با امریکاییها به علت وجود استدلالهای دقیق، تجربه گذشته و ضررهای فراوان مذاکره با یک رژیم متقلب و زورگو مذاکره نمی کنیم و در پرتو وحدت و همدلی مردم و مسئولان، این مرحله را به خوبی پشت سر خواهیم گذاشت.
عنوان و نام پدیدآور : کتاب صرف میر/ میر سید شریف علی جرجانی
مشخصات نشر : دیجیتالی،مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) اصفهان،۱۳۹۸٫
زبان : فارسی.
مشخصات ظاهری : ۸۷ صفحه.
موضوع : زبان عربی — صرف
توضیح : کتاب «صرف میر» به اسم نویسنده اش میر سید شریف جرجانی است. این کتاب در علم «صرف» و به زبان فارسی است. صرف میر، در سی و یک فصل تنظیم شده و شامل مباحث افعال و اسماء با تمام مشتقاتش است.جزو متون درسی حوزه علمیه بوده، ولی در حال حاضر کتاب های دیگری مثل «صرف ساده» و «مبادی العربیه» جایگزین آن شده اند.
نسخه حاضر از این کتاب در ضمن مجموعه «جامع المقدمات» با تعلیقات و حواشی مرحوم علّامه مدرس افغانی می باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم بدان – أیّدک(۱) الله تعالی فی الدّارین –(۲) که کلمات لغت عرب ، بر سه گونه است:(۳)
[شماره صفحه واقعی : ۱]
ص: ۱۰۰۲
۱- اگر کسی بحث کند که أیَّد فعل ماضی است چرا معنای مضارع میدهد جواب گوئیم که عرب فعل ماضی را در هشت جا بمعنای مضارع استعمال میکند چنانکه شاعر گفته است: معنی ماضی مضارع میشود در هشت جا***عطف ماضی بر مضارع یا کلام ابتداء بعد لفظ حیث دیگر در پی موصول دان***بعد حرف شرط باشد یا معه جمله دعاء بعد همزه سوی ماضی او واقع شود***نیز آن ماضی که باشد بعد لفظ کلّما اول نحو قوله تعالی: یوم ترجف الأرض والجبال و کانت الجبال کثیبا مهیلا. دوم نحو قوله تعالی: ونزعنا ما فی صدورهم من غل تجری من تحتهم الانهار. سوم نحو قوله تعالی: اُسکن أنت وزوجک الجنه و کلا منها حیث شئتما. چهارم نحو الاسم ما دل علی معنی مستقل غیر مقترن بأحد الأزمنه و نحو قوله تعالی ان الذین آمنوا وعملوا الصالحات أنا لانضیع اجر من أحسن عملا پنجم نحو قوله تعالی ان عدتم عدنا ونحو قول الشاعر: دسّت رسولا بأن القوم ان قدروا***علیک یشفوا صدورا ذات تو غیر ششم نحو ایدک الله و نحو تبّت یدا ابی لهب. هفتم نحو قوله تعالی سواء علیهم ءأنذر تهم ام لم تنذرهم لایؤمنون . هشتم نحو قوله تعالی کلما دخلت امه لعنت اختها حتی اذا ادّارکوا فیها جمیعاً. بدانکه در حاشیه نوشته شده که عرب فعل ماضی را در چهار جا بمعنی مضارع میخوانند بعد از آن چهار مثال ذکر کرده و حال آنکه مثال اول و دوم و چهارم از انشاءات است و همچنین بعضی هشت صورت در شعر شاعر با اینکه از کلام ابن هشام در آخر بحث لام عامله جزم یعنی لام أمر میگوید که انشاء دلالت بر زمان ندارد و هذا نصه:انّ المحققین علی انّ افعال الانشاء مجرده عن الزمان کبعت واقسمت وقبلت واجابوا عن کونها مع ذلک ایضا افعالا بان تجردها عن الزمان عارض لها عند نقلها عن الخبر ولا یمکنهم ادعاء ذلک فی نحو قم لانه لیس له حاله غیر هذه وحینئذ فیشکل فعلیته فاذا ادعی ان اصله لتقم کان الدال علی الانشاء اللام لا الفعل. وایضا اشکال دیگری بر حاشیه وارد است و آن اشکال اینست که اول و چهارم هر دو از اقسام دعا میباشند و اول دعا ء بخیر بودن و چهارم دعاء بشر بودن سبب تعدد نمیشود یعنی چهارم چون دعاء بشر است از دعا بودن خارج نیست فتدبر تعرف. واما صورت سوم پس ظاهر اینست که در معرض تعریف بودن اثری در معنای مضارع شدن ندارد چون احتمال دارد که بعد از موصول بودن موثر باشد چنان که در شعر صورت چهارم شمرده شده.
۲- قوله: بدان ایدک الله تعالی فی الدارین ، اگر کسی بحث کند که ایّد فعل ماضی است چرا معنی مضارع میدهد جواب میگوئیم که عرب فعل ماضی را در چهار جا بمعنی مضارع میخواند: اول در معرض دعا مثل ایدک الله تعالی،دوم در معرض خطبه مثل انکحت و زوجت، سیم در معرض تعریف مثل الکلمه ما دلّ، چهارم در معرض نفرین نحو قوله تعالی: تبّت یدا أبی لهب
۳- اگر کسی بحث کند که چرا کلمات لغت عرب بر سه گونه است، زیاده و کم نیست جواب میگوئیم که کلمه یا دلالت بر معنی خود فی نفسه میکند یا نمیکند ، آنکه نمیکند حرف است مثل مِن و إلی و آنکه دلالت میکند یا مقترن است بأحد أزمنه ثلاثه یا مقترن نیست، و آنکه دلالت بر معنی خود میکند و مقترن نیست بأحد ازمنه ثلاثه «اسم» است چون رجُلٌ و عِلمٌ و آنکه دلالت بر معنی خود میکند و نزدیک بأحد أزمنه ثلاثه هم میشود آن «فعل» است چون ضرَبَ ودَحْرَجَ و فعل در لغه بمعنی کار است و در اصطلاح آن کلمه ایست که خود بخود بمعنی خود دلالت کند و بیکی از سه زمان نزدیک باشد و آن را از برای آن فعل گفتند که در معنی وی معنی کار است.
[شماره صفحه واقعی : ۲]
ص: ۱۰۰۳
اسم است(۱) و فعل است و حرف. اسم چون رَجُلٌ و عِلْمٌ.(۲) فعل چون ضَرَبَ و دَحْرَجَ.(۳) حرف چون مِنْ وإلی.(۴)
و تصریف(۵) در لغت(۶) : «گردانیدن چیزی است از
[شماره صفحه واقعی : ۳]
ص: ۱۰۰۴
۱- بدانکه اسم در لغه بمعنی علامت و نشانه است هرگاه از وَسُمَ مشتق باشد و بمعنی بلندی است هرگاه از سُمُوّ مشتق باشد و در اصطلاح آن کلمه ایست که خود بخود بمعنی خود دلالت کند و به یکی از سه زمان که ماضی و حال و استقبال است نزدیک نشود و چنین کلمه را از آن جهه إسم گفتند که بمعنی علامت و نشانه است بر مسمّای خود و یا رتبه اش بلند است از رتبه برادرانش،از برای آنکه کلام از دو اسم مرکب میشود و اما از دو فعل و از دو حرف یا از یک فعل و یک حرف کلام مرکّب نمیشود بلکه احتیاج باسم دارند پس رتبه اش بلند است از رتبه آنها.
۲- دو مثال آورد یکی از اسم ذات که رجل باشد و یکی از اسم معنی که عِلم باشد.
۳- دو مثال آورد یکی از ثلاثی و یکی ار رباعی.
۴- دو مثال آورد یکی از ابتداء که مِن باشد و یکی از انتها که إلی باشد چنانچه گویی سِرتُ مِن البَصره إلی الکوفه.
۵- در مجمع البحرین لفظ تصریف را در قول خداوند (وتصریف الریاح) تقریبا به همین معنی حمل کرده.
۶- بدانکه تصریف در لغه بمعنی تغییر است و تغییر هم بر سه قسم است: اول تغییر ذاتی و تغییر ذاتی آن است که ذات شیء تغییر یابد مثل حرّقتُ الشجره فصارتْ رماداً ،یعنی سوزانیدم من درخت را پس گردید خاکستر دوم تغییر صفاتی و تغییر صفاتی آن است که صفه شیء تغیر یابد مثل صبغتُ القرطاس فصارت احمراً یعنی رنگ کردم من کاغذ را پس گردید قرمز سیم تغییر حالی و تغییر حالی آن است که حال شیء تغییر یابد مثل صار الخمرُ خلّاً یعنی گردید شراب سرکه یعنی اول مسکر بود و حالا مسکر نیست بدانکه در تغییر ذاتی، تغییر صفاتی و تغییر مالی هر دو هست اما بخلاف تغییر صفاتی و حالی که در آنها تغییر ذاتی نیست و اما تغییر صفاتی نسبت به تغییر حالی نیز اعم است از برای آنکه صفت شیء اگر تغییر بیابد می شود که هم حالش تغییر بیابد و هم تغییر نیابد و اما تغییر حالی از هر دو اخصّ است از برای آن که می شود حال شیء تغییر بیابد و ذاتش وصفاتش تغییر نیابد چنانکه معلوم است در مثال مذکور
جایی به جایی و از حالی به حالی» و در اصطلاح(۱) علما عبارت است از : گردانیدن یک لفظ بسوی صیغه های(۲) مختلفه(۳) تا حاصل شود از آن معناهای متفاوته.(۴)
و تصریف در اسم کمتر باشد چون : رَجُلٌ رَجُلانِ رِجالٌ و رُجَیْلٌ (۵)و تصریف در فعل بیشتر باشد(۶) چون : ضَرَب ضَرَبا ضَرَبُوا ضَرَبَتْ ضَرَبَتا ضَرَبْنَ ضَرَبْتَ ضَرَبْتُما ضَرَبْتُم ضَرَبْتِ ضَرَبْتُما ضَرَبْتُنَّ ضَرَبْتُ ضَرَبْنا و چون : یَضْرِبُ یَضْرِبانِ یَضْرِبُونَ تَضْرِبُ تَضْرِبانِ یَضْرِبْنَ تَضْرِبُ تَضْرِبانِ تَضْرِبُونَ تَضْرِبینَ تَضْرِبانِ تَضْرِبْنَ أضْرِبُ نَضْرِبُ.
و تصریف در حرف نباشد زیرا که در حرف تصرّف نیست.(۷)
[شماره صفحه واقعی : ۴]
ص: ۱۰۰۵
۱- وقال الرضی المتاخرون علی أن التصریف علم بأبنیه الکلم و بما یکون لحروفها من اصاله و زیاده وحذف وصحه واعتلال و ادغام و اماله و ما یعرض لاخرها مما لیس باعراب ولابناء من الوقف وغیر ذلک.
۲- مراد از صیغه در شرح امثله در ضرَبَ گذشت.
۳- قوله: “بسوی صیغه های مختلفه..” و صیغه های مختلفه نُه تا است: ماضی مثل ضرَب و مضارع مثل یضرِبُ و امر مثل اِضرِبْ و نهی مثل لایَضربْ و اسم فاعل مثل ضارِبٌ و اسم مفعول مثل مَضروبٌ و اسم زمان و مکان مثل مَضرَبٌ و اسم آله مثل مِضرابٌ و بناء نوع مثل ضِربَهٌ و بناء مرّه مثل ضَربَهٌ ولکن عرب ها بناء نوع و بناء مرّه را یکی شمرده اند.
۴- بدانکه وجود هر شیء منوط است به چهار علت: اول علت فاعلی دویّم علت مادی سیّم علت صوری چهارم علت غایی امّا علت فاعلی علم صرف مصرف و محول است از اهل صرف باشد یا غیر از اهل صرف و علت مادی اش ذات ضاد و راء و باء است یا ذات هر کلمه است و علت صوری اش صورت ضرَبَ و یَضرِبُ و غیر اینها است و علت غائی اش حصول معنی های متفاوته است.
۵- رجل: یکمرد رجلان: دو مرد رجال : جمع مردان رجیل: مرد کوچک
۶- قوله: “و تصریف در فعل بیشتر باشد” از برای آنکه فعل بدون فاعل نمیشود و فاعل فعل یا مفرد باشد یا تثنیه و یا جمع و هر یک از اینها یا مذکر میشود و یا مؤنث و هریک از اینها یا غائب میشود و یا مخاطب و یا متکلم ولکن در متکلم مذکر و مؤنث و تثنیه و جمع یکسان است.
۷- اگر کسی بحث کند که قول مصنف: “زیرا که در حرف تصرف نیست”، مصادره بمطلوب است زیرا که دلیل عین مدعا است ،جواب میگوییم که مصادره بمطلوب وقتی لازم می آید که مراد از هر دو تصریف، معنی لغوی باشد یا از هر دو، معنی اصطلاحی.اما در اینجا مراد از تصریف اول معنی اصطلاحی است که عبارت از گردانیدن لفظ است و مراد از تصریف ثانی معنی لغوی است یعنی مطلق گردانیدن.
اسم را سه بناست(۱)(۲) : ثلاثیّ و رباعیّ و خماسیّ (۳)و هر یک از این
سه بنا ، بر دو وجه است (۴): یکی مجرّد ( یعنی که همه حروف وی اصلی باشد ) و دیگری
[شماره صفحه واقعی : ۵]
ص: ۱۰۰۶
۱- بدانکه فصل را دو معنی هست از روی لغه و از روی اصطلاح، اما از روی لغه بمعنی بریدن و جدا ساختن است و امّا از روی اصطلاح: هو الحاجزُ بینَ الکَلامین المُتغایِرَین یعنی: در اصطلاح پرده ایست آویخته میان دو کلام متغایر که کلام اوّل غیر از کلام ثانی باشد.
۲- در شرح امثله گذشت که صیغه و بناء و وزن به یک معنی میباشد ولکن اوضح مما تقدم ما قاله الرضی فی شرح الشافیه فی قول ابن الحاجب ابنیه الکلم، المراد من بناء الکلمه و وزنها وصیغتها ،هیئتها التی یمکن ان یشارکها فیها غیرها وهی عدد حروفها المرتّبه وحرکتها المعینه وسکونها مع اعتبار الحروف الزائده و الاصلیه کل فی موضعه فرَجُلٌ مثلا علی هیئه و صفه یشارکه فیها عَضُدٌ وهی کونه علی ثلاثه اولها مفتوح وثانیها مضموم وأما الحرف الآخر فلا تعتبر حرکته وسکونه فی البناء فرَجُلٌ و رجُلاً و رجُلٍ علی بناء واحد وکذا جعل علی بناء ضرب لان الحرف الأخیر لحرکه الاعراب وسکونه وحرکه البناء وسکونه.
۳- اگر گویند چرا اسم سداسی و ثنائی نشد جواب گوئیم که در ثنائی از قدر صالح کمتر میشد و قدر صالح سه حرفی بودن کلمه است که به یکی ابتدا کرده شود و بر یکیش وقف شود و یکی فاصله شود میان اینها و یَد و دَم در اصل یَدَی و دَمَو است و مَنْ و ما از اسماء مبنیه است و گفتگوی ما در اسماء معربه است و در سداسی ثقل لازم میاید و هم التباس میشد میان دو اسم ثلاثی و یک اسم ثلاثی.
۴- بدانکه از تقسیم اسم شش قسم بیرون می آید از برای آنکه ثلاثی اسم یا مجرد است از حروف زواید که از برای او ده صیغه است چنانچه خواهد آمد و یا مزیدٌ فیه است یعنی در او حرف زاید هست و این بسیار است که بحصر نیامده و همچنین است رباعی اسم و آن یا مجرد است که از برای او پنج صیغه است چنانکه باز می آید و یا مزیدٌ فیه است که این کمتر از مزیدٌ فیه ثلاثی است و بساز به حصر نیامده و همچنین است خماسی اسم یا مجرد است که از برای او چهار صیغه است چنان که نیز می آید و یا مزیدٌ فیه است و این بسیار اندک است پس مجموع شش قسم شد.
مَزِیدٌ فیه(۱) ( یعنی در او حرفِ زاید باشد ).
و فعل را دو بناست ثلاثی و رباعی و هر یک از این دو بنا ، بر دو وجه است : مجرّد و مزید فیه – چنانکه در اسم گفته شد.
میزان(۲) ، در شناختن حروف اصلی از حروف زواید ، فاء و عین و لام است(۳) پس هر حرفی که در مقابل یکی از این حروف ثلاثه باشد اصلی بود ؛ چون رَجُلٌ که بر وزن فَعُلٌ است ونَصَرَ که بر وزن فَعَلَ است. و هر حرفی که در مقابل این حروف نباشد زاید بود ، چون ضارِبٌ وناصِرٌ که بر وزن فاعِلٌ است و یَنْصُرُ و یَطْلُبُ که بر وزن یَفْعُلُ است.
ودر بنای رباعی اسم و فعل ، لام یکبار مکرّر
[شماره صفحه واقعی : ۶]
ص: ۱۰۰۷
۱- بدانکه مزید فیه در اسم غیر از مزید فیه در فعل است چون که میزان در مزید فیه فعل و مجرد آن ماضی آن فعل است بدلیل قول مصنف در فصل پنجم که میگوید پس مجموع ابواب ثلاثی که ماضی وی مجرد است از حروف زوائد شش است اما میزان در مزید فیه اسم و مجرد بودن آن ذات کلمه و کتب لغت است پس بنابراین لفظ ضاربٌ و ناصرٌ و یَنصُرُ و یَطلُبُ را در اصطلاح مزید فیه نمی نامند چون که ماضی آنها مزید فیه نیست پس آنها در اصطلاح مجرد نامیده میشوند چون که ماضی آنها مجرد است و اما مُستَخرِجٌ و مُکتَسِبٌ و یَستَخرِجُ و یَکتَسِبُ و امثال آنها در اصطلاح مزید فیه نامیده میشوند چونکه در ماضی آنها حرف زائد شده .
۲- المیزان فی اللغه ما یوزن به الاشیاء یعنی چیزی است که بآن سنجیده شود چیزها و در اصل مِوْزان بود واو ساکن ما قبل مکسور را قلب بیاء کردند،میزان شد.
۳- اگر کسی بحث کند چرا مصنف فاء و عین و لام گفت و فَعَلَ نگفت ،جواب گوئیم اگر فَعَلَ میگفت بفتح عین شامل فعُلَ و فعِلَ بضم عین و بکسر عین نمیشد و اگر فعُل بضم عین میگفت شامل فعَل بفتح عین و فعِل بکسر عین نمیشد و اگر فَعِل بکسر عین میگفت شامل فَعَل بفتح عین و فَعُل بضم عین نمیشد پس از این جهت فاء و عین و لام گفت که شامل هر سه بوده باشد.
می شود و در خماسی ، اسم ، لام دو بار مکرّر می شود چنانچه معلوم گردد – انشاء الله تعالی.
اسم ثلاثی مجرد را ده صیغه است(۱)چون : فَلْسٌ فَرَسٌ کَتِفٌ عَضُدٌ حِبْرٌ عِنَبٌ قُفْلٌ صُرَدٌ اِبِلٌ عُنُقٌ (۲).
ومزید فیه اسم ثلاثیّ بسیار است واسم رباعی مجرد را پنج صیغه ِل
است چون جَعْفَرٌ دِرْهَمٌ(۳) زِبْرِجٌ بُرْثُنٌ قِمَطْرٌ (۴) و مزید فیه وی اندک است و اسم خماسی مجرد را چهار صیغه است چون سَفَرْجَلٌ قُزَعْمِلٌ ج
[شماره صفحه واقعی : ۷]
ص: ۱۰۰۸
۱- اگر بحث کنند که چرا اسم ثلاثی مجرد ده صیغه است جواب گوئیم زیرا که تعدد صیغه موقوف بحرکت عین الفعل است اگر عین الفعل مفتوح باشد فاء الفعلش از چهار قسم بیرون نیست: یا مفتوح است و یا مضموم است و یا مکسور است یا ساکن. و اگر عین الفعل مکسور باشد فاء الفعلش نیز از چهار قسم بیرون نیست و اگر عین الفعل مضموم باشد باز فاء الفعلش از چهار قسم بیرون نیست و اگر عین الفعل ساکن باشد باز فاء الفعل از چهار قسم بیرون نیست پس مجموع شانزده قسم میشود.پس چهار قسم از این شانزده قسم بیرون میرود بجهه ممکن نبودن ابتدا بساکن ،دوازده قسم میماند و دو صیغه که از کسره بضمه رفتن چون حِبُک و از ضمه بکسره رفتن چون دُئِل در لغت عرب ثقیل بود استعمال نشد پس ده صیغه ماند.
۲- اسماء ثلاثی ده بود ای عاقل***یک یک شمرم نگار بر صفحه دل فَلْس وفَرَس وکَتِف عَضُد حِبْر وعِنَب***قُفْل وصُرَد ودگر عنق دان واِبِل
۳- قال بعض المحققین فی تعلیقته علی شرح الشافیه فی الجزء الاول علی قول الرضی ان نحو دِرْهَمٌ لیس علی وزن قَمِطْرٌ لتخالف مواضع الفتحتین و السکونین فقال القمطر الجمل القوی السریع و قیل الجمل الضخم القوی و رجل قمطر قصیر وامرئه قمطره قصیره والقمطر والقمطره ماتصان فیه الکتب.
۴- معانی کلمات به ترتیب : نهر کوچک ، پول سفید ، زینت ، پنجه شیر ، صندوقچه. زبرج به معنی زینت زنان است و مشهور در زبرج کسر فاء و سکون عین است لکن در اوقیانوس به کسر فاء و عین ضبط نموده.
َحْمَرِشٌ قِرْطَعْبٌ (۱) و مزید فیه وی به غایت اندک است(۲) و فعل ثلاثی مجرد را سه صیغه است چون نَصَرَ عَلِمَ شَرُفَ ، و مزید فیه وی بسیار است – چنانکه می آید – و فعل رباعی مجرد را یک بناست چون دَحْرَجَ که بر وزن فَعْلَلَ است و مزید فیه وی اندک است – چنانکه مذکور خواهد شد.
هر اسمی و فعلی که در حروفِ اصولِ وَیْ همزه و تضعیف و حروف علّه نباشد آن را صحیح(۳) وسالم خوانند ، چون رَجُلٌ و نَصَرَ و هر چه در وی همزه باشد(۴) آن را مهموز خوانند چون اَمْرٌ و اَمَرَ و هر چه در وی تضعیف باشد یعنی دو حرف اصلی وی از یک جنس بوده باشد آن را مضاعف خوانند چون مَدٌّ و مدَّ (۵)و هر چه در وی حرف عله باشد ( که آن واو و یاء و الفی است(۶) که مُنْقَلِب باشد از واو و
[شماره صفحه واقعی : ۸]
ص: ۱۰۰۹
۱- معانی به ترتب : گلابی ، شتر قوی ، پیرزن ، شئ حقیر.
۲- و مزید فیه اسم خماسی مجرد نیامده است مگر پنج بناء عَفَرنُوط و خزَعبل و قِرطبوس و خندریس و قبعثری
۳- در اصطلاح صرفیین و امّا در اصطلاح نحویین صحیح آن را گویند که آخرش حرف عله نباشد خواه در فاء و عین باشد یا نباشد
۴- یعنی در حروف اصول وی آن را مهموز خوانند و مهموز گاه صحیح می شود مثل أمر و مثل قَرَءَ و گاه معتل چون آل و وَءَلَ
۵- در اصل مدَدَ بود اجتماع حرفین متجانسین متقاربین شرط ادغام موجود بود دال اول را ساکن و در ثانی ادغام نمودیم مَدَّ شد یعنی کشیده است یکمرد غائب در زمان گذشته.
