بايد تغييرى بدهيم، يك دفعه مىگوييم «مرغِ هوا را نصيب و ماهىِ دريا» و يك وقت مىگوييم «مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا» ولى آيات قرآن را هيچ لزومى ندارد كه چند جور بخوانيم، يك جور هم كه مىخوانيم چند جور معنى مىدهد. الَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ. هر فرد يا ملتى به مقصد راهى كه مىرود مىرسد نه مقصد ديگر عدالت يعنى حسن روابط اجتماعى، و ظلم گسيختگى روابط اجتماعى است. حال مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 487 اگر يك ملتى مسلمان و با ايمان باشند، خداشناس به قول خودشان باشند، خودشان را ملت قرآن حساب كنند و فرياد «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّه» و «اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللَّه» و «اشْهَدُ انَّ عَلِيّاً وَلِىُّ اللَّه» آنها به آسمان بلند باشد، اما آن اصلى كه قرآن مىگويد «لِيَقومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ» «1» اصلًا در ميانشان برقرار نباشد و وقتى روابط اجتماعى آنها را مىبينيد سراسر فساد و دروغ و تهمت و فحشا و ظلم و ستم است، قرآن نه تنها مدعى نيست كه چنين ملتى قابل بقاست بلكه مدعى است كه اينها قابل بقا نيستند، و همه اينها از آن اصل ريشه مىگيرد كه هر فردى و هر ملتى اگر از راهى بروند، به مقصدى كه در نهايت آن راه قرار گرفته است مىرسند ولى اگر به راهى نروند، انتظار رسيدن به مقصد آن راه را هم نبايد داشته باشند. يك فرد ماترياليست يا يك ملت ماترياليست اگر راه دنياى خودش را درست طى كند (قرآن مىگويد) به مقصد دنياى خودش مىرسد، اما يك ملت خداشناس اگر همان راه دنيا را غلط طى كند به مقصودش نمىرسد. به همين دليل يك ماترياليست وقتى كه به طرف خدا نرفته و راهِ به سوى خدا يعنى راه تقرّب به حق و راه بهشت را و اين كه سعادت آن جهانى را هم داشته باشد نرفته است اصلًا توقع چه چيزى را دارد؟! همين طور كه ما در دنيا نبايد انتظار سعادت راهِ نرفته را داشته باشيم، در آخرت هم نبايد چنين انتظارى داشته باشيم. اين است كه بعد از آيه نور كه همه نظرش- بر طبق روايات و آنچه كه از خود آيه استفاده مىشود- به هدايت الهى است و در ذيل آيه هم مىفرمايد: يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ، مىفرمايد: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ. (تعبيرهاى قرآن خيلى عجيب است!) «يَجْزِيَهُمُ اللَّهُ» يا به «يَهْدِى اللَّهُ» برمىگردد و يا به «فى بُيوتٍ اذِنَ اللَّهُ انْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَ الْاصالِ …»؛ فرق نمىكند، چه بگوييم خدا آنها را هدايت مىكند براى اين منظور و چه بگوييم اهل هدايت آن طور درست عمل مىكنند و خدا را فراموش نمىكنند به اين منظور: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا، اين نور خدا براى اين است كه خدا عمل آنها را به نيكوترين وجهى كه عمل كردهاند (يعنى به نيكوترين نحو عملى كه يك عملكننده انجام بدهد) پاداش دهد. و اين همان مطلبى است كه عرض كردم؛ يعنى ايمان چنين ارزشى به عمل انسان مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 488 مىدهد كه آن حداكثر پاداشى كه بايد بگيرد مىگيرد؛ چطور مىگيرد؟ از نظر آخرت معلوم است كه قرب خدا و حيات ابدى و بهشت جاويدان و مغفرت گناهان هست. اما از نظر دنيا چطور؟ آيا ميان دنيا و آخرت تضاد است؟ قرآن هرگز ميان آخرت و دنيا تناقض قائل نمىشود. آيا بين دنيا و آخرت تضاد و تناقض هست يا نيست؟ من يك مثلى برايتان عرض مىكنم، شما ببينيد اسمش تضاد است يا تضاد نيست. خود ما مثلى داريم كه مىگوييم «چونكه صد آمد نود هم پيش ماست.» مولوى مثل ديگرى ذكر مىكند، مثال مىزند به قطار شتر، مىگويد شما يك وقت هست كه طالب و خريدار يك قطار شتر هستيد و يك وقت هست كه طالب پشم و پشكل شتر هستيد. اگر شما طالب پشم و پشكل شتر هستيد، پشم و پشكل گيرتان مىآيد ولى ديگر قطار شتر به تبع گيرتان نمىآيد، اما اگر كسى برود و قطار شتر را بخرد پشم و پشكل هم گيرش مىآيد. مىگويد: آخرت قطّار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشك و مو شما آخرت را بخواهيد- نه اين كه آخرت را بخواهيد تا دنيا را به شما ندهند- دنيا هم هست، اما اگر دنيا را بخواهيد ديگر آخرت نيست. اگر قطار شتر مىخواهى پشم و پشكل هم فراوان است، اما اگر فقط پشم و پشكل مىخواهى ديگر قطار شتر گيرت نمىآيد، قطار شتر مال ديگران است. كِى انسان از عمل خودش حداكثر بهره را مىبرد و به سعادت جاويدان اخروى، قرب به ذات حق، دورى از عذاب الهى و دنياى سعادتمند نائل مىشود؟ آن وقتى كه به نور خدا روشن باشد و براى خدا كار كند؛ مىشود: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا يعنى حداكثرِ آنچه كه به يك عملى مىشود پاداش داد، پاداش داده مىشود و ديگر جاى خالى نيست؛ دنيايش هست، آخرتش هم هست. تفضّل خدا بعد مىفرمايد: وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ از فضل خودش يك چيز اضافه هم مىدهد؛ يعنى علاوه بر اين كه حداكثر پاداش را مىدهد، اضافه بر پاداش هم از فضل خودش مىدهد. منطقى در قرآن هست تقريباً به همين [مضمونِ] «وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» و به مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 489 عبارات مختلف و آن اين كه اگر كسانى در راه خدا باشند، اين كه عملشان حداكثرِ پاداش داده مىشود به جاى خود، و اين كه آنچه مىخواهند به آنها داده مىشود نيز به جاى خود: وَ مَنْ ارادَ الْاخِرَةَ وَ سَعى لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَاولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكوراً «1»، لَهُمْ ما يَشاؤنَ فيها، علاوه بر آن «وَ لَدَيْنا مَزيدٌ» «2» . در اينجا چون راه فطرى و راه طبيعت بشر است، يك چيزهايى هم كه نخواستهاند مافوق خواسته به آنها تفضّل مىشود. [تعبير ديگر چنين است]: مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ الْاخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فى حَرْثِهِ «3». تعبير ديگرى در چند جاى قرآن هست كه آن خيلى عجيب است. در بعضى آيات، قرآن مىگويد اگر كسى كار بد بكند به همان اندازه كه كار بد كرده به او كيفر مىدهند، ولى اگر كار خوب بكند چند برابر كار خوب به او پاداش مىدهند: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها «4» كسى كه كار خوب بكند ده برابر به او پاداش مىدهند. منطق ديگرى در قرآن هست كه خيلى لطيف و عالى است و آن اين است: وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فيها حُسْناً «5» (اين خيلى عجيب است!) اگر كسى كار نيك و زيبا بكند ما به زيبايى كارش مىافزاييم، يعنى ما گريم و پرداختش مىكنيم. وقتى كار در مسير خلقت و رضاى الهى قرار بگيرد اينچنين است. شما كارى را در مسير رضاى الهى انجام بدهيد، بسا هست اين كار شما معايب و نواقصى دارد، اما خدا به فضل و لطف خودش آن معايب و نواقص را برطرف مىكند و زشتيهاى عمل شما را از بين مىبرد و تبديل به زيبايى مىكند. خدا نسبت به كار نيك مشّاطهگرى مىكند، بديهايش را مىپوشاند و به جايش خوبى مىآورد. پس دو مطلب است: يكى اين كه يك كار خوب كه انسان مىكند خدا آن را ده تا كار خوب حساب مىكند. اين، جنبه كمّيت كار است، يعنى لطف الهى بر كمّيتش مىافزايد. يكى هم جنبه كيفيت كار است كه انسان يك كار نيمه زيبا انجام مىدهد، بعد مىبيند خدا تمامْ زيبا به او تحويل مىدهد. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 490 اينها همه فرع بر اين است كه انسان به آن نور هدايتى كه سراسر عالم را گرفته است روشن باشد، كور و تيره و گمراه نباشد. اين معجزهها همه از همان روشنى ايمان و روشن بودن به مقصد اصلى خلقت پيدا مىشود، لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ احْسَنَ ما عَمِلوا كه خدا به آنها پاداش بدهد به نيكوترين وجهى كه عمل كردهاند. مقصود اين است كه آن عملى كه انجام دادهاند، به حدّ احسنى كه مىشد آن را انجام دهند، آن طور به آنها پاداش مىدهد. اين آن عملى است كه انجام داده و خواستهاند، وَ يَزيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ و به فضل خودش باز بر پاداش اضافه مىكند. وَ اللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ خدا آن كه را كه بخواهد بدون حساب و بدون اندازه روزى مىدهد. روزى فقط نان و آب نيست، همان فضل و رحمت الهى است. خدا هر كه را كه بخواهد [روزى بىحساب مىدهد.] البته خواستن خداوند از روى قرعهكشى و به گزاف نيست. خدا چه كسانى را مىخواهد؟ همانهايى كه خودش بيان كرده كه مشيّت او چگونه حكمفرماست. دو آيه بعد را فقط اشاره مىكنم و تفصيلش را جلسه آينده عرض مىكنم. سه مَثل براى عمل كافران اين آيه راجع به عمل اهل ايمان بود. اما راجع به عمل كافران (آنها كه مؤمن نيستند و چنين نيست كه مؤمن نيستند و قاصرند، بلكه مؤمن نيستند و مقصّر و معاندند) قرآن براى آنها سه مثل ذكر كرده است كه دو مثل آن در اينجا آمده است و هريك از اين سه مثل يك مطلب اساسى را بيان مىكند. گاهى مىگويد اعمال اينها در حكم تلّى از خاكستر است كه در روزى كه تندباد شديدى مىوزد، هر ذره آن را يك جا مىبرد، كه به اين مضمون آيات ديگرى هم هست، البته نه به صورت مثال: وَ قَدِمْنا الى ما عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثوراً «1». پس گاهى به اين صورت مىگويد كه عمل كافران، يك چيزى هست- نه اين كه چيزى نيست- ولى يك باد مىآيد و آن را پراكنده مىكند و هر ذرهاش را به جايى مىبرد و نيست و نابود مىكند. مثل ديگرى كه براى اعمال كافران ذكر كرده مَثل سراب است. در بيابانها و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 491 بالخصوص بيابانهاى شنزار، خيلى اوقات به هنگام تابيدن آفتاب، انسان از دور نگاه مىكند و خيال مىكند يك درياست كه در آن، آب دارد موج مىزند و اگر تشنه باشد به سوى آب مىرود، ولى هرچه نزديك مىشود مىبيند آب از او دور مىشود تا كمكم مىفهمد كه خيال بوده و از انعكاس نور يك چنين وضعى پيدا شده و اصلًا آبى وجود ندارد. به اين مىگويند «سراب» كه صورت و شكل و ظاهر و خيالِ آب هست ولى خود آب نيست. گاهى نيز قرآن اعمال كافران را تشبيه مىكند به تاريكيهايى كه انسان در يك شب ظلمانى در ميان امواج طوفانى دريا گرفتار است و همين طور موج از پسِ موج حركت مىكند و هوا هم ابرى است، هيچ نورى وجود ندارد و به قدرى تاريك است كه حتى انسان هرچه دستش را نزديك به چشمش مىآورد كه ببيند، دست خودش را هم نمىبيند. اين سه مثل هركدام ناظر به يك چيز بالخصوص است: يكى مثَل كارهاى بد كافران است كه: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ «1»؛ يكى مثَل است براى كار خوبشان كه خيال مىكنند كار خوب انجام دادهاند، بعد مىبينند سراب بوده است نه آب؛ و يكى ديگر مثَل است براى كار خوبى كه اول هم يك چيزى بوده ولى بعد كارى انجام دادهاند كه آن را بكلى نيست و نابود كردهاند. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بفرما، اعمال ما را مقبول درگاه خودت قرار بده، نيات ما را خالص بفرما، اموات ما غريق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 492 تفسير سوره نور (9) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم وَ الَّذينَ كَفَروا اعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْانُ ماءً حَتّى اذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفّيهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَريعُ الْحِسابِ. اوْ كَظُلُماتٍ فى بَحْرٍ لُجِّىٍّ يَغْشيهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ اذا اخْرَجَ يَدَهُ لَمْيَكَدْ يَريها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نوراً فَما لَهُ مِنْ نورٍ «1». بحث اين آيات درباره سرنوشت عمل كافر است كه اگر كافر عملِ به اصطلاح خيرى به عقيده خودش بكند چه سرنوشتى پيدا مىكند و اگر عمل شرى مرتكب شود چه سرنوشتى پيدا مىكند. يكى دو مطلب به عنوان مقدمه بايد عرض كنم: معنى «كافر» يكى اين كه وقتى قرآن مىگويد «كافر»، مقصود از كافر چيست؟ آيا مقصود از كافر، هر غير مؤمن است؟ هر غير مسلمانى را ما مىتوانيم بگوييم «كافر» و آنچه قرآن در مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 493 اينجا تحت عنوان «كافر» مىفرمايد شامل همه غير مسلمانها مىشود، يا اين كه كافر معنى خاصى دارد كه غير مسلمانِ به تقصير را شامل مىشود و غير مسلمانِ به قصور را شامل نمىشود؟ علما اصطلاحى دارند كه اين اصطلاح ريشه قرآنى هم دارد؛ جاهل را مَقْسم قرار مىدهند و مىگويند جاهل بر دو قسم است: يا قاصر است و يا مقصّر، و طبعاً هر خلافكارى اين طور است. يك نفر خلافكار و مجرم يك وقت قاصر است و يك وقت مقصّر. «قاصر» يعنى كوتاه و «مقصّر» يعنى كوتاهىكننده. اگر كسى چيزى را نمىدانست و يا جرمى را مرتكب شد، يك وقت علت اين كار قصور يعنى دستنارسى و كوتاهى است، يعنى او تقصير ندارد، مقصّر نيست و راهى غير از اين نداشته است «1»؛ و يك وقت او مقصّر است و آن، وقتى است كه انسان يك چيزى را دانسته و فهميده، اما به خاطر هواپرستى و نفسپرستى، علىرغم آنچه خودش مىداند و مىفهمد عمل مىكند. قرآن خودش اصطلاحى در اين زمينهها دارد ولى نه به نام قاصر و مقصّر، بلكه از قبيل «المستضعفين». مستضعفين يعنى ضعيفشمردهشدگان، دستنارسان. در بعضى جاهاى ديگر تعبير دارد: «مُرْجَوْنَ لِامْرِ اللَّه» «2» يعنى درباره يك طبقهاى شما اساساً قضاوت نكنيد كه عاقبت اينها چيست، بگوييد به خدا واگذار است، خدا خودش مىداند كه بعد با آنها چه بكند، كه البته اين خودش يك نويد رحمت است. چنين اشخاصى ممكن است مسلمان نباشند. الآن نقاطى در جهان وجود دارد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 494 – در آفريقا، آمريكا، اروپا، مشرقزمين و خيلى از نقاط ديگر- كه بسا هست مردم نام اسلام را نشنيدهاند و بسا هست در بعضى مناطق كه سياستهاى بالخصوصى حكومت مىكند، اصلًا از اول نگذاشتهاند آنها نام دين و نام خدا را بشنوند. اينها هم به يك معنا كافرند يعنى مسلمان نيستند، اما كسى اينها را كافر معاند و كافر جاحد نمىگويد. كافر معاند يعنى آن فردى كه اسلام بر او عرضه شده و او درك كرده و فهميده، ولى به خاطر اين كه منفعت و جاهطلبى و تعصبش اقتضا نمىكرده [كه آن را بپذيرد،] در عين حال كه خودش را مواجه با حق ديده است، در مقابل حق و حقيقت قيام كرده است. اصل معنى كفر اين است. هر غيرمسلمانى را، ولو كسى كه اسلام بر او عرضه نشده است تا عكسالعمل مخالف در مقابلش نشان بدهد، به يك معنا مىتوانيم بگوييم كافر، ولى به يك معناى ديگر [نمىتوانيم بگوييم] و قرآن هرجا «الَّذينَ كَفَروا» مىگويد ناظر به آن طبقه نيست، بلكه ناظر به طبقهاى است كه حقيقت بر آنها عرضه شده است و آنها در مقابل حقيقت عناد مىورزند. «كفر» يعنى پردهكِشى. آنها مىخواهند روى حقيقت، ساتر و پرده بيندازند؛ يعنى مقصّر هستند و از روى تقصير [حقيقت را نمىپذيرند.] درباره همينهاست كه قرآن مىفرمايد: وَ جَحَدوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها انْفُسُهُمْ «1» يعنى در حالى كه در عمق روحشان يقين دارند، معذلك جحود مىورزند. حقيقت اسلام تسليم است حقيقت اسلام تسليم است نه دانستن و ندانستن. دانستن و كشف حقيقت كردن، براى اين كه يك نفر مسلمان باشد كافى نيست. وقتى حقيقت براى انسان كشف شد بايد عكسالعملش در مقابل حقيقتِ كشفشده اين باشد كه «امَنّا وَ سَلَّمْنا وَ صَدَّقْنا»؛ اين مىشود اسلام، و الّا من از شما مىپرسم: آيا شيطان كافر است يا كافر نيست؟ بدون شك كافر است. قرآن هم مىگويد: وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ «2» . ولى از شما مىپرسم: آيا شيطان- كه قرآن او را كافر مىخواند- خدا را مىشناسد يا نمىشناسد؟ مىداند خدايى هست يا نه؟ او از همه بهتر مىداند. خدا را آنچنان مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 495 مىشناخت كه مىگفت: فَبِعِزَّتِكَ «1» (به عزّت خودت قسم). آيا شيطان پيغمبران و عباد مخلَص خدا را مىشناسد يا نمىشناسد؟ خيلى هم خوب مىشناسد، چون مىگفت: الّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ «2» . يك عده عباد را سراغ داشت كه آنها را «عباد مخلَص» مىناميد و مىگفت: ديگر دستم به آنها نمىرسد. بندگان مخلَص خدا را آنچنان مىشناسد كه مىگويد: ولى من به آنها دسترسى ندارم، هيچ روزنه و نقطه ضعفى در آنها نيست كه من در آنها نفوذ پيدا كنم. ائمّه را چطور؟ ائمّه را مثل انبيا، خوب مىشناسد. آيا به معاد اعتقاد دارد يا نه؟ يعنى آيا علم دارد كه روز قيامتى هست يا نه؟ به آن هم علم و يقين داشت، مىگفت: فَانْظِرْنى الى يَوْمِ يُبْعَثونَ «3» خدايا مرا تا روز قيامت مهلت بده. اين عنصرى كه خدا و پيغمبران را مىشناسد و به معاد هم اعتقاد جازم دارد- اين سه ركنى كه ما هميشه شرط اسلاميّت مىدانيم- در عين حال قرآن مىگويد كافر است، چون ملاك كفر اين نيست كه انسان بداند يا نداند، و ملاك اسلام هم اين نيست كه انسان بداند يا نداند. ملاك اسلام اين است كه انسان بداند و در مقابل حقيقت تسليم باشد، و ملاك كفر اين است كه انسان بداند، حقيقت بر او عرضه شده باشد و او در مقابل حقيقت بايستد و مخالفت كند. پس اين كه قرآن در يك جا مىفرمايد: اعمال كافران مانند تلّى از خاكستر است كه باد تندى بوزد، در يك جا مىفرمايد: مانند سرابى است كه «تشنه» او را آب خيال مىكند، و در يك جا به ظلمتهايى تشبيه مىكند كه در اعماق درياها وجود دارد، همه درباره انسانهايى است كه حقيقت بر آنها عرضه شده و در عين حال در مقابل حقيقت ايستادهاند. قرآن در يك جا تابلوى عجيبى را مجسّم مىكند: وَ اذْ قالُوا اللَّهُمَّ انْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِكَ فَامْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ «4» . مىگويد ياد كن آن وقتى را كه دست به آسمان بلند مىكردند و مىگفتند: خدايا اگر سخن اين محمّد كه مدعى نبوت است حق است و او واقعاً پيغمبر است و راست مىگويد و از مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 496 ناحيه توست «1»، سنگى از آسمان بفرست و ما را ببر كه نبينيم. كفر معنايش همين است. مىگويد: اگر اين حقيقت است، مرا ببر كه نبينم. اما آن طبقات ديگر، يعنى كافرانى كه كافرند به معنى اين كه مسلمان نيستند ولى قاصراناند و به تعبير خود قرآن «مستضعفان» اند، «مُرْجَوْنَ لِامْرِ اللَّه» هستند- كه شايد اكثريت كافرها و غيرمسلمانها از اين قبيل باشند، خدا عالم است- در آنها بحثى نيست [و كافر واقعى شمرده نمىشوند.] فلان زن يا بچه، فلان دهاتى يا بىسواد، يك گوشهاى افتاده و اساساً [حقيقت به او نرسيده است] و گاهى حتى افراد دانشمندى [چنين هستند.] شك دكارت در كتاب عدل الهى اين داستان را كه در شرح حال دكارت مىنويسند، نقل كردهام. دكارت فيلسوف معروفى است كه فلسفه خودش را از شك شروع كرد، يعنى در راهى كه از نظر فلسفه مىرفت كمكم احساس كرد كه به بنبست رسيده است، يكدفعه همه خطها را كور كرد و گفت: از نو و از همان اول شروع مىكنم. يكمرتبه شك كرد و گفت: مىخواهم در همه چيز شك كنم تا ببينم يقين را از كجا پيدا مىكنم. نه تنها در امور مذهبى شك كرد، در ساير امور نيز شك كرد، گفت: شايد خدا نباشد، پيغمبرانى نباشند، اصلًا شايد دنيايى وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود نداشته باشد، همه اينها خيال باشد. مگر نه اين است كه انسان گاهى در خواب يك دنياى بسيار وسيع و عظيمى را مىبيند كه در عالم خواب شك نمىكند كه آنچه مىبيند حقيقت است اما وقتى بيدار مىشود مىبيند همه آنها خيال بوده است؟ بعد گفت: ولى در هرچه شك كنم در يك چيز نمىتوانم شك كنم و آن اين كه «شك مىكنم»؛ در اين كه «شك مىكنم» نمىتوانم شك بكنم، پس شكى وجود دارد و شخص شككنندهاى وجود دارد كه من هستم. پس اگر هيچ چيز در جهان وجود ندارد، من و شكّم وجود داريم. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 497 بعد گفت: پس يك نقطه پيدا كردم. حالا پايم را روى اين نقطه مىگذارم و اين را پله اول قرار مىدهم و قدم به قدم جلو مىروم. بعد آمد درباره خودش بررسى كند، گفت: من كه هستم، شكّ من هم كه وجود دارد؛ آيا اگر هيچ چيز وجود نداشته باشد، من و شكّ من مىتواند وجود داشته باشد، يا يك چيز ديگرى هم بايد وجود داشته باشد تا من و شكّم وجود داشته باشيم؟ ديد نه، بايد چيز ديگر هم وجود داشته باشد. قدم به قدم جلو رفت- كه داستانش مفصل است- و ديد خدا را نمىتواند انكار كند، خدا وجود دارد، روح وجود دارد، جسم وجود دارد، و كمكم خيلى از چيزهايى را كه قبلًا هم قبول داشت قبول كرد و خيلى از چيزها را قبول نكرد. رفت سراغ مذاهب (اينجاست كه انسان احساس مىكند كه او واقعاً مرد باانصافى است). مذاهب محيط خودش را يك يك بررسى كرد و معتقد شد كه مذهب مسيح در ميان مذاهب موجود بهترين مذهب است، ولى گفت: من نمىگويم مذهب مسيح بهترين مذهب جهان است، چون من نمىدانم در جهان چه مذاهبى وجود دارد «1»؛ شايد در جهان مذاهب ديگرى وجود داشته باشد كه بر مذهب مسيح ترجيح داشته باشد. من فعلًا مىگويم بهترين مذهب موجودى كه من مىشناسم اين است. و عجيب اين است كه وقتى مىخواهد مثالى براى يك نقطه دورافتاده ذكر كند كه او بىخبر است از اين كه در آن نقطه چه مذهبى وجود دارد، مىگويد مثلًا ممكن است در ايران يك مذهبى وجود داشته باشد كه از مذهب مسيح بهتر باشد. يك چنين آدمى كه تعصب ندارد و درِ دلش را به روى حقيقت باز كرده، گيرم به حقيقت هم نرسد، از مستضعفين و قاصران است و او را نمىتوان كافر به آن معنا شمرد، يعنى كسى كه حقيقت برايش كشف شده و در مقابل حقيقت عكسالعمل مخالف نشان مىدهد، عناد و جحود و كفر مىورزد. شرط مقبول واقع شدن عمل بعد از دانستن اين مطلب، درباره مقبول واقع شدن اعمال انسان در درگاه الهى و به تعبير قرآن بالا رفتن عمل انسان توضيح مىدهيم. اصلًا معنى مقبوليت [عمل، همان بالا رفتن آن است.] قبول كردن خدا مثل قبول كردنهاى ما نيست كه يك امر مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 498 قراردادى باشد. ماهيت و واقعيت اعمالى كه انسان مرتكب مىشود، به درجه اخلاص انسان، نيّت انسان و پاكى روح انسان بستگى دارد. يك وقت هست كه عمل به سوى خدا بالا مىرود (الَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ) «1» و يك وقت هست كه عمل انسان بالا نمىرود بلكه پايين مىرود (… انَّ كِتابَ الْفُجّارِ لَفى سِجّينٍ) «2». در روايت هست يك نماز ما مىخوانيم؛ يك وقت هست كه اين نماز ما يك تجسم نورانى پيدا مىكند، بالا مىرود و پردههاى هفتگانه (هفت حجاب) را پاره مىكند. يك وقت هم هست كه نماز ما به صورتى است كه- در حديث است- ملائكهاى كه مأمور بالا بردن هستند، وقتى كه آن را به يك مقام بالاتر عرضه مىكنند، آن مقام بالاتر مىگويد: لَفّوهُ فى خِرْقَةٍ اين را در يك پارچهاى بپيچيد و بكوبيد به سر خوانندهاش. خيلى نمازها هست كه به جاى اين كه بالا برود پايين مىرود «3». در روايت است كه انسان گاهى يك عمل خير را به قصد قربت انجام مىدهد، مثلًا به قصد قربت و واقعاً «قربةً الى اللَّه» از يك نفر دستگيرى مىكند. اين عمل او مىشود يك عمل نورانى و در مقامات بالا جاى مىگيرد. ولى بعد شيطان وسوسه مىكند، با اين كه در حين عمل قصد ريا نداشته و ريا هم نكرده و عملش پاك بوده اما رياى بعد از عمل مىكند. در مجلسى مىنشيند، يك خيال در ذهن اوست. اين خيال مثل يك گربهاى كه او را در يك جوال كرده باشند و مىخواهد بيرون بيايد، مىخواهد زود خودش را بيرون بيندازد و به مردم بگويد كه «بله، اطلاع پيدا كرديم فلان كس گرفتار است، ما هم به نوبه خودمان كمك كرديم.» دستور مىرسد يك درجه عمل او را پايين بياوريد. [اين كار تكرار مىشود.] دفعه سوم دستور مىرسد كه آن عمل را از بالا برداريد و بگذاريد در سجّين، در جهنم، يعنى عملى مىشود در رديف شرابخوارى. همان عملى كه در ابتدا بالا رفت، مىگويند آن را پايين بياوريد. پس اعمال انسان يك نظام واقعى دارد. براى اين كه عمل انسان بالا رود بايد مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 499 قصد انسان بالا رفتن باشد. اين همان است كه به آن «قصد قربت» مىگوييم. براى اين كه عمل انسان بالا برود بايد نيّت انسان خالص باشد و قصد بالا رفتن داشته باشد، و الّا محال است انسان قصد بالا رفتن نداشته باشد و عمل او بالا برود. اين است كه گفتيم انسان لااقل بايد ايمان به خدا و ايمان به آخرت- كه شرط قصد قربت است- داشته باشد، و الّا آدمى كه اصلًا به خدا ايمان ندارد و قصد قربت هم ندارد، نبايد انتظار داشته باشد كه عمل او بالا برود. وقتى او عمل را بالا نفرستاده، عمل چگونه بالا برود؟! اين درست مثل اين است كه كسى سنگى را به طرف پايين انداخته و مىگويد چرا سنگ به طرف بالا نمىرود؟ سنگ را به طرف بالا نينداخته كه بالا برود. آفات عمل صالح اين مقدار [ايمان به خدا و ايمان به آخرت] شرط اصلى [مقبوليت و بالا رفتن عمل] است ولى يك چيزهايى هست كه به منزله آفتاند، يعنى يك عمل راست و درست را خراب و فاسد مىكنند؛ از جمله همين مسئله عناد و كفرى است كه عرض كردم. اگر انسان با حقيقت عناد بورزد، خاصيت عناد اين است كه اعمال گذشته انسان را حبط مىكند. يك نفر مسيحى مؤمن ممكن است عملى را به قصد قربت انجام دهد و مسلّم عملش در نزد خدا ضايع نمىشود، اما اگر همان فرد در جاى ديگر معاند باشد يعنى تا سخن از پيغمبر اسلام بيايد فوراً عكسالعمل مخالف نشان بدهد، اين كفرش آن عملش را ضايع و باطل مىكند. همچنين يك نفر سنى ممكن است يك عمل را به قصد قربت انجام بدهد و عملش پاك و پاكيزه بالا برود اما اگر مسئله امامت اميرالمؤمنين بر او عرضه شد و قبول نكرد يعنى عناد ورزيد، قطعاً اعمالش همه به هدر رفته است. نه تنها عناد اين كار را مىكند، خيلى چيزهاى ديگر هم خود ما داريم [كه اعمالمان را هدر مىدهد.] نبايد خيال كرد اين مسئله فقط مربوط به آنهاست. لازم نيست عناد تنها در مورد نبوت يا امامت يا توحيد باشد، در موارد ديگر هم همين طور است. ممكن است انسان به نحو ديگرى معاند باشد. فرض كنيد كسى يك