۶- بدانکه واو و یاء و الف را از آن جهه حروف علّه گفته اند که در اکثر مواضع صحیح و سلامت بر حال خودشان باقی نمی مانند بلکه تغییر می یابند بقلب و اسکان و حذف چنانکه حالت آدم ناخوش تغییر می یابد. و همزه اگر چه در تغییر یافتن با آنها مشترک است لکن در اصطلاح آنرا حرف عله نگفته اند. و یا از این جهه حروف عله گفته اند که آدم ناخوش در حین ناخوشی لفظ وای میگوید.
یاء ) آن را مُعْتَلّ خوانند. پس اگر حرف علّه به جای فاء بود آن را معتلّ الفاء و مثال(۱) خوانند چون وَعْدٌ و وَعَدَ و اگر به جای عین بود آن را معتلّ العین و اجوف(۲) خوانند چون قَوْلٌ و قالَ.(۳) و اگر به جای لام بود آن را معتلّ اللّام وناقص(۴) خوانند چون رَمْیٌ و رَمی.(۵)
و هرگاه در معتلّ دو حرف علّه باشد آن را لفیف خوانند پس اگر حرف علّه
[شماره صفحه واقعی : ۹]
ص: ۱۰۱۰
۱- قوله: “آنرا معتل الفاء و مثال گویند”، اما معتل الفاء گویند از آن جهت که حرف عله بجای فاء است و اما مثال گویند بجهه شباهت رساندن ماضی او در عدم اخلال به صحیح مثل وَعَدَ و یَسَرَ و اجوف و ناقص چنین نیستند و بصفه ماضی مسمّی شد زیرا که مضارع فرع او است در لفظ و بعضی گفته اند از آنجهه مثال گفته اند که شباهت رسانده است به صحیح در ماضی و اسم فاعل و اسم مفعول و اسم مکان یا بجهه شباهت امر او بامر اجوف مثل عِد و زِن یا در احتمال حرکات ثلاثه و بعضی گفته اند که مثال از مثول مشتق است و آن بمعنی انتصاب است و معتل الفاء را مثال گویند از برای انتصاب و ثبوت حرف علّه در وی.
۲- آن را اجوف گویند.چرا اجوف گویند زیرا که اجوف در لغت به معنی میان خالی است و چون میان این کلمه از حرف صحیح خالی است از این جهه اجوف گویند.
۳- اصلش قَوَلَ بود، واو حرف عله متحرک ماقبل مفتوح بالف قلب شد قال گردید یعنی گفته است یکمرد غائب در زمان گذشته. قُلْنَ در اصل قَوَلْنَ بود واو حرف عله متحرک ما قبل مفتوح را قلب بالف کردند قالْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه ألف و لام، الف را بجهه رفع التقاء ساکنین انداختند قَلْنَ شد و فتحه قاف را بدل بضمه کردند تا دلالت کند بر اینکه آن چه از اینجا افتاده است «واو» بود نه «یاء»، قُلْنَ شد یعنی گفته اند گروه زنان غائبه در زمان گذشته.
۴- و اگر گویند وقتی که حرف علّه بجای لام بود چرا آن کلمه را ناقص گویند جواب گوئیم زیرا که ناقص در لغه به معنی دم بریده است چون این کلمه آخرش از حرف صحیح بریده شده از این جهه آن را ناقص گویند.
۵- رَمَتَا: در اصل رَمَیَتا بود «یاء» حرف علّه متحرک ما قبل مفتوح را قلب بالف کردند رَماتا شد، التقاء ساکنین شد میانه «الف» و «تاء» الف را به جهه التقاء ساکنین انداختند رَمَتا شد یعنی تیر انداختند دو زنان غایبه در زمان گذشته. اگر کسی گوید که در اینجا التقاء ساکنین چطور شد حال آنکه تاء متحرک است جواب گوئیم که حرکه تاء عارضی است که در مفرد ساکن بوده. رَمَوْا در اصل رَمَیُوا بود،«یاء» حرف عله متحرک ما قبل مفتوح را قلب به ألف کردند رَماوْا شد،التقاء ساکنین شد میانه «واو» و «الف»، الف را بجهه التقاء ساکنین انداختند رَمَوْا شد.
به جای فاء و لام باشد ، آن را لفیف مفروق خوانند چون وَقْیٌ و وَقی و اگر به جای عین و لام باشد ، آن را لفیف مقرون خوانند چون طَیٌّ(۱) و طَوَی.
پس مجموع اسماء و افعال بر هفت(۲) نوع بود :
صحیح است ومثال است ومضاعف***لفیف وناقص ومهموز واجوف
و احوال هر یک از اینها در این کتاب روشن گردد – إن شاء الله تعالی.
دانسته شد که فعل ثلاثی مجرّد را سه صیغه است فَعَلَ چون نَصَرَ و فَعِلَ چون عَلِمَ و فَعُلَ چون شَرُفَ و این هر سه فعل ماضی است که دلالت می کند بر
[شماره صفحه واقعی : ۱۰]
ص: ۱۰۱۱
۱- در اصل طَوْی بوده «واو» و «یاء» در یک کلمه جمع شده بودند سابق آنها ساکن بود و او را قلب بیاء کردند و «یاء» را در «یاء» ادغام کردند طَیّ شد یعنی پیچیدن.
۲- اگر کسی بحث کند که چرا مجموع اسماء و افعال بر هفت نوع شد جواب گوئیم زیرا که در کلمه،حرف عله و یا ملحق بحرف عله هست یا نیست و هر گاه حرف عله باشد یا بانفراد میشود یا باجتماع و در صورت انفراد یا در اول میشود مثل وَعَدَ و یَسَرَ که آن را معتل الفاء و مثال خوانند و یا در وسط میشود مثل قالَ و باغَ که آن را معتل العین و اجوف گویند و یا در آخر مثل رَعی و دَعی که آنرا معتل اللام و ناقص گویند و در صورت اجتماع یا به جای فاء و لام باشد مثل وَقَی که آن را لفیف مفروق خوانند و یا بجای عین و لام باشد. مثل طَوَی که آن را لفیف مقرون خوانند و مثل «واو» و «یاء» نادر است و ملحق به حرف عله نیز یا بانفراد است مثل اَمَرَ و سَئَلَ و هَنَأَ که آن را مهموز خوانند و یا باجتماع مثل مَدَدَ که آن را مضاعف خوانند و همزه را ملحق به حرف علّه گفتن بدیهی است مثل آمَنَ و اومن و ایمان و مضاعف را ملحق به حرف علّه گفتن به جهت آن است که در او هم مثل معتل تغییر می شود مثل ظِلْتُ در ظَلَلْتُ که یک لامش را حذف کرده اند و اگر در کلمه حرف عله و ملحق به حرف عله نباشد آن را صحیح خوانند.
زمان گذشته و هر یکی را مستقبلی است که دلالت می کند بر زمان آینده و مستقبل فَعَلَ سه است فَعَلَ یَفْعُلُ (۱)چون نَصَرَ یَنْصُرُ و فَعَلَ یَفْعِلُ (۲)چون ضَرَبَ یَضْرِبُ و فَعَلَ یَفْعَلُ(۳)(۴) چون مَنَعَ یَمْنَعُ و مستقبل فَعِلَ دو است فَعِلَ یَفْعَلُ (۵)چون عَلِمَ یَعْلَمُ و
[شماره صفحه واقعی : ۱۱]
ص: ۱۰۱۲
۱- این صیغه غالبا متعدی است نحو قوله تعالی ولقد نصرکم الله ببدر وانتم اذله ونحو قوله تعالی ینصُرُک الله نصرا عزیزا و گاهی لازم است نحو قوله تعالی الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم وهم الوف و نحو قوله تعالی یخرُجُ من بطونها شراب مختلف الوانه فیه شفاء للناس.
۲- این صیغه نیز غالبا متعدی است نحو قوله تعالی ضرب الله مثلا عبدا مملوکا لایقدِرُ علی شی ء ونحو قوله تعالی و یضرِبُ الله الأمثال لعلهم یتذکرون. و گاهی لازم است نحو قوله تعالی حتی اذا کنتم فی الفلک وجرین بهم بریح طیبه ونحو قوله تعالی والفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس.
۳- أبی یأبِی شاذّ است و اما بقَی یبقَی بفتح عین در ماضی و مضارع و فنی یفنی و قلی یقلی و مثل اینها از لغات قبیله طیّ است که از کسره فرار کرده اند بسوی فتحه یعنی اصل در اینها کسر عین ماضی بوده کسره را به فتحه قلب کردند بجهه آن که قیاس آنها آن است که کسره را قلب بیاء کنند در جائی که بعد از کسره یاء باشد. کسره یاء را بفتحه قلب کنند به جهه خفت.
۴- این صیغه ایضا غالبا متعدی است نحو قوله تعالی یا هرون ما منعک اذ رایتهم ضلوا الّا تتبعن و نحو قوله تعالی و یمنعون الماعون و گاهی لازم است نحو قوله تعالی ثم ذهب الی اهله یتمطی ونحو قوله تعالی فأما الذبد فیذهب جفاء. ویاتی فی التصریف انه یشترط فی هذه الصیغه کما ظهر من الأمثله التی مثلنا بها أن یکون عین الفعل فیها او لام الفعل فیها حرفا من حروف الحلق وهی سته کما قال الشاعر: حرف حلقی شش بود ای نور عین*** هاء و همزه حاء و خاء و عین غین
۵- این صیغه ایضا غالبا متعدی است نحو قوله تعالی علِم کل اناس مشربهم ونحو قوله تعالی یعلَم سرکم وجهرکم و یعلَم ما تکسبون و گاهی لازم است نحو قوله تعالی إنّما المؤمنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم و نحو قوله تعالی قالوا لاتوجل انا نبشرک بغلام علیم.
فَعِلَ یَفْعِلُ (۱)چون حَسِبَ یَحْسِبُ. و مستقبل فَعُلَ یکی است فَعُلَ یَفْعُلُ چون شَرُفَ یَشْرُفُ.
پس مجموع ابواب ثلاثی که ماضی وی مجرّد است از حروف زواید شش است : فَعَلَ یَفْعُلُ چون نَصَرَ یَنْصُرُ و فَعَلَ یَفْعِلُ چون ضَرَبَ یَضْرِبُ و فَعِلَ یَفعَلُ چون عَلِمَ یَعْلَمُ. و این سه باب را اصول(۲) خوانند ؛ زیرا که حرکت عینِ ماضی ، مخالف حرکت عینِ مستقبل است.
و فَعَلَ یَفْعَلُ چون مَنَعَ یَمْنَعُ و فَعِلَ یَفْعِلُ چون حَسِبَ یَحْسِبُ (۳)و فَعُلُ یَفْعُلُ (۴)چون شرُفَ یَشْرُفُ. و این سه باب را فروع خوانند ، زیرا
[شماره صفحه واقعی : ۱۲]
ص: ۱۰۱۳
۱- این صیغه نیز متعدی است غالبا نحو قوله تعالی فلما رأته حسبته لجّه وکشفت عن ساقیها ونحو قوله تعالی یحسب ان ماله اخلده وسیاتی فی شرح التصریف أن المضارع ان کان ماضیه علی وزن فعِل مکسور العین فمضارعه یفعَل بفتح العین نحو عَلِمَ یَعلَمُ الّا ما شذّ من نحو حسِب یَحسِب و اخواته فانها جائت بکسر العین فیها و قلّ ذلک فی الصحیح. قال فی التیسیر فی القراءات السبع قرء عاصم و ابن عامر وحمزه یحسبهم ویحسبون ویحب ویحسبن اذا کان فعلا مستقبلا بفتح السین والباقون بکسرها. وقال فی لسان العرب کل فعل کان ماضیه مکسورا فان مستقبله یاتی مفتوح العین نحو علم یعلَم الّا اربعه احرف جائت نوادر حسب یحسب ویبس ییبس ویئس ییئس و نعم ینعم فانها جائت من السالم بالکسر والفتح
۲- اگر کسی بحث کند که چرا مخالف را اصل و موافق را فرع گویند، جواب گوئیم از برای آنکه لفظ تابع معنی است چون معنی مخالف است زیرا که ماضی دلالت کند بر زمان گذشته و مضارع بر زمان آینده پس اصل آن است که لفظ هم مخالف باشد تا اینکه لفظ و معنی در مخالفت،موافقت داشته باشند.
۳- بعضی باب حَسِب یَحسِبُ را از شواذّ شمرده اند و گفته اند این وزن در صحیح نادر است و در معتل کثیر «وَمِقَ یَمِق» و «وَرِث یَرِثُ» و «وَرِع یَرِعُ» و «وَزِنَ یَزِنُ» و «یَئس یَیئسُ». بدانکه حسب یحسب بضم عین مضارع نیامده است بجهه آنکه نخواستند یک حرف بدو حرف ثقیل متحرک شود و از این جهت در فعل مضموم العین مضارع مکسور العین نیامد.
۴- این صیغه دائما لازم است نحو قوله تعالی وحسُن اولئک رفیقا ونحو قوله تعالی و توکّل علی الحی الّذی لایمُوت.
که حرکت عین ماضی ، موافق حرکت عین مستقبل است.
فعل ثلاثی مزید فیه(۱) را ده باب مشهور است :
باب اِفعال(۲) ، اَفْعَلَ یُفْعِلُ اِفْعالًا چون اَکْرَمَ یُکْرِمُ اِکْراماً (۳).
باب تفعیل(۴) ، فَعَّلَ یُفَعِّلُ تَفْعیلًا چون صَرَّفَ یُصرِّفُ تَصْریفاً.
باب مفاعله ، فاعَلَ یُفاعِلُ مُفاعَلَهً و فِعالًا و فِیعالًا چون ضارَبَ یُضارِبُ مُضارَبَهً و
[شماره صفحه واقعی : ۱۳]
ص: ۱۰۱۴
۱- فعل ثلاثی مزیدفیه را ده باب مشهور است در نزد زمخشری و ابن حاجب و اما در نزد غیر ایشان سیزده باب است و در این باب ها یک حرف زاید کرده اند یا دو حرف و یا سه حرف و از سه حرف زیاده زاید نکرده اند تا این که مزیت فرع بر اصل لازم نیاید و مقدم کرده اند آن باب ها را که در آنها یک حرف زاید است بر آن باب هائی که در آنها دو حرف زاید است و نیز مقدم داشته اند آن بابها را که در آنها دو حرف زاید است بر آن ابواب که در آنها سه حرف زاید است از برای رعایت ترتیب طبیعی.
۲- اگر کسی بحث کند چرا مصنّف باب افعال را مقدم داشته بر سایر بابها جواب گوئیم زیرا که زیاد کردن در اول است. و اگر گویند چرا همزه در مصدر این باب مکسور است جواب گوئیم تا فرق باشد میانه مصدر و جمعی که بر وزن أفعال است و چرا عکس نشد زیرا که جمع ثقیل است و فتحه خفیف به جهه تعادل
۳- اَکْرَمَ در اصل کرم بود فعل ثلاثی مجرّد بود خواستیم فعل ثلاثی مزید فیه اش بنا کنیم بردیم به باب افعال قاعده باب افعال را بر وی جاری ساختیم قاعده باب افعال آن بود که هر فعل ثلاثی مجرّد را که بآن باب ببرند همزه قطع مفتوح در اوّلش بیاورند و فاء الفعل را ساکن کنند و عین الفعلش را فتحه دهند اگر مفتوح نباشد ما هم چنین کردیم کَرُمَ اَکْرَمَ شد یعنی گرامی داشته است یکمرد غائب در زمان گذشته ، و با همین الگو ، بابهای دیگر را نیز می شود ساخت.
۴- و اگر بحث کنند چرا مصنّف بعد از باب افعال باب تفعیل را مقدم داشت جواب گوئیم از برای آنکه زیادتی این باب از جنس اصول است.
ضِراباً و ضِیراباً و در ماضی هر یک از این سه باب یک حرف زاید است.
باب افتعال ، اِفْتَعَلَ یَفْتَعِلُ اِفْتِعالاً چون اِکْتَسَبَ (۱) یَکْتَسِبُ اکْتِساباً.
باب اِنفعال ، اِنْفَعَلَ یَنْفَعِلُ اِنفِعالاً چون اِنصَرَفَ یَنْصَرفُ اِنصِرافاً.
باب تفعّل ، تَفَعَّلَ یَتَفعَّلُ تفعُّلاً چون تَصَرَّف یَتَصَرَّفُ تَصَرُّفاً.
باب تفاعل ، تَفَاعَلَ یَتَفاعَلُ تَفاعُلاً چون تَضارَبَ یَتَضارَبُ تَضارُباً.
باب اِفعِلال ، اِفْعَلَّ یَفْعَلُّ اِفْعِلالاً چون اِحْمَرَّ یَحْمَرُّ اِحْمِراراً و در ماضی
هر یک از این پنج باب دو حرف زاید است.
باب اِستفعال ، اِسْتَفْعَلَ یَسْتَفعِلُ اِسْتِفْعالًا چون اِسْتَخْرَجَ (۲) یَسْتَخْرِجُ اِسْتِخراجاً.
باب افعیلال ، اِفْعالَّ یَفْعالُّ اِفعیلالاً چون اِحْمارَّ (۳) یَحْمارُّ اِحْمیراراً و در ماضی هر
[شماره صفحه واقعی : ۱۴]
ص: ۱۰۱۵
۱- در اصل کَسَبَ بود ، فعل ثلاثی مجرّد بود ، ما خواستیم فعل ثلاثی مزید فیه اش بنا کنیم ، بردیم به باب افتعال ، قاعده باب افتعال را بر وی جاری نمودیم ، قاعده باب افتعال آن بود که هر فعل ثلاثی مجرّدی را که بر آن باب می برند همزه وصل مکسوری در اوّلش زاید کنند و فاء الفعلش را ساکن نمایند و تایِ مفتوحه منقوطه ای میانه فاء الفعل وعین الفعلش درآورند و عین الفعلش را مفتوح کنند اگر مفتوح نباشد ، ما نیز چنین کردیم ، کسَبَ اکْتَسَبَ شد یعنی قبول کسب کرده است یک مرد غایب در زمان گذشته.
۲- در اصل خَرَجَ بود ، فعل ثلاثی مجرّد بود ، خواستیم که فعل ثلاثی مزید فیه اش بنا کنیم ، بردیم به باب استفعال قاعده باب استفعال را بر وی جاری کردیم ، قاعده باب استفعال آن بود که : هر فعل ثلاثی مجرّدی را که بر آن باب می برند همزه وصل مکسوری با سین ساکن و تایِ مفتوحه منقوطه ای در اوّلش درآورند و فاء الفعلش را ساکن کنند و عین الفعل را مفتوح کنند اگر مفتوح نباشد ، ما هم چنین کردیم خَرَجَ اِسْتَخْرَجَ شد یعنی طلب خروج کرده است یکمرد غایب در زمان گذشته.
۳- اِحْمارَّ در اصل حَمُرَ بود ، فعل ثلاثی مجرد بود ، ما خواستیم فعل ثلاثی مزید فیه اش بنا کنیم ، بردیم به باب افعیلال قاعده باب افعیلال را بر وی جاری نمودیم ، قاعده باب افعیلال آن است که : هر فعل ثلاثی مجرّدی را که به آن باب می برند همزه وصل مکسوری در اوّلش درآورند وفاء الفعلش را ساکن نمایند و الف ساکنی میانه فاء الفعل و عین الفعلش درآورند و لام الفعل را مفتوح و مکرّر کنند ، ما هم چنین کردیم حَمُرَ اِحْمارَرَ شد ، اجتماع حرفین متحرکین متجانسین ، شرط ادغام موجود بود و «راء» اول را ساکن کرده در ثانی ادغام نمودیم اِحْمارَّ شد ، یعنی بسیار قرمز شده است یکمرد غایب در زمان گذشته ، و باب اِفعِلال و اِفْعِلْلال را با همین راهنمایی نیز می شود ساخت.
یک از این دو باب سه حرف زاید است.
فعل رباعی مجرّد را یک بناست چنانکه مذکور شد و مستقبل او نیز یکی است چون : فَعْلَلَ یُفَعْلِلُ فَعْلَلَهً و فِعْلالاً چون دَحْرَجَ یُدَحرِجُ دَحْرَجَهً و دِحْرَاجاً و مزید فیه وی سه باب است (۱).
باب تَفَعْلُل ، تَفَعْلَلَ یَتَفَعْلَلُ تَفَعْلُلاً چون تَدَحْرَجَ یَتَدَحْرَجُ تَدَحْرُجاً و در ماضی این باب یک حرف زاید است.
باب اِفعنلال ، اِفْعَنْلَلَ یَفْعَنْلِلُ اِفعِنْلالاً چون اِحْرَنْجَمَ یَحْرَنْجِمُ اِحْرِنْجاماً.
باب اِفْعِلْلال ، اِفْعَلَلَّ یَفْعَلِلُّ اِفْعِلْلالاً چون اِقْشَعَرَّ یَقْشَعِرُّ اِقْشِعْراراً و در ماضی هر یک از این دو باب دو حرف زاید است.
بدانکه اسم(۲) بر دو قسم است : مصدر و غیر مصدر ، مصدر آن است که در آخر
[شماره صفحه واقعی : ۱۵]
ص: ۱۰۱۶
۱- فعل مجرّد (ثلاثی ، رباعی) از مصدر ، و مصدر مزید فیه ، از فعل ، مشتق و گرفته می شود.
۲- بدانکه اسم هر گاه وضع شده باشد از برای ذات آن را اسم ذات میگویند و هرگاه وضع شده باشد از برای حدث آن را اسم معنی و مصدر گویند و هرگاه وضع شده باشد از برای چیزی که نسبت داده میشود بر او حدث معین بنسبه تقییدیّه و غیرتامّه آن را مشتق و غیرجامد گویند و مشتق هرگاه وضع شده باشد بصدور چیزی از چیزی آن را اسم فاعل گویند و یا بر ثبوت چیزی از برای چیزی آن را صفه مشبهه گویند و یا به وقوع چیزی بر چیزی آن را اسم مفعول گویند و هرگاه وضع شده باشد از برای چیزی که مکرر میشود حدث بر آن، او را صیغه مبالغه میگویند یا از برای چیزی که مکرر میشود حَدَث بر آن چیز آن را اسم آله گویند و یا در آن چیز آن را اسم مکان و زمان گویند یا از برای چیزی که او افضل باشد بر غیر آن در موصوف شدن بر آن حدث، آن را اسم تفضیل میگویند.
معنی فارسی وی تا و نون یا دال و نون باشد(۱) مثل القَتْل ( به معنی کشتن ) و الضّرب ( به معنی زدن ) و فعل ماضی و مضارع و امر و نهی(۲) و اسم فاعل و اسم مفعول و اسم آلت و اسم زمان و مکان همه از مصدر مشتقّ اند.(۳)(۴)
[شماره صفحه واقعی : ۱۶]
ص: ۱۰۱۷
۱- اگر کسی بحث کند که تو گفتی مصدر آن است که در آخر معنی فارسی آن دال و نون یا تا ء و نون باشد پس چه میگوئی در جَید که معنی فارسی آن گردن است و حال آن که مصدر نیست؟ جواب گوییم که مطلق دال و نون یا تاء و نون بودن دلیل مصدریه نیست بلکه مشروط است بر اینکه اگر از آخرش نون را بیندازی باز همان معنی را بفهماند آن مصدر است و اگر نفهماند مثل جید که اگر از آخر لفظ گردن نون را بیندازی گرد میشود که بمعنی غبار است پس جید مصدر نیست بلکه اسم است.
۲- وجحد ونفی و استفهام چنانکه در امثله و شرح آن گذشت
۳- بدانکه آنچه از مصدر مشتق است یا اسم بود یا فعل و در صورت ثانیه یا اخباری است یا انشائی،در صورت اولی هرگاه در اولش یکی از حروف «اتین» باشد مضارع است و اگر نباشد ماضی است و انشائی هم هرگاه از برای طلب حصول فعل باشد آن امر است و اگر برای طلب ترک چیزی باشد آن نهی است و در صورت اولی هرگاه دلالت کند بصدور چیزی از چیزی یا بوقوع چیزی بر چیزی بدون واسطه یا بواسطه و در صورت وقوع بواسطه، یا بواسطه زمان است یا مکان است یا آله یا نوع و مرّه است پس قسم اول اسم فاعل است و دوم اسم مفعول و سیّم اسم زمان و مکان است چهارم اسم آله است پنجم بناء نوع و بناء مرّه است و نفی مثل نهی است لفظاً و جحد مثل ماضی است بمعنی.
۴- بدانکه اشتقاق چنانکه در اول مراح و در بحث مشتق در قوانین الاصول در حاشیه گفته شده بر سه قسم است:۱-صغیر و هو أن یکون بینها تناسب فی الحروف والترتیب نحو ضرب من الضرب ۲-و کبیر و هو ان یکون بینها تناسب فی اللفظ دون الترتیب نحو جبذ من الجذب ۳-واکبر و هو أن یکون بینهما تناسب فی المخرج نحو نعق من النهق والمراد من الاشتقاق هنا الاشتقاق الصغیر.
باب فَعَلَ یَفْعُلُ النّصر ( یاری کردن ) ماضی وی ، چهارده مثال بود شش مغایب و مغایبه را بود و شش مخاطب و مخاطبه را و دو حکایت نفس متکلّم را. آن شش که مغایب را بود سه مذکّر را بود و سه مؤنّث را ، آن سه که مذکّر را بود چون : نَصَرَ نَصَرا نَصَرُوا و آن سه که مؤنّث را بود چون : نَصَرَتْ نَصَرَتا نَصَرْنَ و آن شش که مخاطب را بود سه مذکّر را بود و سه مؤنّث را. آن سه که مذکّر را بود چون : نَصَرْتَ نَصَرتُما(۱)(۲) نَصَرْتُمْ و آن سه که مؤنّث را بود چون : نَصَرْتِ نَصَرْتُما نَصَرْتُنَّ و آن دو که حکایت نفس متکلّم را بود چون : نَصَرْتُ نَصَرنا.
و مستقبل را نیز چهارده مثال است بر آن قیاس که دانسته شد در ماضی چون : یَنْصُرُ یَنْصُرانِ یَنْصُرُونَ تَنْصُرُ تَنْصُرانِ یَنْصُرْنَ تَنْصُرُ تَنْصُرانِ تَنْصُرُونَ تَنْصُرینَ تَنْصُرانِ تَنْصُرْنَ اَنْصُرُ نَنْصُرُ.
ودیگر ابواب پنجگانه نیز بر این قیاس بود چون : ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبوا الی آخره و عَلِمَ عَلِما عَلِمُوا الخ و مَنَعَ مَنَعا مَنَعُوا الخ و حَسِبَ حَسِبا حَسِبُوا الخ و شَرُفَ شَرُفا شَرُفُوا الخ و مستقبل چون : یَضْرِبُ یَضْرِبانِ یَضْرِبونَ الخ و یَعْلَمُ یَعْلَمانِ یَعْلَمُون الخ و یَمْنَعُ یَمْنَعانِ یَمْنَعُونَ الخ و یَحْسِبُ یَحْسِبانِ یَحْسِبُونَ الخ و یَشْرُفُ یَشْرُفانِ یَشْرُفُونَ الخ.
فعل مستقبل را از فعل ماضی گیرند به زیادتی یک حرف از حروف «اَتَیْنَ»
[شماره صفحه واقعی : ۱۷]
ص: ۱۰۱۸
۱- اما تثنیه در مخاطب مذکر و مخاطبه مؤنث اگر چه در صورت یکسانند اما در تقدیر مختلفند.
۲- بدانکه بهترین حروف بر زیاده کردن حروف مدّ و لین است بجهه خفّت آنها و از این جهه بسیار شده دوَران آنها در کلام بجهه آنکه کلمه ای نیست که از خود آنها یا جزء آنها که عبارت از حرکات باشد خالی شود پس احتیاج شد بر زیاده تا از یکدیگر ممتاز شوند و از ماضی ناقص نکردند بجهه آنکه در ثلاثی از قدر صالح کمتر می ماند و مزیدفیه را به او حمل کردند و در اول افزودند بجهه آنکه هرگاه بآخر می افزودند مشتبه میشد بماضی و از ماضی مشتق کردند نه از مصدر بجهه ثبات و محقق بودن ماضی و بعضی را گمان آنست که این اشتقاق لغوی است بجهه آنکه مشتق باید بر معنی مشتق منه دلالت کند با چیز زاید و در اینجا چنین نیست و این گمان باطل است بجهه آنکه اشتقاق عبارتست از اشتراک دو کلمه در حروف اصلیه و معنی اصلی ماضی معنی مصدری است که ماده بر آن دلالت میکند و وقوع حدث در زمان سابق مدلول هیئه است که هیئت تغییر یافته است. بدانکه اولی بر زیاد کردن حروف مدّ و لین است چنانچه گذشت لکن یاء را بآخر فعل ماضی زیاد کردن مشکل است تا آخر فعل زیرا در جرّ که کسره است محفوظ ماند و یا اینکه باسم مضاف بسوی یاء متکلم مشتبه نشود در مثل ضَرَبی یعنی عسل من پس الف را به تثنیه دادند و واو را بجمع بجهه آنکه الف در مخرج مقدم بود و واو مؤخر و همچنین تثنیه مقدم بود و جمع مؤخر و مقدم را بمقدم و مؤخر را بمؤخر دادند یا بجهه افراد تثنیه الف را بوی دادند.
که در اوّل وی(۱) درآورند و آخرش را مضموم نمایند. و این حروف را زواید اربعه خوانند ، و این حروف مفتوح باشند الّا در چهار باب اَفْعَلَ و فَعَّلَ و فاعَلَ و فَعْلَلَ که در این چهار باب مضموم باشند.(۲)
وفعل مستقبل به معنی حال و استقبال آید(۳) چنانکه
[شماره صفحه واقعی : ۱۸]
ص: ۱۰۱۹
۱- لفظ وی در فارسی ضمیر غائب است عود میکند بفعل ماضی نه بفعل مستقبل والّا لازم می آید که بر یَضرِبُ مثلا یاء دیگری در آورند و قطعا این معنی مراد نیست
۲- بجهه آنکه این چهار باب چهار حرفی اند و رباعی فرع ثلاثی است و ضمه فرع فتحه است در خفه پس اصل را باصل و فرع را بفرع و در خماسی و سداسی مفتوح شدند بجهه بسیاری حروف آنها و امّا «هُریق» اصل آن یریق است و آن از رباعی است و هاء بخلاف قیاس افزوده شده و حروف اَتین در بعضی لغات مکسور میشود در زمانیکه عین ماضی او مکسور شود و در بعضی لغات یاء مکسور نمیشود بجهه گرانی کسره بریاء و تاء ثانیه در مثل تَتقلّدُ و تَتَباعَدُ و تَتَخَیَّرُ می افتد، بجهه اجتماع دو حرف از جنس واحد و عدم امکان ادغام و ثانی بر حذف معین شد بجهه آنکه اولی علامت است و علامت حذف نمیشود و تغییر نمی یابد.
۳- بدانکه چون فعل مستقبل مشترک بین زمان حال و زمان استقبال است برای هر یک از دو زمان قرینه وضع شده چنانکه دانسته شد که «لام» قرینه زمان حال است و «سین و سوف» قرینه زمان استقبال است و اگر کسی بحث کند که جمع بین قرینه زمان حال و قرینه زمان استقبال در فعل مستقبل جائز نیست چونکه بین قرینتین منافات است پس چرا در آیه (ولسوف یعطیک ربک فترضی) بین قرینتین جمع شده جواب گوئیم که در مجمع البیان گفته شده که این لام در «لسوف» لامی که قرینه زمان حال است،نیست بلکه لام توطئه قسم است و جواب مفصل بیاید در شرح تصریف در همین مسئله انشاء الله تعالی.
گویی اَنْصُرُ یعنی یاری کنم و یاری می کنم. و هرگاه در وَیْ لام مفتوحه درآید حال را باشد چون لَیَنْصُرُ. و اگر سین یا سوف درآید استقبال را باشد چون سَیَنْصُرُ و سَوْفَ یَنْصُرُ.
الف در نَصَرا علامت تثنیه مذکّر و ضمیر فاعل است. و واو در نَصَرُوا علامت جمع مذکّر و ضمیر فاعل است و ضمّه از جهت مناسبت واو است. و تاء ساکنه در نَصَرَتْ علامت تانیث است و ضمیر فاعل نیست. و الف در نَصَرتا علامت تثنیه مؤنث وضمیر فاعل است و تاء علامت تانیث فاعل است. و نون در نَصَرْنَ علامت جمع مؤنّث و ضمیر فاعل است. و تاء مفتوحه در نَصَرْتَ علامت واحد مخاطب و ضمیر فاعل است. و تای مکسوره در نَصَرْتِ علامت واحده مخاطبه و فاعل فعل است. وتُما در نَصَرْتُما گاه ضمیر تثنیه مذکّر مخاطب و گاه ضمیر تثنیه مؤنّث مخاطبه است(۱) ، و فاعل فعل است. و تُم در نَصَرْتُم ضمیر جمع مذکّر مخاطب و فاعل فعل است. و تُنَّ در نَصَرْتُنَّ ضمیر جمع مؤنّث مخاطبه و فاعل فعل است. و تاء مضمومه در نَصَرْتُ ضمیر واحد متکلّم است ، خواه مذکّر باشد و خواه مؤنّث(۲) ، و فاعل فعل است. و نا در نَصَرْنا ضمیر متکلّم با غیر است و فاعل
[شماره صفحه واقعی : ۱۹]
ص: ۱۰۲۰
۱- یعنی یک لفظ است بجای سه معنی چنانکه به دو مرد گفته میشود نصرتما و همچنین به دو زن و همچنین به یک مرد و یک زن.
۲- یعنی یک لفظ است بجای دو معنی چنانکه یک مرد میگوید نصرتُ و همچنین یک زن ولایخفی علیک ان المتکلم واحدٌ.
فعل است خواه تثنیه باشد و خواه جمع ، و خواه مذکّر باشد و خواه مؤنّث(۱) و فاعل نَصَرَ و نَصَرتْ شاید که ظاهر باشد چون نَصَرَ زَیْدٌ ونَصَرَتْ هِنْدٌ وشاید که ضمیر مستتر باشد چون «زَیْدٌ نَصَرَ» اَیْ هو و «هِنْدٌ نَصَرَتْ» اَیْ هی.
یایِ در یَنْصُرُ و یَضْرِبُ ، علامت غیبت و حرف استقبال است. و الف در یَنْصُرانِ و یَضْرِبانِ علامت تثنیه مذکّر و ضمیر فاعل است ، و نون عوض رفع است که در واحد بوده. و یاء در یَنْصرُون و یَضْرِبُونَ هم چنان علامت غیبت و حرف استقبال است ، و واو علامت جمع مذکر و فاعل فعل است و نون عوض رفع است که در واحد بوده و این ضمّه برای مناسبت واو است. و تاء در تَنْصُرُ و تَضْرِبُ و تَنْصُرانِ و تَضْرِبانِ علامت غائبه مؤنّث است ، و الف علامت تثنیه و هَم ضمیر فاعل و نون عوض رفع است که در واحد بوده. و یایِ در یَنْصُرْنَ و یَضْرِبْنَ علامت غیبت و حرف استقبال است ، و نون علامت جمع مؤنّث و ضمیر فاعل است. و تاء در تَنْصُرُ و تَضْرِبُ علامت خطاب و حرف استقبال است و اَنْتَ در وَیْ مستتر است دائماً ، که فاعل فعل است و تایِ در تَنْصُرانِ و تَضْرِبانِ علامت خِطابِ و حرف استقبال است ، و الف علامت تثنیه مذکّر و ضمیر فاعل است و نون عوض رفع است که در واحد بوده. و تاء در تَنْصُرُونَ و تَضْرِبُونَ علامت خطاب و حرف استقبال است و واو ضمیر جمع مذکّر است و نون عوض رفع است که در واحد بوده. و تایِ در تَنْصُرِینَ و تَضْرِبینَ علامت خطاب و حرف استقبال است ، و یاء ضمیر واحد مؤنّث و فاعل فعل است و
[شماره صفحه واقعی : ۲۰]
ص: ۱۰۲۱
۱- یعنی یک لفظ است و در حقیقت برای شش معنی چنانکه دو مرد یا دو زن با یک مرد و یک زن میگویند نَصَرْنا و همچنین جماعت مردان با جماعت زنان یا جماعت زن و مرد میگویند نصرنا وهذه کالصوره السابقه فی أنّ المتکلم فیها واحد.
نون عوض رفع است که در واحد مذکّر بوده است. و تایِ در تَنْصُرانِ و تَضْرِبانِ علامت خطاب و حرف استقبال است ، و الف علامت تثنیه و هَم ضمیر فاعل است و نون عوض رفع است که در واحد بوده. و تایِ در تَنْصُرْنَ وتَضْرِبْنَ علامت خطاب و حرف استقبال است ، و نون ضمیر جمع مؤنّث و فاعل فعل است. و همزه ، در اَنْصُرُ و اَضْرِبُ علامت متکلّم وحده(۱) و اَنَا در وی مستتر است دائماً ، که فاعلش باشد. و نون در نَنْصُرُ و نَضْرِبُ علامت متکلّم مع الغیر است و نحن در وی مستتر است دائماً ، که فاعل فعل است. و فاعل یَنْصُرُ و تَنْصُرُ شاید که ظاهر باشد چون یَنْصُرُ زَیْدٌ و تَنْصُرُ هِنْدٌ و شاید که ضمیر مستتر باشد چون «زَیْدٌ یَنْصُرُ» اَیْ هو و «هِنْدٌ تَنْصُرُ» اَیْ هی.
چون بر فعل مستقبل ، حروف ناصبه(۲) درآید (یعنی اَنْ و لَنْ و کَیْ و اِذَنْ)
[شماره صفحه واقعی : ۲۱]
ص: ۱۰۲۲
۱- آنچه در متکلم وحده فعل ماضی گفته شد در متکلم وحده فعل مضارع نیز می آید و همچنین تثنیه مخاطب و متکلم مع الغیر.
۲- بدانکه وقتی حروف ناصبه که آن چهار است اَنْ و لَنْ و کَیْ و اِذَنْ داخل فعل مضارع میشوند دو عمل دارند عمل لفظی و عمل معنوی. عمل لفظی آن است که در پنج مفرد که یکی یَطلُبُ مفرد مذکر غایب است و یکی تَطلُبُ مفرد مؤنث غایبه و یکی تَطلُبُ مفرد مذکر مخاطب و دو متکلم که یکی اَطلُبُ و یکی نَطلُبُ است حرکت آخر ضمّه باشد بدل بفتحه شود و در هفت موضع نون عوض رفع را بیندازند که آن چهار تثنیه است یکی یَطلُبانِ و سه تَطلُبانِ است و دو جمع مذکر است یکی غایب که یَطلُبُونَ باشد و یکی مخاطب که تَطلبُونَ باشد و در دو جا عمل نمیکنند و آن دو جمع مؤنث است یکی غایبه که یَطلَبْنَ باشد و یکی مخاطب که تَطلُبْنَ باشد. اما عمل معنوی پس اَنْ معنای فعل مضارع را تأویل بمصدر میکند اَن یَطلُبَ یعنی طلب کردن یک مرد غایب است در زمان آینده و لَن معنی مضارع را نفی ابدی میکند لن یَطلُبَ یعنی طلب نمی کند یکمرد غایب همیشه و کَیْ معنی مضارع را علت چیز دیگر میکند مثل أسلَمتُ کَیْ اَدْخُلَ الجنه و إذَنْ معنی فعل مضارع را جواب جزاء میکند مثل اینکه کسی گوید اَنا آتیکَ آنوقت گویی إذَن اُکْرِمَکَ و بدانکه حروف ناصبه عمل کردند بجهه اختصاص ایشان بقبیله واحده و عمل نصب کردند بجهه مشابهت اَنْ با أنَّ در صورت و تأثیر و لَنْ و کَیْ و اِذَنْ را باو حمل کردند و تابع نمودند زیرا که آنها هم مختص اند بقبیله واحده.
منصوب گردد چون اَنْ اَطْلُبَ و لَنْ اَطْلُبَ و کَیْ اَطْلُبَ و اِذَنْ اَطْلُبَ. و نونهایی که عوض رفع بودند به نصبی ساقط شوند چون لَنْ یَطْلُبا و لَنْ یَطْلُبُوا و لَنْ تَطْلُبا و لَنْ تَطْلُبُوا و لَنْ تَطْلُبِی. و نون یَطْلُبْنَ و تَطْلُبْنَ به حال خود باشد.
و چون در فعل مستقبل حروف جازمه(۱) درآید حرکت آخر در پنج لفظ که آن
[شماره صفحه واقعی : ۲۲]
ص: ۱۰۲۳
۱- و حروف جازمه نیز داخل فعل مضارع میشوند مگر آن که در بعضی اوقات داخل فعل ماضی میشود باز دو عمل دارند عمل لفظی و معنوی و عمل لفظی آنها با حروف ناصبه یکی است مگر در پنج مفرد که حروف جازمه حرکه آخر را در پنج مفرد بیندازند اگر فعل مضارع صحیح باشد و حرف آخر را بیندازد اگر معتل باشد و مثل حروف ناصبه در هفت جا نون عوض رفع را بیندازند و در دو جمع مؤنث عمل نمیکنند. و اما عمل معنوی پس لَمْ معنی فعل مضارع را که مثبت و مشترک است میان حال و استقبال می برد به ماضی ودر ماضی نفی میکند. لَم یَضرِبْ یعنی نزده است یکمرد غایب در زمان گذشته و لَمَّا معنی مضارع را نفی میکند در ماضی ولکن نفی را میکشد بزمان حال. لَمَّا یَضرِبْ یعنی نزده است یکمرد غایب در زمان گذشته تا بحال. و لام امر طلب حصول فعل میکند لِیَضْرِبْ یعنی باید بزند یکمرد غایب الآن یا در زمان آینده و لاء نهی طلب ترک فعل میکند لایَضرِبْ یعنی باید نزند یک مرد غایب الآن و إنْ معنی فعل مضارع را شرط میکند مثل إن تَضرِبْ اَضرِبْ یعنی اگر تو زنی من هم میزنم و بدانکه حروف جازمه عمل کردند بجهه اختصاص شان بقبیله واحده و عمل جزم کردند بجهه آنکه إن شرطیه در دو فعل عمل میکرد و آن ثقیل بود خواستند جزمی بدهند که در غایت خفت باشد پس جزم را دادند و لمّا و لمْ را به اِنْ تابع کردند بجهه آنکه اِن شرطیه معنی ماضی را میبرد بمضارع بخلاف لم و لمّا که برعکس اِن بود و چون ضد را بر ضد حمل میکنند پس از این جهه اینها را باو حمل کردند ولام امر و لاء نهی را نیز به اِنْ شرطیه حمل کردند از باب حمل نظیر بر نظیر زیرا که هریک از آنها ماضی محقق الوقوع را انشاء مشکوک فیه میکنند.
یَطْلُبُ (غایب مذکّر است) وتَطْلُبُ (غایبه مؤنّث و هم مخاطب مذکّر است) و اَطْلُبُ و نَطْلُبُ (که دو حکایت نفس متکلّم است) به جزمی بیفتد. و حروف جازمه پنج است : لَمْ و لَمّا و لام امر و لایِ نهی و اِنْ شرطیّه چنانکه گویی لَمْ یَنْصُرْ لَمْ یَنْصُرا لَمْ یَنصُرُوا تا آخر و لَمّا یَنْصُرْ و لمّا یَنْصُرا و لمّا یَنصُروا تا آخر و لا یَنْصُرْ و لا یَنْصُرا و لا یَنْصُروا تا آخر و اِنْ یَنْصُر اِنْ یَنْصُرا اِنْ یَنْصُروا تا آخر. و نونهایی که عوض رفع بودند ساقط شوند به جزمی(۱) و لام امر در شش غایب و غایبه داخل شود چنانکه گویی لِیَنْصُرْ لِیَنْصُرا لِیَنْصُروا لِتَنْصُرْ لِتَنْصُرا لِیَنْصُرْنَ و این را امر غایب خوانند و در دو صیغه متکلّم نیز داخل شود چون لِاَنْصُرْ لِنَنْصُرْ.
امر مخاطب را از فعل مستقبل مخاطب گیرند و طریقه آن آن است که حرف مستقبل را که تاء است ، از اوّل وی بیندازند اگر مابعد حرف مضارع متحرّک باشد احتیاج به همزه نباشد و به همان حرکت امر بنا کنند و حرکت آخر ونون عوض رفع بیفتد به وقفی.
پس در باب تفعیل ، امر مخاطب بر این وجه باشد : صَرِّفْ صَرِّفا صَرّفُوا(۲) صَرِّفی ، صَرِّفا ، صَرِّفْنَ و در باب مفاعله گویی : ضارِبْ(۳) ضارِبا ضارِبُوا ضارِبی ضارِبا ضارِبْنَ
[شماره صفحه واقعی : ۲۳]
ص: ۱۰۲۴
۱- و نون در مثل یطلبن و تطلبن بحال خود باقیست چونکه نون در مثل این دو صیغه ضمیر است والضمیر لایتغیر ولا یحذف.
۲- صَرِّفْ صیغه مفرد مذکر امر حاضر است از تُصَرِّفُ، خواستیم از تصرّف صیغه امر حاضر بناء کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع ما بعد حرف مضارع متحرک بود بهمان حرکت اکتفاء نموده امر بناء کردیم و حرکه آخر بوقفی افتاد صَرِّفْ شد یعنی بگردان تو ای مرد حاضر الآن و همچنین صَرِّفا و صَرِّفُوا الخ ولکن نون در آنها بوقفی افتاد و اما نون صَرِّفْنَ نیفتاد بجهه آنکه علامت فاعل است والعلامه لا تحذف ولا تغیّر.
۳- ضَارِبْ أمر است از تُضارِبُ، خواستیم از تُضارِبُ صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد آن متحرک بود بهمان حرکت امر بنا کردیم حرکت آخر بوقفی افتاد ضَارِبْ شد یعنی بزن تو ای مرد حاضر الآن.