مسئلهاى از من مىپرسد و من جوابى مىدهم. از يك نفر ديگر هم همان مسئله را مىپرسد و او جواب ديگرى مىدهد. بعد به من مىگويند: فلان كس جواب مسئله را مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 500 اين طور داد. تا به من گفتند، با اين كه من خودم بهتر از ديگران مىفهمم كه او درست گفته اما حاضر نيستم خودم را بشكنم و بگويم: ببخشيد، من اشتباه كردم، ايشان درست فرمودند، بلكه شروع مىكنم به توجيه و تأويل كردن و مىخواهم به هر نحوى شده حرف او را خراب كنم و حرف خودم را به كرسى بنشانم. اين هم خودش درجهاى از عناد است. در اين صورت نمىتواند نماز من نماز درستى باشد در حالى كه من اينقدر خودخواه و معاندم كه حاضر نيستم نسبت به اين كه مسئلهاى را ديگرى بهتر از من جواب داده تسليم باشم و [به اشتباه خود] اعتراف كنم. حسادت هم همين طور است. پيغمبر اكرم فرمود: انَّ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ «1» حسد، حسنات انسان را مىخورد آنچنان كه آتش هيزم را؛ يعنى انسان حسناتى انجام مىدهد و در ديوان اعمالش حسنات زيادى هست، بعد مرتكب يك حسادت مىشود، تمام آنها محو و نابود مىشود. در حديثى پيغمبر اكرم در مورد بعضى از اعمال و اذكار فرمود: هركس اين عمل را مرتكب بشود يا اين ذكر را بگويد، خداوند متعال براى او درختى در بهشت غرس مىكند. يكى از حاضرين عرض كرد: يا رسولَ اللَّه! پس ما در بهشت خيلى درخت داريم. فرمود: بلى، اگر آتشى از اينجا نفرستيد و آنها را آتش نزنيد. جزاى عمل كافر پس اگر كافر ايمان به خدا نداشته باشد و به قيامتى معتقد نباشد و كارى را براى عالم بالا انجام ندهد عملش بالا نمىرود، و اگر [اهل كتاب بود و] كارى را براى عالم بالا انجام داد ولى كفر عنادى و كفر جحودى داشت، خود اين كفر جحودى عملش را بعد از اين كه مأجور بوده از بين مىبرد، همين طور كه اعمال ما را مثلًا حسادت از بين مىبرد. اعمال خيرى كه [چنين كافرى] مرتكب مىشود اگر به قصد خدا نباشد و قصد قربت [در كار] نباشد توخالى و پوچ و سراب است؛ خيال مىكند كارى كرده ولى وقتى كه چشم به آن جهان باز كرد مىبيند تمام اين اعمالى كه او آنها را خير و مفيد به حال خودش خيال مىكرد، بىروح و بىمعنى و مرده است، اينها همه سراباند و او خيال مىكرده آب است. ديگر واى به حال انسانى كه كافر باشد، مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 501 كفرش هم كفر جحودى و عنادى باشد و گناه هم مرتكب بشود، كافر در حال كفر مرتكب گناه بشود، آن ديگر «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» است. قرآن براى اين دسته مثل عجيبى ذكر مىكند: [مثل آنها مثل] تاريكى اندر تاريكى است؛ مىفرمايد: اوْ كَظُلُماتٍ فى بَحْرٍ لُجِّىٍّ. دريايى را در نظر مىگيرد كه آن دريا «لُجّى» باشد يعنى قسمتى از آن يا همه آن، عمق بسيار زيادى داشته باشد. چرا قرآن مثال به درياى عميق ذكر مىكند و مىگويد ظلماتى در عمق دريايى عميق؟ براى اين كه اگر ما بخواهيم مثالى ذكر كنيم براى جايى كه در آنجا نور به هيچ وجه وجود نداشته باشد و انسان را در جايى ببرند كه هيچ نور وجود نداشته باشد، آنجا عمق يك درياى عميق است كه انسان را در عمق آن دريا فرو ببرند. امروز بهتر از گذشته ثابت شده است كه نور در آب نفوذ مىكند، يعنى نور همين طور كه هوا را روشن مىكند آب را هم روشن مىكند چنان كه شما كف حوضى را كه آب صاف داشته باشد مىبينيد، چون نور همان طور كه مثلًا در بلور نفوذ مىكند در آب نفوذ مىكند و تا كف حوض مىرسد. اما مىگويند در درياهاى خيلى عميق، از عمق چند هزار متر بيشتر، ديگر اساساً نور هيچ نفوذى ندارد، آنجا ظلمت مطلق است. در قديم خيال مىكردند در طبقات زيرين اقيانوسها ديگر جاندارى وجود ندارد، چون نور به هيچ وجه به آنجا نمىرسد و فشار آب هم خيلى زياد است، ولى امروز كشف شده كه با اين كه نور خورشيد به آنجا نمىرسد در عين حال جاندار وجود دارد. خدا مخلوقاتى را كه آنجا هستند طورى خلق كرده كه خودشان از اندرون خودشان نور توليد مىكنند و مايحتاج نورى در وجود خودشان توليد مىشود. بنابراين مثال براى جايى كه در آنجا نور هيچ وجود نداشته باشد كه بتوان فرض كرد انسانى را به آنجا ببرند، يكى «بحر لجّى» است. قرآن نمىگويد «بحر» (دريا) كه شامل همه درياها بشود و بگويند بعضى درياها نور تا ته آنها مىرسد، بلكه مىگويد: «بحر لجّى» درياى خيلى عميق؛ اشاره به بعضى درياها كه عمقشان در حدى است كه نور در آنجا نفوذ نمىكند. ولى قرآن مىخواهد بگويد كه عواملى از ظلمت بر وجود اين گروه از كافران احاطه پيدا كرده است كه هركدام به تنهايى اينها را در ظلمت فرو مىبرد. صرفِ اين مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 502 نيست كه اينها در ظلمت هستند، بلكه به اصطلاح در ظلمتِ چند قبضه هستند و چند عامل روى همديگر وجود دارد كه هركدام به تنهايى مانع رسيدن نور است: در دريايى عميق باشند، آنجا كه نور نمىرسد؛ بعلاوه سطح دريا هم آرام نباشد، دائماً امواجى روى امواج قرار بگيرد كه از سطح عادى دريا مثل دو كوه بالا آمده باشد كه باز مانع بيشترى براى رسيدن نور است؛ از اين هم بالاتر، هوا هم ابرى باشد كه ابر هم مانع رسيدن نور خورشيد يا ماه و ستاره و امثال اينها باشد. اين ديگر چقدر ظلمت اندر ظلمت است: ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ. اينها را مثل مىآورد كه آنچنان ظلمتهايى روى ظلمتهايى بر اين كافران احاطه پيدا كرده است كه اينها در حكم آدمى هستند كه در قعر چنين دريايى باشد كه چند عامل روى همديگر قرار گرفته و مانع رسيدن نور شده است؛ درست عكس آن مثَلى كه در آيه نور خوانديم، كه گفتيم آن مثَل را چند جور توجيه كردهاند و از جمله- در روايت داشتيم- مثَل مؤمن هم هست: مَثَلُ نورِهِ كَمِشْكوةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فى زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَانَّها كَوْكَبٌ دُرِّىٌّ يوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضىءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نورٌ عَلى نورٍ يَهْدِى اللَّهُ لِنورِهِ مَنْ يَشاءُ. آنجا انسانهايى را فرض مىكند كه در جوّى قرار گرفتهاند كه نور است بالاى نور (نور فطرتشان، نور نبوت)، روشنايى در روشنايى است. بشر ديگرى هم هست كه در ظلمتِ فوق ظلمت است: نور فطرت خودش را خاموش كرده است، اين خودش يك ظلمت؛ ظلمت عناد آمده روى آن را گرفته است، ظلمت ديگر؛ و ظلمت ناشى از گناه و معصيتهاى متوالى كه همان موجها و طغيانهاى روحى انسان است (مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ) ظلمت ديگرى؛ چون هر ظلمتى نقطه مقابل يك نور است. نور نبوت، نور وحى، هدايت وحى؛ آنجا كه هدايت وحى نباشد ظلمت است. نور فطرت، هدايت فطرت؛ آنجا كه چراغ فطرت خاموش شده باشد ظلمت است. نور عمل صالح (چون عرض كرديم «وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ يَرْفَعُهُ» خاصيت عمل صالح اين است كه به قلب انسان نور مىدهد)؛ وقتى كه انسان عمل صالح انجام ندهد نقطه مقابلش ظلمت است. هرچه بر آن طبقه، نور فوق نور احاطه كرده، بر اين طبقه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 503 ظلمت فوق ظلمت [حاكم است.] پس، از اين دو مثلى كه قرآن در اينجا ذكر كرده است، يك مثل اين بود كه مثل اعمال كافران مثل سراب است. اينجا نظر به كارهاى خيرشان دارد كه اينها به آن اميد بستهاند. بيچارهها! شما خيال [باطل] مىكنيد. تا ايمانتان به خدا درست نباشد و تا به نور خدا روشن نباشيد اعمال شما روح پيدا نمىكند، اعمال شما حالت آب را پيدا نمىكند كه تشنگى شما را برطرف كند. مثل دوم براى گناهان اينهاست. مفسرين هم راجع به اين كه چرا قرآن دو مثل آورده است وجوهى ذكر كردهاند و شايد بيشتر همين وجه را- كه بهتر هم همين است- گفتهاند كه مثال اول براى كار خوب آنهاست و مثال دوم براى كار بدشان كه ظلمت در ظلمت است. عرض كرديم كه براى اعمال كافران يك مثل ديگر هم در قرآن ذكر شده. مثال مىزند به تلّى از خاكستر كه باد تند بوزد و آن را از بين ببرد. جلسه پيش عرض كرديم كه اين مثل، مثل كارهاى خوبى است كه آنها به قصد قربت هم انجام دادهاند و واقعاً هم كارى كردهاند ولى بعد عناد و كفرشان يا چيز ديگرى سبب شده است كه آن عمل از هم پاشيده شود. به هرحال قرآن اين منطق را دارد (چه براى كافر و چه براى مسلمان) كه: وَ قَدِمْنا الى ما عَمِلوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثوراً «1» . قرآن مىگويد بسا هست كه انبارى از عمل نيك وجود دارد ولى ما مىآييم آن را مثل غبار پراكنده مىكنيم (البته خداوند هرگز عمل خوب را با قيد خوب بودن خراب نمىكند) يعنى نظام تكوينى ما اين است: آنها گناهانى مرتكب مىشوند كه اثر آن گناهان اين است كه اعمال خيرشان را بكلى از ميان ببرد و نيست و نابود كند. اين، سه مثَلى بود كه قرآن براى اعمال كافران ذكر مىكند، و همان طور كه عرض كردم مقصود از كافران در اينجا هر غيرمسلمانى نيست، بلكه آنان كه در مقابل حقيقت مىايستند و مخالفت و قيام و مبارزه مىكنند. آيه ديگر باز صحنهاى از نور را ذكر مىكند، برعكس اين دو آيه كه صحنهاى از محروميت از نور (محروميت از نور وحى و محروميت از نور فطرت) را كه اسمش ظلمت است ذكر كرد؛ و اين آيه سراغ انسان نمىرود، آنهم انسانى كه با حقيقت مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 504 مخالفت مىكند، بلكه سراغ همه ذرات عالم مىرود كه همه ذرات عالم به نور الهى روشن هستند و هر موجودى در عالم خودش خداى خودش را مىشناسد و تسبيحگوى خداى خودش است؛ و اين قرآن بود كه براى اولين بار گفت كه اگر گوش شنوا و قلب بينا و آگاه داشته باشيد، مىبينيد كه در سراسر هستى غلغل خداشناسى و ذكر و تسبيح خدا وجود دارد. تفسيرش را انشاءاللَّه جلسه آينده عرض مىكنم. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاعزّ الاجلّ الاكرم يا اللَّه … خدايا دلهاى ما را به نور ايمان منوّر بگردان، به ما توفيق بده كه اعمال خودمان را طورى انجام بدهيم كه قابليت مقبوليت درگاه تو را داشته باشد. خدايا ما را از هر موجبى از موجبات فساد و حبط عمل و از هرگونه كفر و عناد و ستيزهجويى با حقيقت و حسادت و امثال اينها كه اعمال ما را تباه و فاسد مىكند دور نگه دار، نيتهاى ما را خالص بفرما، اموات ما غريق رحمت خودت بفرما. مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 505 تفسير سوره نور (10) اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم الَمْ تَرَ انَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ وَ الطَّيْرُ صافّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَفْعَلونَ «1». مخاطب، رسول اكرم است. مىفرمايد: آيا مشاهده نمىكنى- يعنى مشاهده مىكنى و مىبينى- كه هركه در آسمانهاست و هر كه در زمين است و هم مرغان در حالى كه در آسمان بال گشاده و صف كشيدهاند، همه تسبيحگوى او هستند. كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِما يَفْعَلونَ و هركدام از اينها به نماز خود (يا به خواندن و دعاى خود) و به تسبيح خود آگاه است و خدا هم به آنچه آنها مىكنند آگاه است. آياتى كه در اين چند جلسه تفسير كرديم، از اول آيه نور تا اينجا، مىبينيم همه ارائه صحنههاى مختلف نور و ظلمت است، و البته ظلمت چيزى نيست جز همان بهره نگرفتن از نور، و فقط در مورد انسانهايى صادق است كه از يكى از پرتوهايى كه خداى متعال فرستاده است و انسان موظف و مكلف است كه خود را به آن پرتو مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 506 روشن كند [استفاده] نمىكنند. انسان مكلف و موظف است كه از پرتو نور وحى و نبوت، به كمك نور فطرت خودش بهرهگيرى كند، و وقتى از اين نورها استفاده نكند آنگاه در ظلمت قرار مىگيرد؛ و نور خدا سراسر هستى را فرا گرفته است: اللَّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْارْضِ. سراسر هستى روشن به نور خداست و سراسر هستى آگاه از وجود خداوند است (چون در روشنايى است نه در تاريكى) و شناساى خالق و بارئ خودش است. در اين آيه مطلبى را ذكر مىفرمايد كه اين مطلب به عبارات مختلف در قرآن مجيد آمده است «1». تسبيح و تحميد موجودات يكى از حرفهايى كه قرآن روى آن تكيه كرده است مسئله تسبيح و تحميد موجودات- هر دو- است. قرآن در بعضى از بيانات خودش مىگويد تمام ذرات وجود، خدا را تسبيح مىكنند و حمد مىكنند؛ يعنى طبق منطق قرآن مثلًا چوب و فلز خدا را تسبيح مىكنند، ذرات هوا تسبيحگوى خدا هستند، هر مولكول از مولكولهاى آب و هر ذره از ذرات اتمى و هر ذره كوچكتر از اتم خدا را تسبيح مىكند. حال ما اول بايد ببينيم اصلًا قرآن چنين حرفى را مىزند يا نمىزند. ابتدا آيات را مىخوانيم. بعد ببينيم بشر به حسب عقل و فهم و عرفان خودش چقدر توانسته خود را به اين منطق قرآن نزديك كند. پس ما دو مرحله داريم: يكى اين كه آيا قرآن چنين مطلبى را بيان كرده يا نكرده است. دوم اين كه بشر در تلاش و تكاپوى خودش چقدر خود را به اين حقيقت نزديك كرده است. قرآن اين مطلب را با عبارات مختلف در جاهاى مختلف گفته