و در باب فَعْلَلَ گوئی : دَحْرِجْ§َحرِجْ امر است از تُدَحْرِجُ، خواستیم از تدحرج صیغه امر حاضر بناء کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع و مابعد حرف مضارع متحرک بود بهمان حرکت امر بنا کردیم،حرکت آخر بوقفی افتاد و دَحرِجْ شد یعنی بغلط تو ای مرد حاضر الان و نون در تثنیه و جمع و در مفرد مؤنث بوقفی میافتد و نون دَحرِجْنَ که جمع مؤنث است بحال خود باقی میماند زیرا که علامت فاعل است و علامت حذف نمیشود (۱)اُنصُرْ امر است از تَنصُرُ ما خواستیم از تنصر صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع، ساکن بود چون ابتداء بسکون محال بود احتیاج افتاد بهمزه وصل و چون ما بعد ساکن مضموم بود همزه وصل مضموم در اولش در آوردیم و حرکت آخر بوقفی افتاد و اُنصُرْ شد یعنی یاری کن ای مردحاضر الآن.(۲)اِضرِبْنَ در اصل تَضرِبْنَ بود ما خواستیم از تضربن صیغه أمر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع،ساکن بود و چون ابتداء به ساکن محال بود احتیاج شد بهمزه وصل چون مابعد ساکن مکسور بود همزه وصل مکسور در اولش در آوردیم و حرکت آخر بوقفی نیفتاد از برای آنکه علامت فاعلی است و علامت حذف نمیشود اِضرِبْنَ شد یعنی بزنید شما گروه زنان حاضره.(۳)بدانکه کل همزه های وصل بدین تفصیل است، همزه ابن و ابنم و ابنه و امرء و امرأه و اثنین و اثنتین و اسم و است و ایمن و همزه ماضی و مصدر است از خماسی و سداسی و همزه امر حاضر است مگر از باب إفعال و همزه متصله بلام تعریف است و همزه وصل حذف میشود در تلفّظ نه در خط مگر در بسم الله و مکسور میشود مگر اَیمن و همزه لام تعریف که آنها مفتوحند و مگر همزه امر حاضر از باب نَصَر یَنصُرُ و همزه ماضی مجهول در خماسی و سداسی که در آنها مضموم شود
۱- دَحْرِجا دَحْرِجوا دَحْرِجی دَحْرجا دَحْرِجْنَ. و اگر ما بعد حرف استقبال ساکن باشد ، احتیاج به همزه وصل افتد و اگر مابعد آن ساکن ضمّه باشد همزه را مضموم گردانند و حرکت آخر و نون عوض رفع را به وقفی بیندازند چون : اُنْصُرْ
۲- اُنْصُرا اُنْصُروا اُنْصُری اُنْصُرا اُنْصُرْنَ و اگر ما بعد حرف ساکن فتحه باشد یا کسره همزه را مکسور گردانند و آخر را موقوف سازند چون : اِعْلَمْ اِعْلَما اِعْلَمُوا اِعْلَمی اِعْلَما اِعْلَمْنَ و اِضْرِبْ اِضْرِبا اِضْرِبوا اِضْرِبی اِضْرِبا اِضْرِبْنَ
۳- و چون همزه وصل
ثابت باشد در عبارت ، چون : فَاطْلُبْ ثُمَّ اطْلُبْ.
مجموع افعال بر دو نوع بُوَد : لازم و متعدّی. لازم آن است که فعل از فاعل تجاوز نکند وبه مفعولٌ به نرسد چون : ذَهَبَ زَیْدٌ و قَعَدَ عَمْروٌ ، و متعدّی آن است که فعل از فاعل تجاوز کند و به مفعولٌ به برسد چون : ضَرَبَ زیْدٌ عَمْرواً.
و لازم را به همزه باب افعال و تضعیف عین باب تفعیل و بایِ حرف جرّ ، متعدّی سازند (۱)(۲) چون «اَذْهَبْتُ زَیْداً (۳)» و «فَرَّحْتُهُ وذَهَبْتُ بِهِ (۴)».
[شماره صفحه واقعی : ۲۵]
ص: ۱۰۲۶
۱- متعدّی در لغت مطلق گذرنده را گویند و در اصطلاح آنست که فعل از فاعل گذشته و به مفعول به برسد.
۲- امور دیگری نیز هست که فعل لازم بسبب آنها متعدی میشود که بیاید بیان آنها در شرح تصریف انشاء الله تعالی.
۳- اَذْهَبْتُ زیداً در اصل ذَهَبَ زَیْدٌ بود ، لازم بود ، خواستیم متعدّیش بنا کنیم ، بردیم به باب افعال ، قاعده باب افعال را بر وی جاری کردیم ، اَذْهَبَ شد ، تاء که ضمیر فاعل بود در آخر اَذهب آوردیم و از زید لباس فاعلیّت را که رفع باشد برکندیم و لباس مفعولیّت که نصب باشد بر او پوشاندیم اَذْهَبْتُ زیداً شد ، اوّل معنایش چنان بود که رفته است زید ، حالا معنایش چنان است که فرستادم من زید را.
۴- ذَهَبْتُ بِهِ در اصل ذَهَبَ زیدٌ بود ، فعل لازم بود ، خواستیم متعدّیش بنا کنیم به سبب حرف جرّ ، باء که حرف جرّ بود بر سر زید درآوردیم و تای مضمومه که ضمیر فاعل بود در آخر ذَهَبَ آوردیم ذَهَبْتُ بزیدٍ شد ، زید که اسم ظاهر بود انداختیم و هاء که ضمیر مفعول بود به جای وی گذاشتیم ذَهَبْتُ بِهِ شد ، اوّل ، معنایش چنان بود که رفته است زید و حالا معنایش چنان است که فرستادم من او را.
بدانکه فعل بر دو نوع بُوَد : معلوم (۱) و مجهول (۲)معلوم آن است که از برای فاعل بنا کنند چون نَصَرَ زَیْدٌ. و مجهول آن است که از برای مفعول بنا کنند چون نُصِرَ زَیْدٌ.
و چون فعل را از برای فاعل بنا کنند در ماضی ثلاثی مجرد فاء الفعل ولام الفعل را به فتحه کنند چون نَصَرَ نَصَرا نَصَروا تا آخر و ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبوا تا آخر و عَلِمَ عَلِما عَلِمُوا تا آخر و حَسِبَ حَسِبا حَسِبُوا تا آخر و مَنَعَ مَنَعا مَنَعُوا تا آخر و شَرُفَ شَرُفا شَرُفُوا تا آخر.
و چون فعل را از برای مفعول بنا کنند در ماضی ثلاثی مجرّد فتحه فاء الفعل را بدل به ضمّه کنند و عین الفعل را کسره دهند چون نُصِرَ (۳) نُصِرا نُصِروا تا آخر.
و بر این قیاس بود باقی ابواب پنجگانه چون ضُرِبَ ضُرِبا ضُرِبُوا تا آخر و عُلِمَ عُلِما عُلِمُوا تا آخر و مُنِعَ مُنِعا مُنِعُوا تا آخر و حُسِبَ حُسِبا حُسِبُوا تا آخر و شُرِفَ شُرِفا شُرِفُوا تا آخر.
و در باب افعال ، همزه را مضموم کنند و عین الفعل را مکسور چون اُکْرِمَ اُکْرما اُکْرِمُوا تا آخر و در باب تفعیل فاء الفعل را مضموم کنند و عین الفعل را
[شماره صفحه واقعی : ۲۶]
ص: ۱۰۲۷
۱- بدانکه قاعده معلوم در ماضی آن است که اوّل را یا اوّل متحرک منه را با آخرش مفتوح کنند و قاعده معلوم در مضارع آن است که حرف اَتیْنَ را مفتوح کنند مگر در باب افعال و تفعیل و مفاعله و فَعْلَلَ که در آنها علامت معلوم مکسور بودن ماقبل آخر آنهاست.
۲- قاعده مجهول در ماضی آن است که در شش باب ثلاثی مجرّد و در چهار باب افعال و تفعیل و مفاعله و فَعْلَلَ اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را کسره دهند و در سه باب که تفعّل و تفاعل و تفعلل است تاء را با فاء الفعل ضمّه دهند و ماقبل آخر را کسره و در هفت باب همزه ها را با اوّل متحرّک منه ضمّه و ماقبل آخر را کسره دهند.
۳- نُصِرَ در اصل نَصَرَ بود معلوم بود ما خواستیم مجهولش بنا کنیم اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را کسره دادیم نُصِرَ شد یعنی یاری کرده شد یکمرد غایب در زمان گذشته.
مکسور چون صُرِّفَ صُرِّفا صُرِّفوا تا آخر و در باب مفاعله فاء الفعل را مضموم کنند و عین الفعل را مکسور ، لکن چون فاء مضموم شود الف منقلب گردد به واو ، چون ضُورِبَ ضُورِبا ضُوربُوا تا آخر و در باب تفعّل و تفاعل تاء و فاء مضموم شوند و عین مکسور چون تُعُهِّدَ(۱) تُعُهِّدا تُعُهِّدوا تا آخر و در باب تفاعل الف منقلب گردد به واو چون تُعُوهِدَ(۲) تُعُوهِدا تُعُوهِدوا تا آخر و در باب افتعال همزه و تاء مضموم شوند و عین الفعل مکسور چون اُکْتُسِبَ(۳) اُکْتُسِبا اُکْتُسِبُوا تا آخر و در باب انفعال همزه و فاء مضموم شوند و عین مکسور چون اُنْصُرِفَ اُنْصُرِفا اُنْصُرِفُوا تا آخر و در باب افعلال همزه و عین مضموم شوند و لام اوّل مکسور چون اُحْمُرَّ اُحْمُرّا اُحْمُرّوا تا آخر و در باب استفعال همزه و تاء مضموم شوند و عین مکسور چون اُسْتُخْرِجَ(۴) اُسْتُخْرِجا اُسْتُخْرِجُوا تا آخر و در باب افعیلال همزه و عین
[شماره صفحه واقعی : ۲۷]
ص: ۱۰۲۸
۱- در اصل تَعَهَّدَ بود معلوم بود، خواستیم مجهولش گردانیم اولش را که تاء است ضمّه دادیم و ماقبل آخرش را کسره تُعَهِّد شد التباس رسانید بفعل مضارع مخاطب باب تفعیل مثل تُصَرِّف خواستیم از التباس درآوریم فاء الفعلش را که عین باشد نیز ضمه دادیم تُعُهِّدَ شد یعنی عهد کَرده شد یکمرد غایب در زمان گذشته.
۲- در اصل تَعاهَدَ بود معلوم بود، خواستیم مجهولش گردانیم اولش را که تاء باشد ضمه دادیم و ماقبل آخرش را کسره تُعَاهِدَ شد التباس رساند بفعل مضارع مخاطب باب مفاعله چون تُضَارِبُ خواستیم از التباس بیرون آوریم فاء الفعلش را نیز ضمه دادیم که عین باشد و بعد تلفظ ممکن نشد الف ساکن، ماقبل مضموم را قلب بواو کردیم تُعُوهِدَ شد یعنی عهد کرده شد یکمرد غایب در زمان گذشته.
۳- اُکتُسِبَ در اصل اِکتَسَبَ بود فعل ماضی معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اول متحرک منه را که تاء باشد ضمه دادیم و ماقبل آخرش را کسره و همزه بمتابعت اول متحرک منه مضموم گشت اُکتُسِبَ شد یعنی قبول کسب کرده شد یک مرد غایب در زمان گذشته
۴- اُستُخرِجَ در اصل اِستَخرَجَ بود معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اول متحرک منه را که تاء باشد ضمه دادیم و ما قبل آخر را کسره همزه بمتابعت اول متحرک منه مضموم گشت اُستُخْرِجَ شد یعنی طلب خروج کرده شد یکمرد غایب در زمان گذشته
مضموم شوند و لام اوّل مکسور و الف منقلب گردد به واو (۱)چون اُحْمُورَّ (۲)اُحْمُورّا اُحْمُورّوا تا آخر و در باب فَعْلَلَ فاء مضموم شود و لام الفعل اوّل مکسور چون دُحْرِجَ دُحْرِجا دُحْرِجُوا تا آخر و در باب تفعلل تاء و فاء مضموم شوند و لام اوّل مکسور چون تُدُحْرِجَ (۳)تُدُحْرِجا تُدُحْرِجُوا الخ و در باب افعنلال همزه و عین مضموم شوند و لام اوّل مکسور چون اُحْرُنْجِمَ(۴) اُحْرُنْجِما اُحْرُنْجِمُوا تا آخر و در باب اِفْعِلْلال نیز همزه وعین مضموم شوند و لام اوّل مکسور چون اُقْشُعِرَّ اُقْشُعِرّا اُقْشُعِرُّوا تا آخر.
[شماره صفحه واقعی : ۲۸]
ص: ۱۰۲۹
۱- در اُحْمُورَ التقاء ساکنین علی حده میباشد و جائز است و مراد از التقاء ساکنین در شرح تصریف بیان میشود در نزد قول مصنف و یلحق الفعل غیر الماضی والحال نونان للتاکید و نیز در همانجا بیان میشود که التقاء ساکنین علی حده جایز است وعلی غیر حده جائز نیست.
۲- اُحمُورَّ در اصل اِحْمارَّ بود معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اول متحرک منه که میم باشد ضمّه دادیم و ماقبل آخرش را کسره ،بعد تلفظ ممکن نشد الف ساکن ماقبل مضموم را قلب بواو کردیم و همزه هم بمتابعت اول متحرک منه مضموم شد اُحْمُورَّ شد یعنی قرمز کرده شد یکمرد غایب در زمان گذشته
۳- در اصل تَدَحْرَجَ بود معلوم بود خواستیم مجهول بنا کنیم اولش را که تاء است ضمه دادیم و ما قبل آخرش را کسر تُدَحْرِج شد التباس رساند به مضارع مخاطب باب فعلَل خواستیم از التباس بیرون در آوریم فاء الفعلش را که دال باشد نیز ضمه دادیم تُدُحرِجَ شد یعنی غلطیده شد یک مرد غائب در زمان گذشته
۴- اُحْرُنجِمَ در اصل اِحرَنْجَمَ بود معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اول متحرک منه را که راء باشد ضمه دادیم و ما قبل آخرش را کسره و همزه نیز به متابعت اول متحرک منه مضموم شد یعنی جمع کرده شده یک مرد غائب در زمان گذشته
فصل : چون فعل مستقبل را از برای مفعول بنا کنند ، حرف استقبال را مضموم کنند ( اگر مضموم نباشد ) و عین را مفتوح کنند ( اگر مفتوح نباشد ) چون : یُنْصَرُ و یُضْرَبُ و یُعْلَمُ و یُمْنَعُ و یُشْرَفُ و یُحْسَبُ و یُکْرَمُ و یُصَرَّفُ و یُضارَبُ و یُکْتَسَبُ و یُتَضارَبُ و یُتَصَرَّفُ و یُحْمَرُّ و یُحْمارُّ و یُسْتَخْرَجُ و در رباعیّ ، لام اوّل را مفتوح کنند به جای عین چون یُدَحْرَجُ و یُتَدَحْرَجُ و یُحْرَنْجَمُ و یُقْشَعَرُّ.
فصل : بدانکه امر حاضر در فعل مجهول به طریق امر غایب باشد چون : لِتُضْرَبَ لِتُضْرَبا لِتُضْرَبُوا لِتُضْرَبی لِتُضْرَبا لِتُضْرَبْنَ. و بر این قیاس بود امر مجهولِ مجموع ثلاثی مجرد و مزید فیه و رباعی مجرد و مزید فیه.
بدانکه چون نون تأکید(۱) ثقیله درآید در امر حاضر معلوم گویی اُطْلُبَنَّ (۲) اُطْلُبانِّ اُطْلُبُنَّ (۳) اُطْلُبِنَّ اُطْلُبانِّ اُطْلُبْنانِّ (۴) و در امر حاضر مجهول گویی لِتُطْلَبَنَّ
[شماره صفحه واقعی : ۲۹]
ص: ۱۰۳۰
۱- بدانکه نون تاکید به مستقبل داخل شود که معنای طلب را که از او فهمیده میشود تاکید می نماید و به شبه مستقبل هم داخل میشود از برای تاکید معنی طلب و آن چند قسم است امر و نهی و استفهام و تمنی و عرْض و قَسَم و نفی چون بنهی شبیه است در صورت از این جهت نون تاکید داخل میشود بآن و الّا آن از معنی طلب عاری است.
۲- در اصل اُطْلُبْ بود ، مؤکد کردیم به نون تاکید ثقیله ، چون نون تاکید ثقیله در مفرد ، ماقبل خودش را مفتوح می خواهد ، ما هم فتحه دادیم اُطْلُبَنَّ شد ، یعنی طلب کن تو ای مرد حاضر الان البتّه.
۳- اُطْلُبُنَّ در اصل اُطْلُبُوا بود ، مؤکد کردیم به نون تاکید ثقیله چون نون تاکید ثقیله در آخر جمع مذکر امر حاضر لاحق شد ، اُطْلُبُونَّ شد ، التقای ساکنین شد میانه واو جمع و نون تاکید ثقیله واو جمع را از برای رفع التقای ساکنین انداختیم زیرا که ما یدلّ علی الواو که ضمّه باشد موجود بود ، اُطْلُبُنَّ شد ، یعنی طلب کنید شما گروه مردان حاضر الان البتّه.
۴- اُطْلُبْنانِّ در اصل اُطْلُبْنَ بود ، مؤکّد کردیم به نون تاکید ثقیله ، چون نون تاکید ثقیله در آخر جمع مؤنّث امر حاضر لاحق شد ، اجتماع ثلاث نونات شد و چون اجتماع ثلاث نونات در کلام عرب قبیح بود «الفی» میانه «نون» جمع و «نون» ثقیله درآوردیم تا فاصله شود ، اُطْلُبْنان شد و نون تاکید ثقیله در این جا به مشابهت نون تثنیه مکسور شد ، اُطْلُبْنانِّ شد ، معنایش طلب کنید شما گروه زنان حاضر الان البتّه.
لِتُطْلَبانِّ لِتُطْلَبُنَّ لِتُطْلَبِنَّ لِتُطْلَبانِّ لِتُطْلَبْنانِّ و در امر غائب معلوم گویی لِیَضْرِبَنَّ لِیَضْرِبانِّ لِیَضْرِبُنَّ لِتَضْرِبَنَّ لِتَضْرِبانِّ لِیَضْرِبْنانِّ و در امر غایب مجهول گویی لِیُضْرَبَنَّ لِیُضْرَبانِّ لِیُضْرَبُنَّ لِتُضْرَبَنَّ لِتُضْرَبانِّ لِیُضْرَبْنانِّ و بر این قیاس بود در معلوم و مجهول ، نهی چون : لا یَضْرِبَنَّ لا یَضْرِبانِّ لا یَضْرِبُنَّ لا تَضْرِبَنَّ لا تَضْرِبانِّ لا یَضْرِبْنانِّ و چون لا یُضْرَبَنَّ لا یُضْرَبانِّ لا یُضْرَبُنَّ لا تُضْرَبَنَّ لا تُضْرَبانِّ لا یُضرَبْنانِّ تا آخر.
بدانکه بعد از دخول نون تأکید ثقیله ، واو در جمع مذکّر بیفتد زیرا که التقایِ ساکنین علی غیرِ حَدِّه لازم می آید و ضمّه دلالت می کند بر حذف واو. ویاء در مخاطبه مؤنّث بیفتد زیرا که التقایِ ساکنین لازم می آید و کسره دلالت می کند بر حذف یاء. و در جمع مؤنّث الف درآورند تا فاصله شود میانه نون و ضمیر و نون تأکید ثقیله.
بدانکه به هر جا که نون ثقیله درآید نون خفیفه(۱) نیز درآید الّا در تثنیه مذکّر و
[شماره صفحه واقعی : ۳۰]
ص: ۱۰۳۱
۱- بدانکه نون تاکید خفیفه بر تثنیه و جمع مؤنث داخل نمی شود زیرا که اگر داخل شود التقاء ساکنین غیر حدّه لازم می آید و آن هم جایز نیست اگر کسی بحث کند در تثنیه که اُطلُبا باشد اگر اُطلُبانْ گوئیم قبول داریم که التقاء ساکنین علی غیر حده لازم می آید ولکن در جمع مؤنث که اُطْلُبْنَ باشد اگر اُطلُبْنَنْ بگوئیم قبول نداریم،جواب گوئیم که اصل در تاکید فعل، نون تاکید ثقیله است و چون نون تاکید ثقیله که در جمع مؤنث داخل میشود سه نون جمع میشود و عرب ها ناخوش گرفته اند سه نون را پس الفی در میان نون جمع مؤنث و نون ثقیله درمی آورند تا فاصله شود میانه نون ضمیر و نون ثقیله،خواستیم که نون خفیفه را که فرع است داخل جمع مؤنث کنیم باید به جهه موافق بودن فرع با اصل الف بیاوریم اُطلُبْنانْ بگوئیم وقتیکه اُطْلُبْنانْ شد التقاء ساکنین علی غیر حده نیز لازم می آید.
مؤنّث و جمع مؤنّث چون اُطْلُبَنْ (۱)اُطْلُبُنْ اُطْلُبِنْ و لا تَطْلُبَنْ لا تَطْلُبُنْ لا تَطْلُبِنْ.
اسم فاعل از ثلاثی مجرد بر وزن فاعل آید چون : طالِبٌ (۲)طالِبان ، طالِبونَ طَلَبَهٌ و طُلَّابٌ(۳) و طُلَّبٌ طالِبهٌ طالِبَتانِ طالِباتٌ و طَوالِبُ (۴)و گاه باشد که بر وزن فعیلٌ آید چون شَرُفَ یَشْرُفُ فهو شَریفٌ. و بر وزن فَعَلٌ آید چون حَسُنَ یَحْسُنُ فَهُوَ
[شماره صفحه واقعی : ۳۱]
ص: ۱۰۳۲
۱- در اصل اُطلُب بود موکّد نمودیم بنون تاکید خفیفه چون نون تاکید خفیفه بر آخر مفرد مذکر در امر حاضر لاحق شد ماقبل خود را مفتوح میخواست ما هم فتحه دادیم اُطلُبَنْ شد یعنی طلب کن تو یکمرد حاضر الآن البته.
۲- طالب در اصل یَطلُبُ بود خواستیم از یطلب صیغه اسم فاعل بنا کنیم یاء که حرف استقبال بود از اولش انداختیم و الف که علامت فاعلیّه بود میانه فاء الفعل و عین الفعلش در آوردیم و ما قبل آخر را کسره دادیم و تنوین که متمکن اسم بود در آخرش لاحق کردیم طالِبٌ شد یعنی طلب کننده است یک مرد الآن یا در زمان آینده.
۳- طلاب که جمع مکسر است در اصل طالبٌ بود خواستیم که جمع مکسرش بنا کنیم بناء واحد را شکستیم باین نحو که الف فاعل را حذف کردیم طَلِب شد مشتبه شد بر صفه مشبهه بر وزن خَشِن خواستیم از این اشتباه بیرون آوریم کسره لام را بدل بفتحه نمودیم طَلَب شد مشتبه شد باسم ثلاثی مجرد بر وزن فَرَسٌ خواستیم از این اشتباه بیرون آوریم الفی میانه عین الفعل و لام الفعل درآوردیم طَلَابٌ شد مشتبه شد بمصدر باب تفعیل بر وزن سَلامٌ و کَلامٌ خواستیم از این اشتباه نیز بیرون آوریم عین الفعل را مکرر کردیم بعد از مکرر مشدد کردیم طَلَّابٌ شد بر وزن ضَرَّابٌ خواستیم از این اشتباه نیز بیرون آوریم فتحه فاء را بدل به ضمه کردیم طُلَّابٌ شد یعنی طلب کننده اند جمع مردان الان یا در زمان آینده.
۴- طَوالِبٌ در اصل طالِبهٌ بود خواستیم از طالبه صیغه جمع مکسر بنا کنیم الف که علامت جمع مکسر بود میانه فاء الفعل وعین الفعل در آوردیم التقاء ساکنین شد میانه دو الف و هیچکدام به جهت علامت بودن حذف نتوان کرد پس الفی فاعل را بدل بواو نمودیم طَوالِبهٌ شد تاء دلالت میکرد بر وحدت و صیغه دلالت میکرد بر کثرت تاء ،وحدت را انداختیم طَوالِبٌ شد یعنی طلب کننده اند گروه زنان الان یا در زمان آینده.
حَسَنٌ. و بر وزن فَعالٌ و فَعِلٌ و فَعْلٌ و فَعُولٌ و فُعالٌ نیز آید چون جَبانٌ و خَشِنٌ و صَعبٌ و ذَلُولٌ و شُجاعٌ و هرچه بر این اوزان آید آن را صفت مشبّهه خوانند.
بدانکه صیغه فعّال ، مبالغه را بُوَد در فاعِل چون رَجُلٌ ضَرّابٌ و امْرَئهٌ ضَرّابٌ مذکّر و مؤنّث یکسان بود و فَعُولٌ نیز مبالغه را بود چون رَجُلٌ طَلُوبٌ و امْرَئهٌ طَلُوبٌ و گاه باشد که تاء را زیاد کنند برای زیادتی مبالغه چون رَجُلٌ عَلّامَهٌ و امْرَئهٌ عَلّامَهٌ و رَجُلٌ فَرُوقهٌ و امْرَئهٌ فَروقَهٌ و مِفْعالٌ و مِفْعیلٌ و فِعّیلٌ نیز مبالغه را بود مذکّر و مؤنّث در آنها یکسان بود چون رَجُلٌ مِفْضالٌ و امْرَئهٌ مِفْضالٌ و رَجُلٌ مِنْطیقٌ و امْرَئهٌ منطیقٌ و رَجُلٌ شِرّیرٌ و امْرَئهٌ شِرّیرٌ و فُعّالٌ نیز مبالغه را بود مذکّر و مؤنّث در آن یکسان بود چون رَجُلٌ طُوّال وامْرَئهٌ طُوّالٌ.
اسم مفعول از فعل ثلاثی مجرد بر وزن مَفْعُولٌ آید چون مَضْرُوبٌ(۱) مَضْرُوبانِ مَضْرُوبُونَ مَضْرُوبَهٌ مَضرُوبَتانِ مَضْرُوباتٌ (۲)و مَضارِبٌ.
[شماره صفحه واقعی : ۳۲]
ص: ۱۰۳۳
۱- مَضرُوبٌ در اصل یُضرَبُ بود خواستیم از یضرب صیغه اسم مفعول بنا کنیم یا ء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم میم مضموم بجایش گذاشتیم مُضْرَبٌ شد التباس رساند باسم مفعول باب افعال بر وزن مُکرَمٌ خواستیم از التباس بیرون درآوریم ضمه میم را بدل بفتحه کردیم مَضْرَبٌ شد التباس رساند باسم زمان و مکان مثل مشرب خواستیم از این التباس نیز بیرون کنیم فتحه عین الفعل را بضمه بدل نمودیم مضرب شد بر وزن مَفْعُلٌ ،بی واو و تاء در کلام عرب یافته نشده بود پس اشباع ضمه کردیم بحیثیتی که از او واو حاصل شد مَضرُوب شد و تنوین که متمکن اسم بود بر آخرش لاحق کردیم مَضرُوبٌ شد یعنی زده میشود یکمرد غائب الآن یا در زمان آینده.
۲- مَضروباتٌ در اصل مَضروبَهٌ بود خواستیم از مضروبه صیغه جمع مؤنث اسم مفعول بنا کنیم الف و تاء که علامت جمع مؤنث بود در آخرش لاحق کردیم مَضروبَتاتٌ شد تاء اول دلالت میکند بر وحدت و تاء دوم دلالت میکند بر کثرت پس منافاه بود میانه وحدت و کثرت تاء وحدت را انداختیم زیرا که تاء دوم دلالت بر تأنیث میکند مَضرُوباتٌ شد یعنی زده میشوند جماعت زنان الآن یا در زمان آینده.
اسم فاعل از فعل ثلاثی مزید فیه و فعل رباعی مجرّد و مزیدٌ فیه چون فعل مستقبل معلوم آن باب باشد چنانچه میم مضمومه به جای حرف استقبال نهاده شود و ماقبل حرف آخر مکسور گردد ( اگر مکسور نباشد ) چون مُکْرِمٌ و مُنْطَلِقٌ و مُسْتَخْرِجٌ و مُدَحْرِجٌ و مُتَدَحْرِجٌ و مجموع اینها دانسته می شود – اِنْ شاء الله تعالی.
اسم مفعول از ثلاثی مزید فیه و رباعی مجرد و مزید فیه چون فعل مستقبل مجهول آن باب باشد چنانکه میم مضمومه به جای حرف استقبال نهاده شود و ماقبل حرف آخر مفتوح گردد ( اگر مفتوح نباشد )(۱) چون مُکْرَمٌ و مُنْطَلَقٌ و مُدَحْرَجٌ و مُتَدَحْرَجٌ و مجموع اینها دانسته می شود – اِنْ شاء الله تعالی.
[شماره صفحه واقعی : ۳۳]
ص: ۱۰۳۴
۱- اگر کسی بحث کند در اینجا که اسم مفعول از فعل مضارع مجهول مشتق است بنابراین قول مصنف که ماقبل آخر مفتوح گردد اگر مفتوح نباشد درست نمیشود زیرا که وقتی که از فعل مضارع، مجهول مشتق شد همیشه ماقبل آخر مفتوح است جواب گوئیم که این بحث بر مصنف وارد نمی آید به جهت آن که مصنف گفته که اسم مفعول از ثلاثی مزید فیه و رباعی مجرد و مزید فیه چون فعل مستقبل مجهول آن باب باشد و نگفته که از فعل مستقبل مجهول مشتق است تا این بحث وارد آید پس مراد مصنف آن است که همچنان که ماقبل آخر مستقبل مجهول را فتحه دهند اگر مفتوح نباشد در اسم مفعول همچنین است یعنی مفعول در این حکم مثل مضارع مجهول است که ما قبل آخرش را فتحه دهند اگر مفتوح نباشد ولکن فرق ما بینهما آن است که در اسم مفعول میم مضمومه بجای حرف مضارع نهاده شود.
بدانکه معتلّ الفاء از باب فَعَلَ یَفْعُلُ نیامده است در لغت فصیحه.
* * *
مثال واوی(۱) (۲) از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «الوَعد : وعده کردن».
ماضی معلوم : وَعَدَ وَعَدا وَعَدُوا تا آخر – همچنانکه در صحیح دانسته شد. پس از این جهت او را مثال گویند که مثل صحیح است در احتمال حرکات ثلاثه و مستقبل معلوم : یَعِدُ یَعِدان یَعِدُونَ تا آخر اصل یَعِدُ یَوْعِدُ بود ، واو واقع شده بود میانه یایِ مفتوحه و کسره لازمه ثقیل بود انداختند یَعِدُ شد و با تاء و نون و همزه نیز انداختند برای موافقتِ باب. امر حاضر : عِدْ(۳) عِدا عِدُوا عِدی عِدا عِدْنَ. چون نون تأکید ثقیله درآید گویی عِدَنَّ (۴)عِدانِّ
[شماره صفحه واقعی : ۳۴]
ص: ۱۰۳۵
۱- مجموعه رمزهایی را که مرحوم شیخ بهایی برای وزن های فعل های غیر صحیح آورده است عبارتند از : وَضْمَسَکَحْ یَضْکَسُ نوْسٌ سَیَضْ***اِضْنسَکُمْ وَضْحَسِیَه سَنْضَدَدْ نَسکُو وضَمْسِّی و دگر مِنْسَکَأْ***مِاْسَکْ وسَضْوی بشمر این عَدَد
۲- بدان که این قاعده ایست بطریق رمز و اشاره که منسوب است به جناب افضل الفضلاء شیخ الدین العاملی عامله الله بلطفه وجوده که در افکار اوست: وَضْمَسَکَحْ: واو اشاره است به معتلّ الفاء واوی که از پنج باب آمده است : اوّل از باب ضَرَبَ یَضْرِبُ مثل وَعَدَ یَعِدُ. دوّم از باب مَنَعَ یَمْنَعُ مثل وَضَع یَضَعُ. سیّم از باب سَمِعَ یَسْمَعُ مثل وَجِلَ یَوْجَلُ چهارم از باب کَرُمَ یَکْرُمُ مثل وَجُهَ یَوجُهُ. پنجم از باب حَسِبَ یَحْسِبُ مثل وَرِمَ یَرِمُ. شرح.
۳- عِدْ امر است از تَعِدُ و یا از تَوعِدُ. امّا از تعد تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع متحرک بود به همان حرکه امر بنا کردیم و حرکت آخر بوقفی افتاد و از تَوعِدُ تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع ساکن بود چون ابتدا به ساکن محال است احتیاج افتاد بهمزه وصل و چون ما بعد ساکن مکسور بود همزه وصل مکسور در اولش در آوردیم و حرکه آخر بوقفی افتاد اِوْعِدْ شد واو ساکن ماقبل مکسور را قلب به یاء کردیم ایعِد شد اجتماع ثلاث کسرات شد چون اجتماع ثلاث کسرات قبیح بود یاء را انداختیم اِعِدْ شد بجهه حرکه یافتن عین از همزه مستغنی شدیم عِدْ شد یعنی وعده کن ای مرد حاضر الآن.
۴- عِدَنَّ صیغه مفرد مؤنث امر حاضر است مؤکّد بنون تاکید ثقیله. در اصل عدی بود مؤکّد کردیم بنون تاکید ثقیله چون نون تاکید ثقیله در آخر مفرد مونث امر حاضر لاحق شد عِدینْنَ شد التقاء ساکنین شد میان یاء و نون تاکید ثقیله یاء را بجهه التقاء ساکنین انداختیم از برای آن که ما یدلّ علیه که کسره باشد موجود بود عِدَنَّ شد یعنی وعده کن تو یک زن حاضره الان
عِدُنَّ عِدِنَّ عِدانِّ عِدْنانِّ و با نون تأکید خفیفه گویی عِدَنْ عِدُنْ عِدِنْ. امر غایب : لِیَعِدْ لِیَعِدا لِیَعِدُوا لِتَعِدْ لِتَعِدا لِیَعِدْنَ و نون تاکید ثقیله وخفیفه بر قیاس گذشته. نهی : لا یَعِدْ لا یَعِدا لا یَعِدُوا تا آخر و نون تاکید ثقیله و خفیفه بر آن وجه است که دانسته شد. و حال با لَمْ و لَمّا آن چنان است که در صحیح دانسته شد.
و با حروف ناصبه گویی اَنْ یَعِدَ اَنْ یَعِدا اَنْ یَعِدُوا الخ
* * *
ماضی مجهول : وُعِدَ وُعِدا وُعِدُوا تا آخر مستقبل مجهول : یُوعَدُ یُوعَدانِ یُوعَدُونَ تا آخر واو محذوفه به جای خود آمد زیرا که کسره عین زایل شد. اسم فاعل : واعِدٌ واعِدانِ واعِدُونَ تا آخر. اسم مفعول : مُوْعُودٌ مَوْعُودانِ مَوْعُودُونَ تا آخر.
[شماره صفحه واقعی : ۳۵]
ص: ۱۰۳۶
مثال یایی (۱) از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «اَلْمَیْسِر : قِمار باختن».
ماضی معلوم یَسَرَ یَسَرا یَسَرُوا تا آخر. مستقبل معلوم : ییْسِرُ یَیْسِرانِ یَیْسِرُونَ تا آخر.
امر حاضر : ایسِر(۲) ایسِرا ایسِرُوا ایسِری ایسِرا ایسِرْنَ نون تاکید ثقیله ایسِرَنَّ ایسِرانِّ ایسِرُنَّ ایسِرِنَّ ایسِرانِّ ایسِرْنانِّ نون تاکید خفیفه ایسِرَنْ ایسِرُنْ ایسِرِنْ. امر غایب : لِیَیْسِر لیَیْسِرا لیَیْسِرُوا تا آخر. ونون تاکید ثقیله وخفیفه بر قیاس صحیح بود.
وچون ماضی مجهول بنا کنی(۳) گویی : یُسِرَ بِهذا (۴) یُسِرَ بِهذَیْنِ یُسِرَ بِهؤُلاءِ یُسِرَ
[شماره صفحه واقعی : ۳۶]
ص: ۱۰۳۷
۱- یَضْکَس یاء اشاره است به معتلّ الفاء یایی که از سه باب آمده است اوّل از باب ضَرَب یَضْرِبُ مثل یَسَرَ یَیْسِرُ و دوم از باب کَرُمَ یَکْرُمُ مثل یَمُنَ یَیْمُنُ سیّم از عَلِمَ یَعْلَمُ چون یَئِسَ یَیْئَسُ.
۲- ایسِرْ در اصل تَیْسِرُ بود ما خواستیم از تیسر صیغه مفرد مذکر امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد،مضارع ساکن بود احتیاج بهمزه وصل افتاد چون ما بعد ساکن مکسور بود همزه وصل مکسور در اولش درآوردیم و حرکت آخر بوقفی افتاد ایسِرْ شد یعنی قمار بازی کن ای مرد حاضر الآن.
۳- بدانکه فعل مجهول محتاج بنائب فاعل است پس اگر فعل مجهول در اصل متعدی باشد نائب فاعل او یا ضمیریست که در او مستتر است و یا ضمیر بارز و یا اسم ظاهر است و یا جار و مجرور پس در دو صورت اول فعل مجهول در تانیث و تذکیر و در افراد و در تثنیه و جمع مثل فعل معلوم است یعنی قابل علامت تانیث و تثنیه و جمع است و در صورت سوم مثل فعل معلوم است یعنی قابل علامت تانیث هست. ولکن قابل علامت تثنیه و جمع نیست و در صورت چهارم یعنی در صورتی که نائب فاعل جار و مجرور باشد قابل هیچ یک از سه علامت یعنی علامت تانیث و تثنیه و جمع نیست زیرا که تانیث و تذکیر و افراد و تثنیه و جمع در مجرور وارد میشود. و اگر فعل مجهول در اصل لازم باشد و نائب فاعل جار و مجرور باشد حکم صورت چهارم را دارد و همچنین است اسم مفعول از فعل لازم و للکلام تتمه یذکر بعضها فی شرح التصریف و بعضها فی النحو فی باب نائب الفاعل انشاء الله .
۴- در اصل یَسَر زیدٌ بود لازم بود ما خواستیم متعدیش کنیم به سبب حرف جر، باء که حرف جر بود بر سر عمرو در آوردیم یَسَر زیدٌ بعمروٍ شد و بعد معلوم بود خواستیم که مجهولش گردانیم اولش را ضمه دادیم و ماقبل آخرش را کسره یُسِرَ زیدٌ بعمروٍ شد زید که فاعل بود انداختیم و بعمرو که مفعول بود در جای او نایب گذاشتیم یُسِرَ بعمرو شد بعمرو که اسم ظاهر بود انداختیم و بهذا که اسم اشاره بود در جای او نهادیم یُسِرَ بهذا شد اول معنایش چنان بود که قمار باخته است زید با عمرو و حالا معنی چنین است که قمار باخته شده با این مرد ، همچنین است یُسِرَ بهذین.
بهاتا(۱) یُسِرَ بِهاتَیْنِ یُسِرَ بِهؤُلاءِ یُسِرَ بِکَ یُسِرَ بِکُما یُسِرَ بِکُمْ یُسِرَ بکِ یُسِرَ بِکُما یُسِرَ بِکُنَّ یُسِرَ بی یُسِرَ بِنا. و چون مضارع مجهول بنا کنی گویی : یُوسَرُ بِهذا یُوسَرُ بِهذَیْنِ یُوسَرُ بِهؤُلاءِ تا آخر. در فعل مضارع مجهول یاء منقلب گردد به واو به مناسبت ضمّه ما قبل. و اسم فاعل : یاسِرٌ یاسِرانِ یاسِرُونَ یاسِرَهٌ یاسِرَتانِ یاسِراتٌ و یَواسِرُ. و اسم مفعول : مَیْسُورٌ بِهِ مَیْسُورٌ بِهِما مَیْسُورٌ بِهِمْ مَیْسُورٌ بِها مَیْسُورٌ بِهِما مَیْسُورٌ بِهِنّ.
[شماره صفحه واقعی : ۳۷]
ص: ۱۰۳۸
۱- یُسِرَ بِهَاتا در اصل یُسِر زیدٌ بود لازم بود ما خواستیم متعدیش بنا کنیم به سبب حرف جر، باء که حرف جر بود به سر هند در آوردیم یَسَرَ زیدٌ بهندٍ شد و بعد معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اولش را ضمه و ماقبل آخرش را کسره دادیم یُسِرَ زیدٌ بهندٍ شد زید که فاعل بود انداختیم و بهندٍ را در جای او نائب گذاشتیم یسر بهند شد و بهند که اسم ظاهر بود انداختیم و بھاتا که اسم اشاره بود در جای او گذاشتیم یُسِر بهاتا شد اول معنایش چنان بود که قمار باخته است زید با هند و حالا معنی چنین است که قمار باخته شده با این زن.
مثال واوی از باب فَعِلَ یَفْعَلُ «الوَجَلْ : ترسیدن».
معلوم آن : وَجِلَ یَوْجَلُ. امر : ایجَلْ ایجَلا ایجَلوا تا آخر. فهو واجِلٌ [ اسم فاعل ] و ذاکَ مَوْجُولٌ [ اسم مفعول ] تا آخر. نهی : لا یَوْجَلْ لا یَوْجَلا لا یَوْجَلُوا تا آخر.
مثال واوی از باب فَعَلَ یَفْعَلُ «الوَضْع : نهادن».
ماضی معلوم : وَضَعَ ، مستقبل معلوم : یَضَعُ فهو واضِعٌ [ اسم فاعل ] و ذاک مَوْضُوعٌ [ اسم مفعول ] لام امر : لِیَضَعْ ، امر حاضر : ضَعْ ، نهی : لا یَضَعْ مستقبل مجهول : یُوضَعُ. اصل یَضَعُ یَوْضِعُ بود واو را انداختند – چنانکه در یَعِدُ – پس کسره عین الفعل را به فتحه بدل کردند به جهت تثاقل حرف حلق.
مثال واوی از باب فَعِلَ یَفْعِلُ «الْوَرَم : آماس کردن».
ماضی معلوم : وَرِمَ وَرِما وَرِمُوا تا آخر. مستقبل معلوم : یَرِمُ مجهول آن وُرِمَ یُورَمُ تا آخر فهو وارِمٌ [ اسم فاعل ] و ذاک مَوْرُومٌ [ اسم مفعول ] امر حاضر : رِمْ رِما رِمُوا چون عِدْ امر غایب : لِیَرِمْ چون لِیَعِدْ.
مثال واوی از باب فَعُلَ یَفْعُلُ «الوَسْم : داغ نهادن».
ماضی معلوم وَسُمَ مستقبل معلوم یَوْسُمُ مجهولان آن وُسِمَ یُوسَمُ امر حاضر اوُسُمْ فهو واسِمٌ [ اسم فاعل ] و ذاک مَوْسُومٌ [ اسم مفعول ].
اجوف واوی (۱)(۲) از باب فَعَلَ یَفْعُلُ «القَوْل : گفتن».
ماضی معلوم قَالَ قالا قالُوا قالَتْ
[شماره صفحه واقعی : ۳۸]
ص: ۱۰۳۹
۱- نُوْسٌ : نون ، نَصَرَ یَنْصُر ، سین ، سَمِعَ یَسْمَعُ و واو اشاره به اجوف واوی است.
۲- قاعده: بدانکه وقتی حرف عله در غیر فاء الفعل واقع شد شانزده وجه تصور میشود زیرا که خود حرف عله از چهار قسم بیرون نیست یا ساکن است یا متحرک و متحرک هم یا مفتوح است یا مضموم است یا مکسور و در این چهار صورت ماقبل حرف عله نیز از چهار قسم مزبور بیرون نیست و چون چهار را بر چهار ضرب کنی شانزده وجه بیرون آید هریک از این شانزده وجه را حکمی علیحده است. اما یک وجه اعلال ندارد و آن در صورتی است که حرف عله و ماقبل او ساکن باشد می ماند پانزده وجه و چهار وجه اولی از آنها آن است که ما قبل حرف عله مفتوح باشد و خود حرف عله یا ساکن میشود مثل قَوْل که مصدر است و یا مفتوح میشود مثل بَیَعَ که فعل ماضی است و یا مکسور میشود مثل خَوِفَ و یا مضموم میشود مثل طَوُلَ اما در صورت اول که قَوْل باشد اعلال نمی شود بجهه آنکه شرط اعلال که متحرک بودن حرف عله است موجود نیست و اما در سه صورت باقی که یکی بَیَعَ باشد و یکی خَوِفَ و یکی طَوُلَ واجب است قلب کردن حرف عله بالف که باع و خاف وطال گویند. و اما چهار وجه دیگر از این پانزده وجه آن است که ما قبل حرف عله مضموم باشد و خود حرف عله یا ساکن باشد مثل یُیْسِرُ که فعل مضارع معلوم اَیْسَرَ است و یا مکسور باشد مثل بُیِعُ که ماضی مجهول است و یا مضموم مثل یَغْزُو و یَدعُو که فعل مضارعند و یا مفتوح مثل لَنْ یَدعُوَ و اما در صورت اول واجب است قلب کردن حرف عله بجنس حرکه ماقبل که یُوسِرَ گویند و در صورت ثانیه دو وجه است وجه اول آن است که کسره بر یاء ثقیل است بیندازند و یاء را به جنس حرکه ماقبلش قلب کنند که واو باشد بُوعَ گویند و وجه ثانی آن است که کسره یاء را بما قبل میدهند و یاء تابع حرکه ماقبل میشود بِیعَ گویند و در صورت ثالثه که یغزو باشد حرف عله را که در او است ساکن نمایند و تابع حرکه ما قبل کنند یَغْزُو میگویند و در صورت رابعه لَن یدعُوَ باشد حرف عله بجهه مفتوح بودنش بحال خود میماند و اما چهار وجه دیگر از این پانزده وجه آنست که ما قبل حرف عله مکسور باشد و خود حرف عله یا ساکن میشود مثل مِوْزان و یا مفتوح مثل داعِوَهٌ و یا مکسور مثل تَرمیین و یا مضموم مثل رَضیو امّا در صورت اول واجب است قلب حرف عله اگر واو باشد بیاء چنانکه میزان گویند و اگر یاء باشد تابع حرکه ماقبل میشود و اما در صورت ثانیه واو قلب بیا کنند بجهه کسره ماقبل تا خفّت حاصل شود زیرا یاء خفیف تر از واو است داعیه گویند و در صورت ثالثه حرف عله را حذف می کنند تَرمین گویند و در صورت رابعه حرف عله را بجهه حصول خفت ساکن کنند و بعد بجهه التقاء ساکنین حرف عله را حذف می کنند و می گویند و امّا سه وجه آخر از این پانزده وجه آن است که ما قبل حرف عله ساکن باشد و خود حرف عله نیز یا مفتوح است مثل یَخْوَفُ و یا مکسور است مثل یَبْیِعُ و یا مضموم است مثل یَقوُلُ .واجب است در این سه صورت نقل کردن حرکه حرف عله را بماقبل او اگر ماقبل حرف عله حرف صحیح باشد بجهه ضعیف بودن این حروف و قوی بودن حرف صحیح ولکن بعد از نقل نمودن حرکه حرف عله را بجنس حرکه ما قبل قلب میکنند مثل یَخَافُ میگویند در صورت اول و یَبیعُ گویند در صورت ثانیه و یَقُولُ گویند در صورت ثالثه .
[شماره صفحه واقعی : ۳۹]
ص: ۱۰۴۰
قالَتا قُلْنَ تا آخر. اصل قالَ قَوَلَ بود ، واوِ حرفِ علّه متحرِّک ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند ، قالَ شد. و همچنین است حال تا قُلْنَ. امّا قُلْنَ در اصل قَوَلْنَ بود چون واو منقلب به الف شد و الف به التقایِ ساکنین بیفتاد قَلْنَ شد فتحه قاف را بدل کردند به ضمّه تا دلالت کند بر آنکه عین الفعل که از این جا افتاده است واو بوده نه یاء و همچنین است حال تا آخر.