است. من مقدارى را كه در نظر دارم و حفظ هستم برايتان عرض مىكنم. يكى در سوره بنىاسرائيل است كه شايد از همه جا عامتر و صريحتر بيان فرموده است؛ مىفرمايد: مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 507 وَ انْ مِنْ شَىْءٍ الّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهونَ تَسْبيحَهُمْ «1» هيچ چيزى نيست (انْ مِنْ شَىْءٍ يعنى ما مِنْ شَىْءٍ) مگر آن كه خدا را تسبيح مقرون به حمد مىكند، ولى شما تسبيح آنها را نمىفهميد؛ يعنى نگو من گوشم را كه پاى اين چوب يا سيمان يا درخت و همين طور ذرات بدن خودم مىگذارم نمىشنوم كه او خدا را تسبيح مىكند. طبق گفته قرآن هر سلول از سلولهاى پوست و گوشت و استخوان و خون من و هر مويى از موهاى بدن من دائماً در تسبيح حق تعالى است، در حالى كه من نمىشنوم. قرآن مىگويد بله، شما نمىشنويد؛ و بلكه «نمىفهميد» تعبير مىكند؛ نمىگويد «لا تَسْمَعونَ»، مىگويد: «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ» و ميان ايندو فرق است. اگر «لاتَسْمَعونَ» باشد [يعنى] ممكن است ما بفهميم چنين چيزى هست ولى نمىشنويم. مثل اين كه ما الآن مىفهميم كه در اين فضا امواج راديويى از ايستگاههاى مختلف راديويى دنيا هست ولى نمىشنويم. اما قرآن مىگويد «ولى اين مطلب را نمىفهميد»؛ نه تنها نمىشنويد بلكه نمىفهميد، فهم نمىكنيد، هنوز فهمتان كوتاه است. فرق تسبيح و تحميد قبل از اين كه به آيات ديگر بپردازم، فرق ميان «تسبيح» و «حمد» را عرض كنم كه مىفرمايد: الّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. چون تسبيح و حمد كار ماست، اقلًا بفهميم وقتى در نماز مىگوييم: سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ كه خلاصهاش اين است: «تسبيح پروردگار عظيم مىكنم و حمد پروردگار عظيم» يا مىگوييم: سُبْحانَ رَبِّىَ الْاعْلى وَ بِحَمْدِهِ يعنى تسبيح مىكنم پروردگار برتر را و حمد مىكنم او را؛ «تسبيح مىكنم» يعنى چه؟ و «حمد مىكنم» يعنى چه؟ ثناى خدا به دو شكل است: يكى تسبيح و ديگرى تحميد. تسبيح يعنى تنزيه، يعنى خدا را از آنچه كه ذات او مبرّاست منزّه كردن، و برتر دانستن او از آنچه كه شأن مخلوقين است و حاكى از نوعى نقص و ناتوانى و نارسايى است. اصلًا كلمه مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 508 «سُبْحان» معنايش اين است كه من او را تسبيح و تنزيه مىكنم از اين كه به چشم ديده شود، با دست لمس شود، او را جسم بدانم و بگويم در جايى قرار گرفته است، او را محتاج و نيازمند بدانم به هر چيزى از جمله به عبادت خودم؛ خير، او منزّه است از نياز و احتياج؛ تنزيه مىكنم او را از اين كه به او نسبت ظلم و ستم بدهم، براى او شريكى قائل باشم، او را مركّب و داراى اجزاء بدانم، بگويم از چه درست شده و از كجا آمده است. پس تسبيح يعنى يك سلسله چيزهايى را كه من مىفهمم كه خدا از اينها برتر و بالاتر است، با كلمه «سبحان» از او نفى مىكنم. ثناى الهى نظير اقرار به توحيد است كه مجموع نفى و اثبات است. وقتى مىگوييم «لا الهَ الَّا اللَّه» نفى مىكنيم معبوديت غير را و اثبات مىكنيم ذات او را. ثناى الهى هم هميشه نفى است و اثبات. نفىاش همين است: منزّه است از …، ولى «حمد» توصيف پروردگار است به صفات اثباتى: او را ستايش مىكنم كه همه نعمتها از اوست، همه كمالات از اوست و به او برمىگردد، او به هر چيزى داناست: بِكُلِّ شَىْءٍ عَليمٌ، بر هر چيزى تواناست: وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، او سميع است، او بصير است، او حىّ است، او قيّوم است، او ملِك است، او مؤمن است، مهيمن است، عزيز است، جبّار است، متكبّر است «1». پس ما با يك «سُبْحانَ رَبِّىَ الْعَظيمِ وَ بِحَمْدِهِ» يا يك «سُبْحانَ رَبِّىَ الْاعْلى وَ بِحَمْدِهِ» يك دنيا نقص را به نظر مىآوريم و مىگوييم خداى ما از اينها منزّه است، و يك سلسله كمالات را [به نظر مىآوريم و مىگوييم] خداى ما داراى چنين صفاتى است. در نماز وقتى سوره توحيد را مىخوانيم، مىگوييم: قُلْ هُوَ اللَّهُ احَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يولَدْ. وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً احَدٌ. هم صفات اثباتى در آن است و هم صفات سلبى. بعد مىگوييم: «كَذلِكَ اللَّهُ رَبِّى» چنان است پروردگار من، آن صفات كمالى اثباتى را دارد و من او را به آن صفات ستايش و حمد مىكنم؛ نقصى نيز در او نيست، اين كه فرزند داشته باشد، فرزند چيزى باشد، مثل و مانند داشته باشد. قرآن مىگويد اين كارِ تسبيح و تحميد كه شما در اين شعور ظاهرى و انسانىتان بايد آن را با تعليمات انبيا ياد بگيريد و با اراده و اختيار خودتان انجام دهيد، تمام ذرات عالم وجود [اين كار را انجام مىدهند و] خدا را تسبيح مىكنند و حمد مىكنند. اين يك آيه از آيات قرآن [راجع به تسبيح و تحميد موجودات.] مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 509 مسبّحات در قرآن همچنين ما در قرآن پنج سوره داريم- بلكه با سوره «سَبِّحِ اسْمَ» به اعتبارى شش سوره داريم- كه با تسبيح شروع مىشوند و اينها را «مسبّحات» مىگويند. سوره حديد اين طور شروع مىشود: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ هرچه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مىكند. سوره حشر و سوره صف به اين شكل شروع مىشود: سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ. در اينجا كلمه «ما» تكرار شده است. باز مفاد همان است: هرچه در آسمانهاست و هرچه- نه هركه- در زمين است خدا را تسبيح كرده است. سوره جمعه و سوره تغابن [اين طور شروع مىشوند:] يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِى السَّمواتِ وَ ما فِى الْارْضِ. «سَبِّحِ اسْمَ» نيز امر به تسبيح است. در اين پنج سوره [فعل تسبيح را] در سه مورد به صورت ماضى و در دو مورد به صورت مضارع ذكر مىكند ولى با كلمه «ما»: «هرچه» در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مىكند. اما قرآن مىگويد آن حقيقت سجود كه اين سجود شما نماينده و نمايشگرى از آن است [در همه موجوات هست.] ما كه سجود مىكنيم عمل ما نمايشگر خضوع ماست. قرآن مىگويد همه موجودات خدا را سجود مىكنند، خورشيد و ماه و ستاره هم خدا را سجود مىكنند، ولى البته معلوم است، مقصود اين نيست كه مثلًا خورشيد هم يك پيشانى دارد و پيشانىاش را روى خاك مىگذارد؛ نه، اين عمل شما كه نمايشگر منتهاى خضوع است «1» براى اين است كه روحتان خضوع پيدا كند. پس ما يك چنين آياتى در قرآن داريم كه در آنها تعبير «سبّح» يا «يسبّح» به كار رفته است. بعضى آيات ديگر داريم كه در آن آيات، مطلب به شكل ديگرى بيان شده است؛ مثلًا بيان شده كه جمادات يا نباتات و يا حيوانات با فلان مقام مقدس معنوى الهى در تسبيح و حمد خدا هماهنگى مىكردند. قرآن در سوره مباركه «ص» درباره مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 510 داود پيغمبر چنين مىگويد: وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داودَ ذَا الْايْدِ انَّهُ اوّابٌ «1» ياد كن بنده ما داود نيرومند را، او بسيار بازگشتكننده به خدا بود، يعنى از غير خدا بريده و به خدا پيوسته بود «2». بعد درباره داود مىگويد: انّا سَخَّرْنَا الْجِبالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِىِّ وَ الْاشْراقِ. وَ الطَّيْرَ مَحْشورَةً كُلٌّ لَهُ اوّابٌ «3» كوهها را مسخّر كرده بوديم، هر صبحگاهان و شامگاهان كه داود خداى خودش را تسبيح مىكرد، اين كوهها و مرغها با داود همآواز بودند و تسبيح خدا مىگفتند. از جمله [آيات تسبيح و تحميد] همين آيات [سوره نور است] كه باز نظيرش در قرآن هست. در اينجا مخاطبْ شخص پيغمبر اكرم است، مىفرمايد: الَمْتَرَ انَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الْارْضِ آيا نديدى «4» تسبيح هركه در آسمانها و هركه در زمين است؟ «هركه در زمين است» را هم اختصاص به مؤمنين نمىدهد. اى پيغمبر! آيا تسبيح مرغان را در حالى كه در اوج آسمان صف كشيدهاند نديدى؟ بالاتر اين كه بعد مىگويد: كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبيحَهُ هركدام از اينها (كوهها، درختها، مرغها، انسانها و هر موجودى كه تسبيح مىكند) به تسبيح خود آگاه است، به نماز خود آگاه است. عجيب اين است كه اين امر را تعبير به «نماز» مىكند. گفتيم يك جا تعبير به «تسبيح» و «حمد» مىكند و يك جا تعبير به «سجود» مىكند. اينجا اصلًا تعبير به «صلاة» كرده است. گو اين كه بعضى مفسرين گفتهاند مقصود از «صلاة» دعاست، ولى همان نماز است، چون روح نماز هم دعاست. خود قرآن تعبير به «صلاة» كرده مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 511 است: اينها نماز دارند و به نماز خودشان آگاهند و خداى آنها هم به كار آنها آگاه است. بنابراين ما چنين آياتى در قرآن داريم و نبايد اول برويم ببينيم كه آيا مىتوانيم معنى بكنيم كه مقصود از تسبيح [و تحميد] چيست. قرآن چنين مطلبى مىگويد كه تمام ذرات عالم هستى خدا را تسبيح و حمد مىكنند، و به ما هم مى گويد: ولى شما اى مردم فهم نمىكنيد اما چنين چيزى وجود دارد. البته خدا هم كه اين مطلب را بيان كرده، نخواسته يك معمايى را كه هيچ وقت بشر به هيچ شكل آن را حل نمىكند بيان كرده باشد. قرآن اين را مىگويد براى اين كه ما تلاش كنيم تا به اين حقيقت برسيم و اين حقيقت را به اندازه ظرفيت خودمان كشف كنيم و بفهميم. گفتيم مرحله دوم اين است كه ببينيم تلاشى كه افراد بشر بعد از اين راهنمايى قرآن، در اين راه كردهاند چه بوده و در واقع اين آيات را چگونه خواستهاند تفسير كنند. اين سلسله آيات در قرآن مجموعاً دو گونه تفسير شده است كه ما مىتوانيم اين دوگونه را «حكيمانه» و «عارفانه» بناميم. تفسير حكيمانه بعضى اين آيات را حكيمانه تفسير كردهاند و گفتهاند مقصود قرآن از اين كه مىگويد هر چيزى خدا را تسبيح و حمد مىكند، تسبيح «تكوينى» و به «زبان حال» است. ما يك «زبان حال» داريم و يك «زبان قال». زبان حال اين است كه يك موجودى- مثلًا يك انسان- حالتى پيدا مىكند كه با اين كه دهانش بسته است اما وضعش دارد با آدم حرف مىزند. مثلًا شما و دوستتان در خيابان ايستادهايد و با همديگر صحبت مىكنيد. يك وقت شخص مفلوكى با يك قيافه ژندهاى مىآيد در مقابل شما دو نفر مىايستد و گردنش را كج مىكند. حالتش نشان مىدهد كه [مىگويد] من نيازمندم، به من كمك كنيد. اين را «زبان حال» مىگويند. ولى يك وقت كسى مىآيد به زبان مىآورد كه كمكى به من بكنيد. اين مىشود «زبان قال». بنابراين خيلى اوقات حالت بيرون انسان از ضمير انسان خبر مىدهد، چنان كه مىگويند «رنگ رخسار خبر مىدهد از سرّ ضمير». چگونه خبر مىدهد؟ حرف كه نمىزند، دلالت مىكند. انسان خيلى حرفها را به زبان بىزبانى مىزند. شايد افراد انسان با يكديگر كه برخورد مىكنند، بيش از مقدارى كه با زبان ظاهر با هم حرف مىزنند، به زبان بىزبانى با همديگر حرف مىزنند و خودشان را به يكديگر معرفى مىكنند. من در كتاب مسئله حجاب نوشتهام كه بعضى از لباسها و بعضى از ژستها زباندار است. آدمى كه وقتى راه مىرود بادى به غبغب مىاندازد، صدايش را كلفت مىكند و مجموعهآثاراستادشهيدمطهرى، ج26، ص: 512 پايش را محكم به زمين مىكوبد، در واقع مىخواهد به ديگران بگويد: دور باش، كور باش، از من بترس. همچنين يك زن دو جور لباس مىپوشد: يك وقت طورى لباس مىپوشد و در خيابانها راه مىرود كه خود وضعش داد مىزند و مىگويد كه من عفيفم، كسى را نرسد كه چشم طمع به من بدوزد. اصلًا خود ژست و خود لباس مىگويد من چنينم، و طبعاً افرادى هم كه دنبال شكارى مىروند و مىخواهند ببينند چه كسى اهلش است، سراغ آنها نمىروند «1». و يك وقت نقطه مقابل آن است: همان طور كه آن شخص طورى لباس مىپوشد كه مىگويد از من بترس، يك زن هم ممكن است طورى لباس بپوشد كه مىگويد بيا دنبال من. با زبان خودش حرف نمىزند ولى ژستش همه را دعوت مىكند كه بيا سراغ من و مرا تعقيب كن، من اينكاره هستم. اين را مىگويند «زبان حال». از مطلب خيلى خارج شديم. حال بعضى گفتهاند اين كه قرآن مىگويد همه چيز خدا را تسبيح و حمد مىكنند، مقصود به زبان حال است، چون همه اينها مخلوق خدا هستند و خاصيت مخلوق اين است كه يك جنبه نقص دارد و يك جنبه كمال. جنبه نقص لازمه مخلوقيت است و جنبه كمال [از ناحيه خالق.] هرچه نقص دارد از ذات خودش است و هرچه كمال دارد از خالقش (هرچه كمال در موجودات عالم مىبينيد از او بدانيد). پس در واقع به زبان حال، خالق خودش را توصيف و حمد مىكند، به زبان بىزبانى مىگويد: «بارك اللَّه به آن كه مرا آفريد.» تسبيحش هم اين است كه مىگويد اگر نقصى در من مىبينى، اين نقص لازمه ذات من است، او از اين نقص منزّه است. البته در اين كه هر مخلوقى به زبان حال، حامد و مسبّح خالق خودش است شكى نيست و حرف درستى است. مخلوقات به زبان تكوين، خدا را تسبيح و حمد مىكنند و هر اثرى حمدگو و تسبيحگوى مؤثّر خودش است. گلستان سعدى هم سعدى را حمد مىكند، يعنى به زبان حال مىگويد باركاللَّه به آن كه چنين اثر مج%
فهرست
این مطلب بدون برچسب می باشد.
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.