مستقبل معلوم یَقُولُ یَقُولان یَقُولُونَ تا آخر. یَقُولُ در اصل یَقْوُلُ بود ضمّه بر واو ثقیل بود(۱) به ماقبل دادند یَقُولُ شد و در یَقُلْنَ و
[شماره صفحه واقعی : ۴۰]
ص: ۱۰۴۱
۱- قاعده: بدانکه ضمه و کسره بر واو ثقیل است خصوصا کسره همچنان که بر یاء ثقیل اند پس بنا بر این اگر «واو» و «یاء» ضمه و کسره داشته باشند یا باید حذف کنند یا به ما قبل دهند و تفصیلش این است که اگر واو و یاء مکسور باشند یا مضموم ما قبل اینها از چهار قسم بیرون نیست یا ساکن است یا مفتوح یا مکسور یا مضموم، اگر ساکن است و صحیح پس واجب است نقل حرکه واو و یا را به ما قبل لکن اگر ضمه واو را نقل کنی واو تابع حرکه ماقبل میشود چنانکه در یَقْوُلُ یَقُولُ شد و اگر کسره واو را نقل میکنی واجب است قلب کردن واو بیاء چنان که در یُقْوِمُ یُقِیمُ میگوئی و اگر کسره یاء را نقل میکنی یاء تابع حرکه ماقبل میشود چنان که در یَبْیِعُ یَبیعُ میگوئی و اگر ما قبل واو و یاء مفتوح باشد واجب است قلب کردن واو و یاء را بالف چنان که در خاف که در اصل خَوِفَ بود و طالَ که در اصل طَوُلَ بود و هابَ که در اصل هَیَبَ بود اما صورتی که یاء مضموم باشد موجود نیست اگر ماقبل واو و یاء مکسور باشد اگر خود واو و یاء مکسورند واجب است کسره واو و یاء را انداختن و واو را قلب کردن و یاء را تابع حرکه ماقبل نمودن و اگر خود واو و یاء مضمومند واجب است ضمه را از واو و یاء گرفتن بماقبل دادن و یاء را بواو قلب کردن و اگر ماقبل واو و یاء مضموم یا باز اگر خود واو و یاء مضمومند واجب است ضمه واو و یاء را انداختن و واو را تابع حرکه ما قبل نمودن و یاء را قلب کردن بواو و اگر خود واو و یاء مکسورند در این دو صورت دو وجه جایز است اول آنکه کسره واو را بیندازند و او را تابع حرکه ماقبل کنند دوم آنکه کسره واو را بماقبل دهند و واو را قلب بیاء کنند چنانکه در قُوِلَ قیلَ گویند اگر یاء است کسره اش را بماقبل دهند و یاء تابع حرکه ماقبل میشود در بُیِعَ بُوعَ و بِیعَ گویند.
تَقُلْنَ واو بالتقایِ ساکنین بیفتاد – چنانکه در ماضی دانسته شد.
امر حاضر قُلْ قُولا قُولُوا قُولی قُولا قُلْنَ. اصل قُلْ اُقْوُلْ بود مأخوذ است از تَقْوُلُ چون تاء را انداختند ما بعد آن ساکن بود همزه مضمومه به متابعت عین در اوّلش درآوردند و آخرش را وقف کردند اُقْوُلْ شد ، ضمّه بر واو ثقیل بود نقل کردند به ماقبلش پس واو بالتقایِ ساکنین افتاد اُقُلْ شد با وجود حرکت قاف ، از همزه مستغنی شدند ، همزه را نیز انداختند قُلْ شد. وتو را رسد که گویی قُلْ مأخوذ است از تَقُولُ چون تاء را انداختند لام الفعل به وقفی ساکن گشت و واو به التقایِ ساکنین بیفتاد قُلْ شد.
امر غایب لِیَقُلْ لِیَقوُلا لِیَقوُلُوا تا آخر ، نهی لا یَقُلْ لا یَقُولا لا یَقوُلُوا تا آخر ، نون تاکید ثقیله در امر حاضر قُولَنَّ قُولانِّ قُولُنَّ قُولِنَّ قُولانِّ قُلْنانِّ ، و نون تاکید خفیفه قوُلَنْ قُولُنْ قُولِنْ ودر امر غائب لِیَقُولَنَّ لِیَقُولانِّ لِیَقُولُنَّ تا آخر.
نهی لا یَقُولَنَّ الخ و در قُولَنَّ و لِیَقُولَنَّ و لا یَقُولَنَّ واو باز پس آمد زیرا که التقایِ ساکنین زایل شد. مجهول ماضی قیلَ قیلا قیلُوا قیلَتْ قیلَتا قُلْنَ قیلَ در اصل قُوِلَ بود ، کسره بر واو ثقیل بود به ما قبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل واو منقلب شد به یاء ، قیل شد و همچنین است تا قُلْنَ.
و در قُلْنَ تا آخر ، واو به التقایِ ساکنین بیفتاد و ضمّه اصلی قاف باز پس آمد تا دلالت کند بر اینکه عین الفعل که افتاده است واو بوده نه یاء و صورت معلوم و مجهول و امر در جمع مؤنث یکسان شد و در تقدیر مختلف ، اصل قُلْنَ معلوم قَوَلْنَ(۱)
[شماره صفحه واقعی : ۴۱]
ص: ۱۰۴۲
۱- واو حرف عله متحرک ماقبل مفتوح قلب کردند بالف قالْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه الف و الام، الف را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم قَلْنَ شد فتحه را بدل به ضمه کردیم که دلالت کند بر اینکه از اینجا واو افتاده است نه یاء قُلْنَ شد یعنی گفته اند جمع زنان غایب در زمان گذشته.
و اصل قُلْنَ مجهول قُوِلْنَ(۱) و اصل قُلْنَ امر اُقْوُلْنَ(۲) است. مستقبل مجهول یُقالُ یُقالانِ یُقالُونَ تا آخر. اصل یُقالُ یُقْوَلُ بود واو حرف علّه متحرک ماقبلش حرف صحیح و ساکن فتحه واو را به ماقبل دادند واو در موضع حرکت بود ماقبلش مفتوح قلب به الف(۳) کردند یُقال شد و همچنین است حال دیگر الفاظ. و در یُقَلْنَ
[شماره صفحه واقعی : ۴۲]
ص: ۱۰۴۳
۱- کسره بر واو ثقیل بود انداختیم التقاء ساکنین شد میانه واو و لام پس واو افتاد قَلْنَ شد یعنی گفته شده اند گروه زنان غائبه در زمان گذشته.
۲- ضمه بر واو ثقیل بود به ما قبلش دادند که قاف باشد التقاء ساکنین شاد میانه واو و لام، واو را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم اُقُلْنَ شد با وجود حرکه قاف از همزه مستغنی شدیم قُلنَ شد یعنی بگویید شما گروه زنان حاضره الان.
۳- قاعده: بدانکه واجب است قلب واو و یاء را بالف به ده شرط: اول آن است که متحرک باشند پس از این جهه قلب نکردند در قَوْل و بَیْع ساکن اند شرط دوم آن است حرکه واو و یا ء اصلی باشند پس از این جهه در جَیَلَ و تَوَمَ قلب نکردند که حرکه شان عارضی است که در اصل جَیْئلَ و تَوْاَمَ بودند حرکه همزه را بماقبل دادند و همزه را به غیر قیاس انداختند. شرط سوم آن است که ما قبل همزه واو و یاء مفتوح باشد پس از این جهه در عِوَض و حِیَل و سِوَر قلب نکردند زیرا که ما قبل شان مفتوح نیست شرط چهارم آن است که فتحه واو و یاء در یک کلمه باشد پس از این جهت در ضَرَبَ وَاحدٌ، و ضَرَبَ یَاسرٌ قلب نشد زیرا که فتحه واو و یاء در یک کلمه نیست شرط پنجم آنست که اگر واو و یاء در عین الفعل باشند باید مابعد آنها متحرک شود از اینجه در بیان و طویل و خورنق قلب نکردند که مابعد واو و یاء ساکن است و اگر در لام الفعل باشند باید مابعد ایشان الف یا یاء مشدد نباشد و از این جهت در رَسَیا و غَزَوَا و فَتَیَان و عَصَوان و فتویّ و علویّ قلب نکردند که ما بعد آنها الف و یاء مشدد است شرط ششم آن است که واو و یاء در عین الفعل فعلی واقع نشود که بر وزن فَعِلَ است و اسم فاعل از آن بر وزن اَفْعَل است مثل هَیَفَ که اسم فاعلش اَهْیَف است و عَوِرَ که اسم فاعلش اَعْوَر است. شرط هفتم آن است که واو عین الفعلش مصدر این هم نباشد مثل هَیَفَ وعَوِرَ. شرط هشتم آن است که واو عین الفعل إفتَعَل نباشد که بمعنی تفاعل است نحو اجْتوز و اشتور که معنی تجاوز و تشاور است اما این شرط هشتم مختصّ بواو است. شرط نهم آن است که بعد از واو و یاء حرف دیگر نباشد که اعلال شده باشد مثل طَوی و حَوی و هوی زیرا واو قلب شود لازم می آید در یک کلمه دو اعلال و آن هم جایز نیست. شرط دهم آن است که واو و یاء عین الفعل کلمه نباشد که بآخر آن کلمه چیزی زاید کرده اند که مختص است به اسمها مثل وهیمان و صوری و جَیدَی.
و تُقَلْنَ الف به التقایِ ساکنین افتاد. امر غایب مجهول لِیُقَلْ لِیُقالا لِیُقالُوا تا آخر. نهی مجهول لا یُقَلْ لا یُقالا لا یُقالُوا تا آخر. اسم فاعل قائلٌ قائلانِ قائلُونَ تا آخر. قائل اصلش قاوِلٌ بود واو واقع شده بود بعد از الف زائده منقلب شد به همزه ، قائلٌ شد.
اسم مفعول مَقُولٌ (۱)مَقُولانِ مَقُولُون مَقُولَهٌ مَقُولَتانِ مَقُولاتٌ و مَقائِلُ اصل مَقُولٌ مَقْوُولٌ بود ضمّه بر واو ثقیل بود به ما قبل دادند یک واو به التقایِ ساکنین بیفتاد نزد بعضی واو اصلی بیفتاد مَقُولٌ شد بر وزن مَفُولٌ و نزد بعضی واو زاید افتاد مَقُوْلٌ شد بر وزن مَفُعْلٌ.
[شماره صفحه واقعی : ۴۳]
ص: ۱۰۴۴
۱- در اصل یُقْوَلُ بود ما خواستیم از یقول صیغه مفرد مذکر اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود انداختیم از اولش میم مضمومه بجای او گذاشتیم و تنوین که متمکن اسم بود بر آخرش لاحق کردیم مُقْوَلٌ شد مشتبه شد باسم مفعول باب افعال بر وزن مُکْرَمٌ خواستیم از اشتباه بیرون در آوریم ضمه میم را بدل بفتحه نمودیم مَقْوَلٌ شد التباس شد باسم زمان و مکان مثل مَنصَر خواستیم از التباس بیرونش کنیم فتحه عین الفعل را به ضمه بدل کردیم مَقوُل شد بر وزن مَفْعُل چون صیغه مفعل بی واو و تاء در کلام عرب یافت نشده بود ضمه را اشباع کردیم بطوری که از او واو حاصل شد مقوُول شد ضمه بر واو ثقیل بود بماقبل دادند التقاء ساکنین شد میانه واو. پیش بعضی واو اصلی افتاد مَقول شد بر وزن مَفُولٌ و نزد بعضی واو زاید افتاد و مَقولٌ شد بر وزن مَفُعْلٌ یعنی گفته می شود یک مرد غائب الان یا در زمان آینده .
اجوف یایی (۱) از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «البَیْع : خریدن و فروختن».
ماضی معلوم : باعَ باعا باعُوا باعَتْ باعَتا بِعْن(۲) تا آخر. اصل باعَ بَیَعَ بود ، یاء حرف علّه متحرک ماقبل مفتوح قلب به الف کردند باع شد ، و همچنین است حال تا بِعْنَ. و در بِعْنَ تا آخر ، الف به التقایِ ساکنین بیفتاد فتحه باء را بدل کردند به کسره تا دلالت کند بر اینکه عین الفعل که افتاده است یاء بوده است نه واو. مستقبل معلوم : یَبیعُ یَبِیعانِ یَبیعُونَ تا آخر اصل یَبیعُ یَبْیِعُ بود کسره بر یاء ثقیل بود به ماقبل دادند یَبیعُ شد و در یَبِعْنَ و تَبِعْنَ یاء به التقایِ ساکنین بیفتاد. و در امر حاضر گویی : بِعْ(۳) بِیعا بِیعُوا تا آخر بر آن قیاس است که در قل گفته شد. نون تأکید ثقیله بِیعَنَّ (۴)بِیعانِّ
[شماره صفحه واقعی : ۴۴]
ص: ۱۰۴۵
۱- سَیَض یاء اشاره است به اجوف یایی از دو باب آمده است اوّل از باب عَلِمَ یَعْلَمُ مثل هابَ یَهابُ ودوّم از باب ضَرَبَ یَضْرِبُ مثل باعَ یبیعُ.
۲- در اصل بَیَعْنَ بود یاء حرف عله متحرک ماقبل مفتوح قلب بالف کردیم باعْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه الف و عین، الف را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم بَعْنَ شد فتحه باء را بدل به کسره نمودیم تا دلالت کند بر اینکه عین الفعل که از اینجا افتاده یاء بوده است نه واو بِعْنَ شد یعنی فروخته است جمع زنان غائبه در زمان گذشته
۳- بعِْ امر است از تَبیعُ خواستیم از تبیع صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع ساکن بود چون ابتدا به ساکن محال است احتیاج افتاد بهمزه وصل و چون ما بعد ساکن مکسور بود همزه وصل مکسور به اولش در آوردیم و حرکت آخر بوقفی افتاد اِبْیِعْ شد کسره بر یاء ثقیل بود بماقبل دادند التقاء ساکنین شد میانه یاء و عین، یاء را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم اِبیعْ شد و با وجود حرکه اول از همزه مستغنی شدیم بِعْ شد یعنی بفروش ای مرد حاضر الان.
۴- بیعَنَّ در اصل بِعْ بود مؤکد کردیم بنون تاکید ثقیله چون نون تاکید ثقیله بآخر مفرد مذکر امر حاضر لاحق شد ماقبل خود را مفتوح میخواست ما هم فتحه دادیم پس یاء محذوفه عود کرده بجای خود آمد بیعَنَّ شد یعنی بفروش ای مرد حاضر الآن البته.
بِیعُنِّ (۱)بیعِنَّ بیعانِّ بِعْنانِّ نون تأکید خفیفه بیعَنْ بیعُنْ بیعِنْ. امر غائب : لِیَبعْ(۲) لِیَبیعا لِیَبِیعُوا لِتَبِعْ لِتَبِیعا لِیَبِعْنَ لِاَبِعْ لِنَبعْ. نون تأکید ثقیله لِیَبیعَنَّ لِیَبیعانِّ لِیَبیعُنَّ تا آخر. نون تأکید خفیفه لِیَبیعَنْ لِیَبیعُنْ لِیَبیعِنْ. نهی : لا یَبعْ لا یَبیعا لا یَبیعُوا تا آخر نون تأکید ثقیله لا یَبیعَنَّ تا آخر. ماضی مجهول : بیعَ بیعا بیعُوا بیعت بیعَتا بِعْنَ تا آخر اصل بیعَ بُیِعَ بود کسره بر یاء ثقیل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل بیعَ شد و در بِعْنَ تا آخر یاء به التقایِ ساکنین بیفتاد و صورت معلوم و مجهول و امر یکسان بود و در اصل مختلف ، اصل بِعْنَ معلوم بَیَعْنَ و اصل بِعْنَ مجهول بُیِعْنَ (۳)و اصل بِعْنَ امر اِبْیِعْنَ (۴)بوده است.
مستقبل مجهول : یُباعُ یُباعانِ یُباعُونَ تا آخر ، و در یُبَعْنَ و تُبَعْنَ الف به التقایِ ساکنین بیفتاد بر قیاس یُقال.
[شماره صفحه واقعی : ۴۵]
ص: ۱۰۴۶
۱- بیعُنَّ دراصل بیعُوا بود مؤکّد کردیم بنون تاکید ثقیله چون نون تاکید ثقیله در آخر جمع مذکر امر حاضر لاحق شد بیعُونْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه واو و نون تاکید و او را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم زیرا ما یدلّ علیه که ضمه باشد موجود بود بیعُنَّ شد یعنی بفروشید شما گروه مردان حاضر الان البته.
۲- لِیَبِعْ در اصل یَبیعُ بود لام امر غائب بر سر مفرد مذکر فعل مضارع داخل شد لفظا و معنیً عمل کرد لفظاً عمل کرد حرکه اخر بوقفی افتاد لِیَبیعْ شد التقاء ساکنین شد میانه یاء و عین، یاء را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم لیَبِعْ شد و معنیً عمل کرد طلب حصول فعل را کرد از یک مرد غائب یعنی باید بفروشد یک مرد غایب الان.
۳- کسره بر یاء ثقیل بود بماقبل دادند التقاء ساکنین شد میانه یاء و عین، یاء را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختند بِعْنَ شد.
۴- کسره بر یاء ثقیل بود بماقبل دادند التقاء ساکنین شد میانه یاء و عین، یاء را بجهه التقاء ساکنین انداختند اِبِعْنَ شد با وجود حرکه باء از همزه مستغنی شدند بِعْنَ شد یعنی بفروشید شما گروه زنان حاضر الان.
اجوف واوی(۱) از باب فَعِلَ یَفْعَلُ «الخَوْف : ترسیدن».
ماضی معلوم : خافَ خافا خافُوا خافَتْ خافَتا خِفْنَ تا آخر. اصل خاف خَوِفَ بود واو حرف علّه متحرک ماقبلش مفتوح قلب به الف کردند خافَ شد و همچنین است حال تا خِفْنَ. و اصل خِفْنَ خَوِفْنَ بود کسره بر واو ثقیل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل واو به التقایِ ساکنین بیفتاد خِفْنَ شد و در این موضع بناء باب را رعایت کردند که اصلش فَعِلَ است نه دلالت بر محذوف چنانکه در قُلْنَ کردند.
مستقبل معلوم : یَخافُ یَخافانِ یَخافُونَ تا آخر. اصل یَخافُ یَخْوَفُ بود واو حرف علّه متحرک ، ما قبلش حرف صحیح و ساکن ، فتحه واو را به ماقبل دادند واو در موضع حرکتِ ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند یَخافُ شد.
ماضی مجهول : خِیفَ مِنْهُ (۲)خِیفَ مِنْهُما(۳) خِیفَ مِنْهُمْ خِیفَ مِنْها خِیفَ مِنْهُما خِیفَ مِنْهُنَّ خِیفَ مِنْکَ خِیفَ
[شماره صفحه واقعی : ۴۶]
ص: ۱۰۴۷
۱- نَوْسَر واو اشاره است باجوف واوی از دو باب آمده است اول از باب نصَرَ یَنصُرُ مثل قالَ یَقُولُ دوم از باب عَلِمَ یَعلَمُ مثل خَاف یَخَافُ
۲- خیفَ مِنه در اصل خَوِفَ زیدٌ بود لازم بود ما خواستیم متعدیش بنا کنیم به سبب حرف جر، مِنْ که حرف جر بود بر سر عمرو در آوردیم خَوِفَ زیدٌ مِن عمروٍ شد و بعد معلوم بود خواستیم که مجهولش گردانیم اولش را ضمه و ماقبل آخرش را کسره دادیم خُوِفَ زیدٌ من عمرو شد زید که فاعل بود انداختیم مِن عمرو را بجای او نائب گذاشتیم، خُوفَ مِن عمرو شد. و عمرو که اسم ظاهر بود انداختیم و هاء که ضمیر مفعول بود بجای او گذاشتیم خُوفَ منه شد کسره بر واو ثقیل بود به ما قبل دادند بعد از سلب حرکه ماقبل واو ساکن ماقبل مکسور را قلب بیاء کردند خیفَ منه شد یعنی ترسیده شده از او
۳- خیفَ مِنهما در اصل خَوِفَ زیدانِ لازم بود خواستیم متعدیش بنا کنیم بحرف جر، مِنْ که حرف جر بود بر سر عمروان درآوردیم خَوِفَ زیدان من عَمروینِ شد معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اول را ضمه و ماقبل آخرش را کسره دادیم خُوِفَ زیدان من عمروین شد و زیدان که فاعل بود انداختیم و من عمروین را در جای او نایب گذاشتیم خُوِفَ مِن عمروین شد ،عمروین که اسم ظاهر بود انداختیم هما که ضمیر تثنیه بود بجای او گذاشتیم خُوِفَ منهما شد کسره بر واو ثقیل بود بماقبل دادیم بعد از سلب حرکه ماقبل واو ساکن ماقبل مکسور را قلب بیاء کردیم خیفَ مِنهما شد یعنی ترسیده شده از آنها در زمان گذشته
مِنْکُما خیفَ مِنْکُمْ خیفَ مِنْکِ خیفَ مِنْکُما خیفَ مِنْکُنَّ خیفَ مِنّی خیف مِنّا. اصل خیفَ خُوِفَ بود کسره بر واو ثقیل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل ، واو را به مناسبت کسره ماقبل ، قلب به یاء کردند خیف شد.
مستقبل مجهول : یُخافُ مِنْهُ تا آخر. امر حاضر : خَفْ خافا خافُوا خافِی خافا خَفْنَ. امر غایب : لِیَخَفْ(۱) نهی : لا یَخَفْ. نون تأکید ثقیله و خفیفه بر آن قیاس بُوَد که گذشت.
بدانکه اجوف از این سه باب اصول آمده است واسم فاعل از باعَ یَبیعُ بائعٌ ، بائعانِ بائعُونَ تا آخر به طریق قائِلٌ. اسم مفعول : مَبیعٌ (۲)مَبیعانِ مَبیعُونَ تا آخر.
اصل
[شماره صفحه واقعی : ۴۷]
ص: ۱۰۴۸
۱- لِیَخَفْ در اصل یخاف بود لام امر غایب بر سرش داخل شد لفظاً و معنیً عمل کرد اما آنکه لفظا عمل کرد حرکه آخر را بوقفی انداخت لِیَخافْ شد التقاء ساکنین میانه الف و فاء، الف را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم لِیَخَفْ شد و معنیً عمل کرد طلب حصول فعل نمود از یک مرد غایب یعنی باید بترسد یک مرد غایب الان.
۲- مَبیعٌ در اصل یُبْیَعُ بود خواستیم از یبیع صیغه اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارعه بود از اولش انداختیم و میم مضمومه بجای او گذاشتیم و تنوین که متمکّن اسم بود بآخرش لاحق کردیم مُبْیَعٌ شد اشتباه رساند باسم مفعول باب اَفعل بر وزن مُکرَمٌ خواستیم از اشتباه بیرون در آوریم ضمه میم را بدل بفتحه نمودیم مَبیَعٌ شد التباس رسانید باسم زمان و مکان مثل مَشرَب خواستیم از التباس بیرون درآوریم فتحه عین الفعل اش را بضمه بدل کردیم مَبْیُع شد بر وزن مَفعُل و صیغه مفعل بی واو و تاء درکلام عرب یافت نشده بود اشباع ضمه نمودیم بحیثیتی که از او واو حاصل شد مَبْیُوعٌ شد ضمه بریاء ثقیل بود بماقبل دادیم التقاء ساکنین شد میانه یاء و واو. یاء را بجهه التقاء ساکنین انداختیم مَبُوعٌ شد التباس رساند باسم مفعول اجوف واوی چون مَقُولٌ خواستیم از التباس بیرونش کنیم ضمه یاء را بکسره بدل نمودیم واو ساکن ماقبل مکسور را قلب بیاء کردیم پیش بعضی واو اصلی اقتاد مَبیُع شد و نزد بعضی واو زاید افتاد مَبیُع شد ضمّه یاء را بجهه باء بدل به کسره نمودیم مَبیعٌ شد.
مَبیعٌ مَبْیوُعٌ بود ضمّه بر یاء ثقیل بود به ماقبل دادند پیش بعضی یاء افتاد مَبُوع شد واو را قلب به یاء کردند و ماقبل یاء را مکسور کردند تا مشتبه نشود به اجوف واوی پس مَبیعٌ شد بر وزن مفیل و پیش بعضی واو زاید افتاد ضمّه باء را بدل به کسره کردند مَبِیعٌ شد بر وزن مَفِعْلٌ.
اسم فاعل از خافَ یَخافُ خائفٌ خائفانِ خائفُونَ خائفَهٌ خائفَتانِ خائفاتٌ و خَوائِفُ اعلالش به طریق اعلال قائل است اسم مفعول مَخُوفٌ (۱)تا آخر بر قیاس مَقُولٌ.
ناقص واوی (۲) (۳) از باب فَعَلَ یَفْعُلُ «الدُّعاء و الدَّعْوَه : خواندن» ماضی معلوم دَعا دَعَوا دَعَوْا دَعَتْ دَعَتا دَعَوْنَ تا آخر. اصل دَعا ، دَعَوَ بود واو حرف علّه متحرّک ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند دَعا شد. اصل دَعَوْا ، دَعَوُوا بود واو حرف علّه متحرک ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند و الف به التقایِ ساکنین بیفتاد دَعَوْا شد بر وزن فَعَوْا ، و اصل دَعَتْ ، دَعَوَتْ بود چون واو منقلب به الف شد و الف به التقایِ ساکنین بیفتاد دَعَتْ شد بر وزن فَعَتْ. و اصل دَعَتا ، دَعَوَتا بود واو منقلب به الف شد و الف
[شماره صفحه واقعی : ۴۸]
ص: ۱۰۴۹
۱- در اصل یُخْوَفُ بود خواستیم از یخوف صیغه مفرد مذکر اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم میم مضموم بجایش گذاشتیم و تنوین که متمکن اسم بود بآخرش لاحق کردیم مُخوَفٌ شد بر وزن مُکرَمٌ، خواستیم از التباس بیرون در آوریم، ضمه میم را بدل بفتحه نمودیم مَخوَف شد بر وزن مَنصَر و مَشرَب خواستیم از التباس بیرون آوریم فتحه عین الفعل را بدل بضمه نمودیم مَخوٌف شد بر وزن مَفعُل و چون صیغه مفعل بدون واو و تاء در کلام عرب یافت نشده بود اشباع ضمه نمودیم بطوری که از او واو حاصل گشت مَخوُوفٌ ضمه بر واو ثقیل بود بماقبل دادند التقاء ساکنین شد میانه دو واو نزد بعضی واو اصلی افتاد مَخُوفٌ شد بر وزن مَفول و نزد بعضی واو زاید افتاد مَخُوفٌ شد بر وزن مَفُعْلٌ یعنی ترسیده میشود یک مرد غایب الان یا در زمان آینده.
۲- ماضی و مضارع مجهول ناقص واوی همچون ماضی و مضارع مجهول ناقص یایی صرف می شود ، و صرف ماضی معلوم مکسور العین و مضارع معلوم مفتوح العین ناقص واوی نیز همانند صرف ماضی و مضارع مجهول ناقص یایی است.دقّت شود.
۳- نسکو واو اشاره است به ناقص واوی که از سه باب آمده است اوّل از باب نَصَرَ یَنْصُرُ چون دعا یدعو دوّم از باب عَلِمَ یَعْلَمُ چون رَضِیَ یرضی سیّم از باب شرف یشرف چون رخو یرخو.
به التقاء ساکنین بیفتاد دَعَتا شد ، زیرا که حرکت تاء ، اصلی نیست که در واحد ساکن بوده. و دَعَوْنَ بر اصل خود است بر وزن فَعَلْنَ و هم چنین باقِی الفاظ تا آخر بر اصل خودند. مستقبل معلوم یَدْعُو یَدْعُوانِ یَدْعُونَ تا آخر.
اصل یَدعُو ، یَدْعُوُ (۱)بود ضمّه بر واو ثقیل بود انداختند ، یدعو شد و همچنین است حال تَدْعوُ و اَدْعُو ونَدعُو. و اصل یَدْعُونَ (جمع مذکّر) یَدْعُوُونَ بود ضمّه بر واو ثقیل بود انداختند واو که لام الفعل بود به التقایِ ساکنین بیفتاد یَدعُونَ شد بر وزن یَفْعُونَ. و یَدْعوُنَ جمع مؤنث بر حال خود است بر وزن یَفْعُلْنَ. و تَدْعینَ (واحده مخاطبه مؤنّث) در اصل تَدْعُوینَ بود ، کسره بر واو ثقیل بود به ماقبل دادند ، بعد از سلب حرکت ماقبل ، واو به التقایِ ساکنین بیفتاد تَدْعِینَ شد بر وزن تَفْعِینَ.
و چون حروف ناصبه درآید گویی لَنْ یَدْعُوَ لَنْ یَدْعُوا لَنْ یَدْعُوا تا آخر ، و نونهایی که عوض رفعند در پنج لفظ بیفتند به نصبی ، و نون ضمیر بر حال خود باقی می ماند.
و چون حروف جازمه درآید گویی لَمْ یَدْعُ (۲)لَمْ یَدْعُوا لَمْ یَدْعُوا تا آخر. واو در پنج لفظ بیفتد به جزمی ، و نون ضمیر بر حال خود باقی باشد و نونهای عوض رفع به جزمی بیفتند. امر حاضر اُدْعُ اُدْعُوا اُدْعُوا تا آخر. نون تأکید ثقیله اُدْعُوَنَّ اُدْعُوانِّ اُدْعُنَّ اُدْعِنَّ اُدْعُوانِّ اُدْعُوْنانِّ. نون تأکید خفیفه اُدْعُوَنْ اُدْعُنْ اُدْعِنْ.
[شماره صفحه واقعی : ۴۹]
ص: ۱۰۵۰
۱- بدانکه هر واو و یاء که در لام الفعل واقع شوند و ماقبل آنها متحرک شوند ساکن کرده میشوند مادامی که منصوب نباشند نحو یَدعُو و یَرمِی و یَخشَی از برای ثقیل بودن ضمه بر واو و یاء
۲- در اصل یَدعُو بود لم جازم بر سرش داخل شد لفظ و معنی عمل کرد آنکه لفظا عمل کرد واو او را از آخرش انداخت لَم یَدْعٌ شد و آنکه معنا عمل کرد معنای فعل مضارع را که مشترک بود میانه حال و استقبال کشید در ماضی نفی نمود یعنی نخواسته است یک مرد غایب در زمان گذشته.
ماضی مجهول : دُعِیَ دُعِیا دُعُوا تا اخر. اصل دُعِیَ ، دُعِوَ بود واو برای کسره ماقبل ، قلب بیاء شد دُعِیَ شد. و همچنین است اصل دُعِیا ، دُعِوا بود واو منقلب شد بیاء دُعِیا شد ، و دُعُوا در اصل دُعِوُوا بود واو برای کسره ماقبل قلب بیا شد دُعِیوُا شد ضمّه بر یا ثقیل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل ، یاء به التقایِ ساکنین افتاد ، دُعُوا شد بر وزن فُعُوا.
مستقبل مجهول : یُدْعی یُدْعَیانِ یُدْعَوْنَ تُدْعی تُدْعَیانِ یُدْعَیْنَ تا آخر. اصل یُدْعی یُدْعَوُ بود واو در مرتبه چهارم بود ما قبلش مضموم نبود قلب بیاء شد یاء متحرک ماقبل مفتوح را قبل به الف کردند یُدْعی شد. و همچنین است حال تُدْعی و اُدعی و نُدْعی و یُدْعَیانِ و تُدْعَیان ، در اصل یُدْعَوانِ و تُدْعَوانِ بودند واو در مرتبه چهارم بود ، ماقبل وی ضمّه نبود قلب بیاء شد یُدْعَیانِ و تُدْعَیانِ شد. و یُدْعَوْنَ و تُدْعَوْنَ در اصل یُدْعَوُون و تُدْعَوُونَ بود واو در مرتبه چهارم بود ماقبلش ضمّه نبود قلب بیاء شد یُدْعَیُونَ و تُدْعَیُونَ شد ، یایِ لام الفعل منقلب به الف شد و به التقایِ ساکنین بیفتاد یُدْعَوْنَ و تُدْعَوْنَ شد بر وزن یُفْعَوْنَ و تُفْعَوْنَ.
و یُدْعَیْنَ و تُدْعَیْنَ جمع مؤنّث در اصل یُدْعَوْنَ و تُدْعَوْنَ بودند واو در مرتبه چهارم بود ماقبلش ضمّه نبود قلب بیاء شد یُدْعَیْنَ تُدْعَیْنَ شد بر وزن یُفْعَلْنَ و تُفْعَلْنَ. و تُدْعَیْنَ (واحده مخاطبه مؤنّث) در اصل تُدْعَوِینَ بود واو در مرتبه چهارم بود ، ماقبلش ضمّه نبود قلب بیاء شد یایِ متحرِّک ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند تُدْعایْنَ شد الف به التقاء ساکنین بیفتاد تُدْعَیْنَ شد بر وزن تُفْعَیْنَ.
[شماره صفحه واقعی : ۵۰]
ص: ۱۰۵۱
اسم فاعل : داعٍ(۱) داعِیَانِ داعُونَ دُعاهٌ (۲)و دُعّاءٌ و دُعًّی داعِیَهٌ داعِیَتانِ داعِیاتٌ(۳) ودَواعٍ.
اصل داعٍ داعِوٌ بود واو در مرتبه چهارم بود ماقبلش ضمّه نبود قلب بیاء شد داعِیٌ شد ضمّه بر یاء ثقیل بود بیفتاد. پس التقایِ ساکنین شد میانه یاء وتنوین یاء نیز به التقایِ ساکنین بیفتاد داعٍ شد بر وزن فاعٍ چون الف و لام درآوردند یاء باقی ماند و تنوین بیفتاد مانند الدّاعی.
و داعِیانِ در اصل داعوان بود ، واو در مرتبه چهارم بود ماقبل وی ضمّه نبود قلب بیاء شد داعیانِ شد اصل داعُونَ داعِوُونَ بود واو منقلب بیاء شد داعِیُونَ شد ضمّه بر یاء ثقیل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل ، یاء به التقایِ ساکنین بیفتاد داعُونَ شد بر وزن فاعُونَ.
داعِیَهٌ در اصل داعِوَه بود ، واو در مرتبه چهارم بود ماقبلش ضمه نبود قلب به یاء شد داعِیَه شد و همچنین است حال تا آخر.
اسم مفعول مَدْعُوٌّ (۴)مَدْعُوّانِ مَدْعُوّونَ مَدْعُوَّهٌ مَدْعُوَّتانِ
[شماره صفحه واقعی : ۵۱]
ص: ۱۰۵۲
۱- در اصل یَدْعو بود ما خواستیم از یدعو صیغه مفرد مذکر اسم فاعل بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اول وی انداختیم و الف که علامت فاعلیت بود میانه فاء الفعل و عین الفعل درآوردیم و ماقبل آخر را کسره دادیم داعِوٌ شد واو در مرتبه چهارم واقع شده بود ماقبلش ضمه نبود قلب بیاء کردیم داعِیٌ شد ضمه بریاء ثقیل بود انداختیم التقاء ساکنین شد میانه یاء و تنوین یاء را بجهه دفع التقاء ساکنین حذف نمودیم و تنوین تابع حرکه ما قبل شد داعٍ شد یعنی خواننده است یک مرد غایب الان یا در زمان آینده
۲- در صیغه جمع مذکر اسم فاعل است در اصل دَعَوَهٌ بود واو حرف عله متحرک ماقبل مفتوح را قلب بالف کردیم دُعاهٌ شد یعنی خواننده اند گروه مردان الان یا در زمان آینده.
۳- داعیات در اصل داعِوه بود واو در مرتبه چهارم واقع شده بود ماقبلش ضمه نبود قلب بیاء شد داعِیَهٌ شد الف و تاء که علامت جمع مونث بود بآخرش لاحق شد داعیتات شد تاء اول دلالت میکرد بر وحدت و تاء دوم دلالت میکرد بر کثرت پس منافات بود میانه وحدت و کثرت تاء وحدت را انداختیم داعیاتٌ شد یعنی خواننده اند گروه زنان الان یا در زمان آینده.
۴- مَدْعُوٌ در اصل یُدْعَوُ بود، خواستیم از یدعو صیغه اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم و میم مضمومه بجای او گذاشتیم مُدْعَوٌ شد بر وزن مَکرَمٌ، خواستیم از التباس بیرون درآوریم ضمه میم را بدل بفتحه کردیم مَدعَوٌ شد بر وزن مَشرَبٌ، خواستیم از اشتباه بیرون درآوریم فتحه عین الفعل را بضمه بدل کردیم مُدْعُوٌ شده بر وزن مَفُعْل چون صیغه مفعل بدون واو در کلام عرب یافت نشده بود اشباع ضمه کردیم ، بحیثیتی که از او واو حاصل شد مَدْعووٌ شد اجتماع حرفین متجانسین متقاربین شرط ادغام موجود بود و او اول را در ثانی ادغام نمودیم مَدعُوٌ شد یعنی خوانده می شود یک مرد غایب الآن، یا در زمان آینده.
مَدْعُوّاتٌ و مَداعٍ.
ناقص یایی (۱) از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «الرَّمْی : تیر انداختن و دشنام دادن».
ماضی معلوم : رَمی رَمَیا رَمَوْا رَمَتْ رَمَتا رَمَیْنَ تا آخر. رَمی در اصل رَمَیَ بود یاء حرف علّه متحرک ماقبلش مفتوح را قلب به الف کردند ، رَمی شد بر قِیاس دَعی. ماضی مجهول : رُمِیَ رُمیا رُمُوا(۲) تا آخر.
مستقبل معلوم یَرْمِی یَرْمِیانِ یَرْمُونَ تَرْمِی تَرْمیان یَرْمِینَ تا آخر. واحده مؤنّث مخاطبه و جمع وی در صورت ، یکسان بود و لکن جمع بر اصل خود است بر وزن تَفْعِلْنَ و واحده مؤنّث در اصل ترمِیینَ بود ، کسره بر یاء ثقیل بود حذف کردند ، پس یایی که لام الفعل بود به التقای ساکنین افتاد تَرْمِینَ شد بر وزن تَفْعِینَ.
چون ناصبه درآید گویی لَنْ یَرْمِیَ لَنْ یَرْمِیا لَنْ یَرْمُوا تا آخر. و چون جازمه درآید گویی لَمْ یَرْمِ لَمْ یَرْمیا لَمْ یَرْمُوا تا آخر. یاء به جزمی بیفتد مثل لَمْ یَدْعُ که واو
[شماره صفحه واقعی : ۵۲]
ص: ۱۰۵۳
۱- ضَمْسی یاء اشاره است به ناقص یایی از سه باب آمده است اوّل از باب ضَرَبَ یَضْرِبُ چون رمی یرمی دوّم از باب مَنَعَ یمنَع چون رعی یرعی سیّم از باب عَلِمَ یَعْلَم چون خشی یخشی.
۲- رُمُوا در اصل رَمَیُوا بود معلوم بود ، خواستیم مجهولش گردانیم اوّلش را ضمّه و ماقبل آخرش را کسره دادیم رَمِیُوا شد ضمه بر یاء ثقیل بود بماقبل دادیم، بعد از سلب حرکه ما قبل التقاء ساکنین شد میانه یاء و واو بجهه دفع التقاء ساکنین یاء را انداختیم رُمُوا شد یعنی تیر انداخته شده اند گروه مردان غایب در زمان گذشته.
بیفتاد. امر حاضر : اِرْمِ اِرْمیا اِرْمُوا اِرْمی اِرْمیا اِرْمینَ. نون تأکید ثقیله : اِرْمِیَنَّ اِرْمیانِّ اِرْمُنَّ اِرْمِنَّ اِرْمیانِّ اِرْمینانِّ نون تأکید خفیفه : اِرْمِیَنْ (۱)اِرْمُنْ اِرْمِنْ.
مستقبل مجهول یُرمی یُرْمَیان یُرْمَوْنَ بر قیاس یُدْعی اسم فاعل رامٍ رامِیانِ رامُونَ رُماهٌ و رُمّاءٌ و رُمّیً رامِیهٌ رامِیَتانِ رامِیاتٌ و رَوامٍ. اسم مفعول مَرْمِیٌّ مَرْمِیّانِ مَرْمِیُّونَ تا آخر.
مَرْمِیٌّ در اصل مَرْمُویٌ بود بر وزن مفعول ، واو ویاء در یک کلمه جمع شده بودند سابقِ ایشان ساکن بود ، واو را قلب بیاء کردند(۲) و یاء را بر یاء ادغام نمودند ، مَرْمُیٌّ شد ضمّه میم را برای مناسبت یاء بدل بکسره کردند مَرْمِیٌّ (۳)شد. و همچنین در باقِی الفاظ.
[شماره صفحه واقعی : ۵۳]
ص: ۱۰۵۴
۱- اِرْمِیَنْ در اصل اِرم بود مفرد مذکر امر حاضر بود مؤکّد کردیم بنون تأکید خفیفه چون نون تأکید خفیفه در آخر مفرد مذکر امر حاضر لاحق شد در مفرد ماقبل خودش را مفتوح میخواست ماهم فتحه دادیم یاء محذوفه بجای خود عود کرد اِرْمِیَنْ شد یعنی تیر بینداز تو یک مرد حاضر الآن البته
۲- قاعده: بدانکه واو و یاء در هرجا در یک کلمه جمع شوند و سابق آنها ساکن بود واو را قلب بیاء کنند خواه سابق یاء باشد مثل میّت که در اصل مَوْیِت بود واو را بیاء قلب کردند و یاء را به یاء ادغام نمودند میّت شد و خواه سابق واو باشد مثل طیٌّ که در اصل طَویٌ بود واو را بیاء قلب کردند و یاء را بیاء ادغام نمودند طیٌّ شد.
۳- مَرْمیٌ در اصل یُرْمَی بود ما خواستیم از یرمی صیغه مفرد مذکر اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم و میم مضمومه بجای او گذاشتیم و تنوین که متمکن اسم بود بآخرش لاحق کردیم مُرمَیٌ شد بر وزن مُکرَمٌ خواستیم از التباس بیرون کنیم ضمه میم را بفتحه بدل کردیم مَرمَیٌ شد بر وزن مَنصَرٌ خواستیم از اشتباه بیرون درآوریم فتحه عین الفعل را بدل بضمه نمودیم مَرمُیٌ شده بر وزن مَفْعُلٌ چون صیغه مفعل بی واو در کلام عرب یافت نشده بود اشباع ضمه کردیم بطریقی که واو حاصل شد مَرمُویٌ شد واو و یاء در یک کلمه جمع شده بودند و سابق آنها ساکن بود و او را بیاء قلب کردیم و یاء را بیاء ادغام نمودیم مَرْمُیٌّ شد ضمه میم را بجهه مناسبت باء بکسره بدل کردیم مَرْمِیٌّ شد یعنی تیر انداخته شده می شود یک مرد غایب الان یا در زمان آینده.
ناقص واوی از باب فَعِل یَفعَلُ «الرِّضا والرّضوان : خوشنود شدن».
ماضی معلوم رَضِیَ رَضِیا رَضُوا تا آخر. اصل رَضِیَ رَضِوَ بود واو در طرف بود ماقبل مکسور قلب بیاء شد(۱) رَضِیَ شد. رَضُوا در اصل رَضِیُوا بود ، ضمّه بر یاء ثقیل بود به ماقبل دادند
[شماره صفحه واقعی : ۵۴]
ص: ۱۰۵۵
۱- قاعده: بدانکه در ده جا واجب است قلب کردن واو بیاء: اول آنکه واو در طرف واقع شود یعنی در آخر و ماقبلش مکسور باشد چون رَضِیَ که در اصل رَضِوَ بود و قَوِیَ که در اصل قَوِوَ بود و عَفِیَ که در اصل عَفِوَ بود و الغازی و الدّاعی یا اینکه واو پیش از تاء تانیث واقع شود کشجیّه که در اصل شجیوه بود و همچنین اکْسیه و غماذیّه یا اینکه پیش از الف و نون واقع شود در کلمه ای که بر وزن قَطران باشد مثل غَریان که در اصل غروان بود دوم آنکه واو واقع شده باشد در عین الفعل مصدری که واو در فعل آن مصدر اعلال شده باشد و ماقبلش مکسور بود و بعد از او الف باشد مثل صیام و قیام و انقیاد و اعتیاد که در اصل صوام و قوام و انقواد و اعتواد بوده اند بخلاف مثل سواک وسوَرْ از برای آنکه مصدر نیستند و چنین نیست لاذَ لواذاً و جاوَر جواراً زیرا که واو در فعل این مصدرها اعلالی نشده و صحیح مانده و چنین نیست حال حولاً وعاد المریض عَوداً، زیرا که بعد از واو الف نیست سیم آنکه واو در عین الفعل جمعی واقع شود که لام الفعل آن جمع حرف صحیح باشد و ماقبل واو مکسور باشد و بعد از واو الف باشد مثل دار و یار و حیله و قیل و سوط و سیاط و حوض و حیاض و دوض و ریاض چهارم آنکه واو در مرتبه چهارم و یا پنجم یا ششم واقع باشد وما قبل واو مضموم نشود مثل اَعْطیت که در اصل اَعْطَوت بوده پنجم آنکه واو ساکن ماقبل او مکسور باشد مثل میزان ومیقاه که در اصل مِوزان و مِوقاه بوده اند ششم آنکه واو لام الفعل فعلی باشد بضم فاء الفعل و شرط است که صفه باشد نه اسم مثل انا زینا السماء الدنیا که اصلش دُنْوا بوده است و چنین نیست جَزوی که اسم مکانی است هفتم آنکه واو و یاء در یک کلمه جمع شوند و سابق آنها ساکن باشد خواه سابق واو باشد مثل طیٌّ و لیٌّ که در اصل طَویٌ و لویٌ بوده و خواه یاء باشد مثل سیّد و میّت که در اصل سَیود و مَیوت بوده اند هشتم آنکه واو لام الفعل اسم مفعولی باشد که فعل او بر وزن فَعِل است مکسور العین مثل مَرضِیٌ و مَقوِیٌ که در اصل مَرضِوٌ ومَقوِوٌ بوده اند بخلاف اینکه عین الفعل فعلش مفتوح باشد که قلب بیاء نمی شود مثل مغزو و مدعو که فعل آنها غَزَو و دَعَو مفتوح العین است نهم آنکه لام الفعل جمعی باشد که بر وزن فَعول است نحو عَصُوٌ و عَصیٌ میگویند و قَفووٌ که قِفیٌ میگویند و اگر فَعُول باشد مفرد باشد قلب نمی شود مثل عَتَوا عُتُوّاً کبیراً و مثل لایریدون عُلواً فی الارض دهم آنکه واو عین الفعل جمعی باشد که بر وزن فعل است و لام الفحش حرف صحیح مثل صیّم و نیّم و اما اکثر در اینها قلب نکردن است که صوم و نوم میگویند
بعد از سلب حرکت ماقبل ، یاء به التقایِ ساکنین بیفتاد رَضُوا شد بر وزن فَعُوا. ماضی مجهول : رُضِیَ رُضِیا رُضُوا بر قیاس رُمِیَ.
مستقبل معلوم : یَرْضی یَرْضَیانِ یَرْضَوْنَ تا آخر. واحده مؤنّث مخاطبه با جمع مؤنّث مخاطبه ، اینجا نیز در صورت موافقند و در تقدیر مخالف ، زیرا که تَرْضَیْنَ (۱)جمع ، بر وزن تَفْعَلْنَ است و تَرْضَیْنَ (۲)واحده ، در اصل تَرْضَیِینَ بوده است بر وزن تَفْعَلِینَ ، یاء متحرّک ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند التقایِ ساکنین شد میانه الف ویاء ، الف به التقایِ ساکنین بیفتاد تَرْضَیْنَ شد بر وزن تَفْعَیْنَ. مستقبل مجهول : یُرْضی یُرْضَیانِ یُرْضَوْنَ تا آخر
ناقص یایی از باب فَعِلَ یَفْعَلُ «الخَشْیَه و الخَشْی : ترسیدن».
ماضی معلوم : خَشِیَ خَشِیا خَشُوا تا آخر. مستقبل معلوم : یَخْشی یَخْشَیانِ یَخْشوْنَ تا آخر ، همچون رَضِیَ یَرْضی.
ناقص واوی از فَعُلَ یَفْعُلُ «الرِّخْوَه : سُست شدن».
ماضی معلوم : رَخُوَ رَخُوا رَخُوا تا آخر. مستقبل معلوم : یَرْخُو یَرْخُوانِ یَرْخُونَ تا آخر. ماضی مجهول : رُخِیَ رُخیا رُخُوا تا آخر. مستقبل مجهول : یُرْخَی یُرْخَیانِ یُرْخَونَ.
[شماره صفحه واقعی : ۵۵]
ص: ۱۰۵۶
۱- یعنی خوشنود میکنید شما گروه زنان حاضره در زمان حال یا آینده.
۲- یعنی خوشنود میکنی تو یک زن حاضره الان یا زمان آینده.
ناقص یایی از باب فَعَلَ یَفْعَلُ «الرَّعْی : چریدن و چرانیدن».
ماضی معلوم : رَعی رَعَیا رَعَوْا تا آخر. مستقبل معلوم : یَرْعی یَرْعَیانِ یَرْعَوْنَ تا آخر. امر حاضر : از رَضِیَ یَرْضی اِرْضَ اِرضَیا اِرْضَوا تا آخر و بر همین قیاس است اِخْشَ و اِرْعَ. وامر حاضر از رَخُوَ یَرْخُو ، اُرْخُ اُرْخُوا اُرْخُوا تا آخر. اسم فاعل : راض و خاشٍ و راعٍ وراخٍ. اسم مفعول : مَرْضِیٌّ مَرْخُوٌّ و مَخْشِیٌّ و مَرْعِیٌّ. ناقص از باب فَعِلُ یَفْعِلُ نیامده است.
بدانکه لفیف مفروق (۱) از سه باب آمده : اوّل از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «الوَقْی : نگاه داشتن».
ماضی معلوم وَقی وَقَیا وَقَوْا تا آخر ، بر قیاس رَمَی. ماضی مجهول : وُقِیَ بر قیاس رُمِیَ.
مستقبل معلوم : یَقی یَقیانِ یَقُونَ تا آخر. اصل یَقی یَوْقِیُ بود ، واو افتاد – چنانکه در یَعِدُ گفته شد – پس حکم واویِ وی ، حکم مثال است و حکم یایی وی ، حکم یایی ناقص است.
و چون حروف ناصبه درآید گویی لَنْ یَقِیَ لَنْ یَقِیا لَنْ یَقوُا تا آخر و چون جازمه درآید گویی لَمْ یَقِ لَمْ یَقِیا لَمْ یَقُوا تا آخر.
اسم فاعل : واقٍ واقیانٍ واقوُنَ تا آخر. اسم مفعول : مَوْقِیٌّ مَوْقیّانِ مَوْقیُّونَ تا آخر. امر حاضر : قِ قیا قوُا قِی قِیا قِینَ. نون تأکید ثقیله قِیَنَّ قِیانِّ قُنَّ (۲)قِنَّ
[شماره صفحه واقعی : ۵۶]
ص: ۱۰۵۷
۱- وَضْحَسیه واو ویاء اشاره است به لفیف مفروق از سه باب آمده است اوّل از باب ضرب یضرب مثل وقی یقی دوّم از باب حسب یحسب چون ولی یلی سیّم از باب علم یعلم چون وجی یوجی.
۲- در اصل قوا بود موکد کردیم بنون تاکید ثقیله چون نون تاکید ثقیله در آخر جمع مذکر أمر حاضر لاحق شد قُونْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه واو و نون تاکید ثقیله واو را بجهه دفع التقاء ساکنین انداختیم زیرا که ما یدل علیه که ضمّه باشد موجود بود قُنَّ شد یعنی نگه دارید شما گروه مردان حاضر الان.
قِیانِّ قینانِّ ، نون تأکید خفیفه قِیَنْ قُنْ قِنْ.
دوّم از باب فَعِلَ یَفْعَلُ «الوَجْی : سوده شدن سُم ستور».
ماضی معلوم : وَجِیَ وَجِیا وَجُوا تا آخر ، بر قیاس رَضِیَ. ماضی مجهول : وُجِیَ تا آخر.
مستقبل معلوم : یَوْجی یَوْجَیانِ یَوْجَوْنَ تا آخر ، مجهول یُوجی بر قیاس یُرضی.
امر حاضر : اِیجَ چون اِرْضَ ، نون تأکید ثقیله اِیجَیَنَّ چون اِرْضَیَنَّ ، نون خفیفه ایجَیَنْ ایجَوُنْ ایجَیِن ، اسم فاعل واجٍ چون رامٍ ، اسم مفعول مَوْجِیٌّ چون مَرْمِیٌّ.
سیّم از باب فَعِلَ یَفْعِلُ «الوَلْی : دوست داشتن و نزدیک شدن».
ماضی معلوم : وَلِیَ وَلِیا وَلُوْا تا آخر ، چون رَضِیَ.
مستقبل معلوم : یلی چون یَقی ، مجهولان وُلِیَ یوُلی. امر حاضر : لِ لِیا لُوا تا آخر. نون ثقیله لِیَنَّ لِیانِّ لُنَّ تا آخر ، خفیفه لِیَنْ لُنْ لِنْ. اسم فاعل والٍ ، اسم مفعول مَوْلِیٌّ(۱) چون مَوْقِیٌّ.
[شماره صفحه واقعی : ۵۷]
ص: ۱۰۵۸
۱- مَوْلِیٌ در اصل یُولَیُ بود ما خواستیم از یولی صیغه مفرد مذکر اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم میم مضمومه بجایش گذاشتیم و تنوین که متمکن اسم بود بر آخرش لاحق نمودیم مُولَیٌ شد بر وزن مُکرَمٌ خواستیم از التباس بیرون درآوریم ضمه میم را بدل بفتحه نمودیم مَولَیٌ شد بر وزن مَشرَبٌ خواستیم از این التباس نیز بیرونش کنیم فتحه عین الفعل را به ضمه بدل کردیم مَولُیٌ شد بر وزن مَفعُلٌ چون صیغه مفعل بدون واو در کلام عرب یافت نشده بود اشباع ضمه نمودیم بحیثیتی که واو از او حاصل شود مَولُویٌ شد واو و یا در یک کلمه جمع شد و سابق آنها ساکن بود واو را بیاء قلب کردیم و یاء را در یاء ادغام نمودیم مَولُیٌّ شد ضمه لام را بجهه مناسبت یاء بدل بکسره نمودیم مَولِیٌّ شد یعنی دوست داشته میشود یا نزدیک کرده می شود یک مرد غایب الان یا در زمان آینده
لفیف مقرون (۱)(۲) از دو باب آمده است.
اوّل از باب فَعِلَ یَفْعَلُ «الطّی : در نَوَرْ دیدن».
ماضی معلوم : طَوِیَ طَوِیا طَووُا تا آخر چون رَضِیَ. مستقبل معلوم : یَطْوی چون یَرْضی ، مجهولان طُوِیَ (۳) یُطوی. امر حاضر : اِطْوَ اِطْوَیا اِطْوَوْا اِطْوَیْ اِطْوَیا اِطْوَیْنَ. نون تأکید ثقیله و خفیفه در اینجا بر آن قیاس است که در «ارْض» گذشت. اسم فاعل طاوٍ طاویان طاوُونَ تا آخر ، اسم مفعول مَطْوِیٌّ چون مَرْمِیٌّ.
دوّم از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «الشَیّ : بریان کردن».
ماضی معلوم : شَوی چون رَمی. مستقبل معلوم : یَشْوِی چون یَرْمی. ماضی مجهول شُوِیَ ، مستقبل مجهول : یشوی ، امر حاضر اِشْوِ. اسم فاعل شاوٍ ، اسم مفعول مَشْوِیٌّ.(۴)
[شماره صفحه واقعی : ۵۸]
ص: ۱۰۵۹
۱- حق این بود که : به جای طوی یطوی ، قَوِیَ یَقْوی را مثال بیاورد ، زیرا طوی یطوی از باب فَعَلَ یَفْعِلُ و همچون ضَرَبَ یَضْرِبُ است ، یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ ، أنْبیاء ١٠۴.
۲- سضوی واو و یاء اشاره است بلفیف مقرون از دو باب آمده است اول از باب عَلِمَ یَعلَمُ چون رَوی یَروی و قَوی یَقوی دوم از باب ضرَب یَضرِبُ چون شوی یَشوی
۳- اگر کسی بحث کند که در طُوِی قُوِی واو بالف قلب نمیشود و حال آنکه واو حرف عله متحرک ماقبلش مفتوح است جواب میگوئیم از دو جهه: اول آنکه لازم می آید دو اعلال در یک کلمه و آن هم جایز نیست از برای آنکه در ماضی اگر قلب بالف شود واجب است در مضارع نیز که یطوی و یقوی باشد واو را قلب کردن بالف و در این وقت دو اعلال در یک کلمه میشود یکی قلب یاء بالف و دیگری قلب کردن واو بالف دوم آنکه لازم می آید که یاء در مضارع مضموم شود یطایُ و یقایُ گویند و حال آنکه ضمه بر یاء ثقیل است.
۴- مَشویٌّ در اصل یُشوی بود ما خواستیم از یُشوی صیغه مفرد مذکر اسم مفعول بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم و میم مضمومه بجای وی گذاشتیم تنوین که متمکن اسم بود بر آخرش لاحق کردیم مُشوَیٌ شد التباس رسانید باسم مفعول باب افعال مثل مُکرَم خواستیم دفع التباس نمائیم ضمه میم را بفتحه بدل کردیم مَشوَیٌ شد التباس رسانید باسم زمان و مکان مثل مَشرَبٌ خواستیم دفع التباس کنیم فتحه عین الفعل را بضمّه بدل کردیم مَشوُیٌ شد بر وزن مَفعُلٌ چون صیغه مفعل بی واو و تاء در کلام عرب یافت نشده بود اشباع ضمه نمودیم بطریقی که از او واو حاصل شد مَشوُویٌ شد چون واو و یاء در یک کلمه جمع شده بود و سابق آنها ساکن بود واو را قلب بیاء نموده و یاء را در یاء ادغام نمودیم مَشوُیٌ شد بجهه مناسبت یاء ضمّه واو را بدل بکسره نمودیم مَشوِیٌ شد یعنی بریان کرده میشود یک چیز یا یک مرد غائب الان یا در زمان آینده.
مهموز الفاء صحیح (۱) از باب فَعَلَ یَفْعُلُ «الامر : فرمودن».
ماضی معلوم : اَمَرَ اَمَرا اَمَرُوا تا آخر. مستقبل معلوم : یَأمُرُ الخ – چنانکه در صحیح دانسته شد. ماضی مجهول اُمِرَ اُمِرا اُمِرُوا تا آخر. مستقبل مجهول : یُؤْمَرُ یُؤْمَرانِ یُؤْمَرُون تا آخر. امر حاضر : اُومُرْ اُومُرا اُومُرُوا تا آخر.
اصل اُومُرْ اُءْمُرْ بود دو همزه جمع شده بودند اوّل مضموم و ثانی ساکن همزه ثانی منقلب به واو شد(۲) اُومُر شد و اگر همزه اوّل مکسور باشد ثانی منقلب بیاء شود ، چنانکه از اَزَرَ یَأزِرُ ، امر حاضر ایزِرْ می آید که اصلش اِئْزِرْ
[شماره صفحه واقعی : ۵۹]
ص: ۱۰۶۰
۱- اضنسکم همزه اشاره است بمهموز الفاء که از پنج باب آمده است اوّل از باب ضَرَبَ یَضْرِبُ چون اَزَرَ یأْزِرُ دوّم از باب نَصَرَ یَنْصُرُ چون اَمَرَ یَأمُرُ سیّم از باب عَلِمَ یَعْلَمُ چون اَرِج یَأْرَجُ
۲- قاعده: وقتی که دو همزه در یک کلمه جمع شدند از سه قسم خارج نیست یا همزه اول متحرکست و دوم ساکن یا بالعکس این و یا هر دو متحرکند اما در صورت اولی همزه ثانیه قلب بجنس حرکه ماقبل میشود مثل آمَنَ یُؤمِنُ إیماناً و در صورت ثانیه که همزه اول ساکن باشد و دوم متحرک اگر در جای عین اند همزه اول را ادغام در ثانی میکنند چون سئل و لأل و اگر در جای لام اند همزه دوم را قلب بیاء کنند چنانکه در قرءء قریء گویند و در صورت ثالثه از نُه وجه بیرون نیست زیرا که همزه ثانیه یا مفتوح است یا مضموم و یا مکسور و ماقبل هریک نیز از سه قسم بیرون نیست و سه را بر سه میزنی نُه وجه باز آید اما مثال آنکه همزه ثانی مفتوح و ماقبلش مفتوح باشد سئل است و مثال آنکه همزه ثانیه مفتوح وماقبلش مکسور مِائه است و مثال آنکه همزه ثانیه مفتوح و ماقبل مضموم شود مؤجل است و اگر همزه ثانیه مضموم باشد یا ماقبلش هم مضموم است مثل لؤم و یا مفتوح است مثل رَؤف و یا مکسور است مثل مستهزئون و اگر همزه ثانیه مکسور باشد ماقبلش نیز مکسور است مثل مستهزئین و یا مضموم است مثل سُئل و یا مفتوح است مثل سَئم و قیاس و قاعده در جمیع نه صورت مزبوره باقی ماندن همزه ثانیه است بر حال خود مگر در دو صورت اول آنکه همره ثانیه مفتوح باشد و ماقبلش مضموم در این صورت قلب بواو میشود مثل جوون که در اصل جوءن بوده دوم آنکه همزه ثانیه مفتوح باشد و ماقبلش مکسور در این صورت قلب بیاء میشود مثل میر که در اصل مِئر بوده جمع مئره که بمعنی عداوه أست.
بود و اگر همزه اوّل مفتوح باشد دوّم منقلب به الف شود چنانکه در آمَنَ که اصلش اَءْمَنَ بود.
مهموز العین (۱) صحیح «الزَّءْر : آواز کردن شیر در بیشه» زَأرَ یَزْأرُ زَأراً چون مَنَعَ یَمْنَعُ مَنْعاً و زَأَرَ یَزْإِرُ زاْراً چون عَلِمَ یَعْلَمُ عِلْماً.
مهموز اللّام (۲) صحیح از باب فَعَلَ یَفْعَلُ «الهَنْاء : گوارا شدن طعام» هَنَاَ یَهْنَاُ هَنْاً چِون مَنَعَ یَمْنَعُ مَنْعاً و هَنَاَ یَهْنِأ چون ضَرَبَ یَضْرِبُ.
مهموز العین مثال از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «اَلْوَءْد : زنده در گور کردن» وَاَدَ یَاِدُ چون وَعَدَ یَعِدُ.
مهموز اللّام اجوف از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «المَجِیئ : آمدن».
ماضی معلوم جاءَ ، مستقبل معلوم یَجِیئ ، امر حاضر جِئْ ، نهی لا یَجِئْ ، اسم فاعل جاءٍ (۳) اسم مفعول مَجِییءٌ.
[شماره صفحه واقعی : ۶۰]
ص: ۱۰۶۱
۱- مِأْسَک : همزه اشاره است به مهموز العین و میم مَنَعَ یَمْنَعُ وسین ، سَمِعَ یَسْمَعُ ، و کاف ، کَرُمَ یَکْرُمُ.
۲- مِنْسَکأْ : همزه اشاره است به مهموز اللام ، میم ، مَنَعَ یَمْنَعُ ، سین ، سَمِعَ یَسْمَعُ ، و کاف ، اشاره به کَرُمَ یَکْرُمُ است.
۳- جاءٍ در اصل یجیئ بود خواستیم از یجیئ صیغه مفرد مذکر اسم فاعل بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اوّلش انداختیم الف که علامت فاعلیّت بود میانه فاء و عین الفعل درآوردیم و تنوین که مُتِمّ اسم بود به آخرش لاحق نمودیم جایِءٌ شد یاء بعد از الف زایده واقع شد بود قلب به همزه کردیم جاءِءٌ شد همزه ثانیه در طرف واقع شده و ماقبلش مکسور بود قلب بیاء کردیم جاءِیٌ شد ضمّه بر یاء ثقیل بود انداختیم التقاء ساکنین شد میانه یاء و تنوین بجهت دفع التقاء ساکنین یاء را انداختیم و تنوین تابع حرکه ما قبل خود شد جاءٍ شد و این قول سیبویه است امّا قول خلیل آن است که بعد از آنکه جایِءٌ شد نقل مکانی کردیم باین طور که لام الفعل را بجای عین الفعل و عین الفعل را بجای لام الفعل نقل کردیم جاءِیٌ شد و بعد اعلال کردیم مثل اعلال غازٍ جاءٍ شد یعنی آینده است یکمرد غائب الان یا در زمان آینده.
مهموز الفاء ناقص از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «اَتی یَأْتی» چون رَمی یَرْمی و در امر حاضر گوئی ایتِ اصلش اِئْتِ بود ، همزه برای کسره ماقبل قلب بیاء شد ، ایتِ شد.
مهموز العین لفیف مفروق از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «الوَءْی : وعده کردن» وَای یَای چون وقی یَقی ، امر حاضر إِ(۱) إِیا اُوَ إی إِیا إِینَ چون قِ ، اسم فاعل واءٍ ، اسم مفعول مَوْئِیٌّ.
مهموز الفاء لفیف مقرون از باب فَعَلَ یَفْعِلُ «الأیّ : جای گرفتن» اَوی یَاْوی چون طَوی یَطْوِی ، امر حاضر ایوِ تا آخر ، اسم فاعل آوٍ اسم مفعول مَاْوِیٌّ.
مهموز الفاء مضاعف هم از باب فَعَلَ یَفْعِلُ حکم مضاعف دارد ، چون «الأَزّ : بند دست از جای بیرون رفتن» اَزَّ یَاِزُّ چون ضَرَبَ یَضْرِبُ پس حکم مهموز هر باب ، حکم صحیح آن باب دارد.
مضاعف (۲) از باب فَعَلَ یَفْعُلُ «المدّ : کشیدن».
ماضی معلوم مَدَّ مَدّا مَدُّوا تا آخر. اصل مَدَّ ، مَدَدَ بود ؛ اجتماع دو حرف اصلی در یک کلمه از یک جنس ثقیل بود اوّلی را
[شماره صفحه واقعی : ۶۱]
ص: ۱۰۶۲
۱- «إ» امر است از تَاِیُ ما خواستیم از تَاِیُ صیغه مفرد مذکر امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف استقبال بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع متحرک بود بهمان حرکه امر بنا کرده آخرش را بصورت جزم در آوردیم یاء از آخرش افتاد و شد «إ» یعنی وعده کن تو یک مرد حاضر الان.
۲- سنضدد دو دال آخر اشاره است به مضاعف وسین ، سَمِعَ یَسْمَعُ و نون ، نَصَرَ یَنْصُرُ وضاد ، ضَرَبَ یَضْرِبُ.
ساکن کردند و در ثانی ادغام(۱) نمودند مَدَّ شد. و در مَدَدْن و مابعد او چون دال دوّم ساکن بود به سکون لازم ، ادغام ممکن نبود از این جهت بر حال خود ماندند.
مستقبل معلوم : یَمُدُّ یَمُدّانِ یَمُدُّونَ تا آخر. اصل یَمُدُّ ، یَمْدُدُ بود حرکت دال اوّل را به میم دادند و در دال ثانی ادغام نمودند یَمُدُّ شد و در یَمْدُدْنَ و تَمْدُدْنَ ادغام ممکن نبود چنانکه در مَدَدْنَ معلوم شد. ماضی مجهول : مُدَّ مُدّا مُدّوا تا آخر. مستقبل مجهول : یُمَدَّ یُمَدّانِ یُمَدُّونَ تا آخر ، امر حاضر را در مفرد مذکر چهار وجه جایز است.
[شماره صفحه واقعی : ۶۲]
ص: ۱۰۶۳
۱- بدانکه ادغام بر سه قسم است: واجب و جائز و ممتنع. أما ادغام واجب مشروط است بیازده شرط اول آنکه دو حرف همجنس در یک کلمه باشند مثل مدّ که در اصل مَدَدَ بود و اگر در دو کلمه باشد مثل جَعلَ لَک در اینصورت جایز میشود و نه واجب. دوم آنکه هر دو حرف در اول کلمه نباشند مثل دَدَنْ. سیم آنکه اول دو حرف متصل بادغام شده نشود مثل جسّیس و چهارم آنکه این دو حرف نباشند در وزنی که لاحق کرده شده بغیر مثل اِقْعَنْسَسَ که ملحق باِحْرَنجَمَ است و مثل قَرْدَدْ که ملحق بجعفر است. پنجم آنکه این دو حرف نباشند در اسمی که بر وزن فَعَلٌ است مثل طَلَلٌ و مَدَدٌ. ششم آنکه نباشند این دو حرف در اسمی که بر وزن فُعُلٌ است مثل ذُلُل و جُدُد که جمع زاول و جدیر است. هفتم آنکه نباشند در اسمی که بر وزن فَعِل است نحو لَمِم و کَلِل. هشتم آنکه نباشند در اسمی که بر وزن فُعَل است مثل دُرَر و جُدَد که جمع جده است دامی را گویند که در کوه باشد و در این هفت صورت ادغام ممتنع است و در سه صورت باقی دو وجه جایز است ادغام وفکّ. اول آنکه حرکه حرف ثانی عارضی نباشد مثل اُخْصُصَ بی که در اصل اُخْصُصْ أبی بود حرکه همزه را بماقبل دادند که صاد باشد و همزه را بغیر قیاس انداختند اُخصُصَ بی شد دوم آنکه دو حرف هم مثل نباشند هر دو تا یاء که حرکت ثانی لام باشد مثل حَیِیَ و عَیِیَ سیم آنکه هر دو حرف نباشند در افتَعَل مثل استَتَر و اقتَتَل و در سه صورت دیگر هم دو وجه جایز است اول آنکه در اول مضارعی دو تاء جمع شود مثل تتجلّی و تتذکر و تتضارب اما در صورت ادغام باید همزه بیاوری. دوم آنکه دو حرف در مضارعی باشد که مجزوم است بسکون یا در فعل امر باشند مثل قوله تعالی وَ مَن یَرْتَدِدْ مِنکُم عَن دینِه و قوله تعالی وَاغْضُضْ مِن صَوتِکَ .اهل حجاز ادغام نمی کنند و بنوتمیم ادغام می کنند چنانکه شاعر گفته: “فَغَضِّ الطَّرْفُ إنَّکَ مِن نَمیرٍ”
مُدَّ(۱) مُدِّ مُدُّ اُمْدُدْ به فکِّ ادغام ، و در باقی یک وجه چون مُدّا مُدّوُا مُدِّی مُدّا اُمْدُدْنَ و در مفرد امر غایب نیز خواه مذکّر و خواه مؤنّث باشد همین چهار وجه جایز است(۲) ، چون لِیَمُدَّ لِیَمُدُّ لِیَمُدِّ لِیَمْدُدْ به فکّ ادغام ، و بر این قیاس است حال نهی چون لا یَمُدَّ لا یَمُدِّ لا یَمُدُّ لا یَمْدُدْ و حال جحد چون لَمْ یَمُدَّ لَمْ یَمُدِّ لَمْ یَمُدُّ لَمْ یَمْدُدْ
مضاعف از سه باب اصول آید از فَعَلَ یَفْعِلُ «الفَرّ : فِرار کردن».
ماضی فَرَّ مستقبل یَفِرُّ واز باب فَعِلَ یَفْعَلُ «اَلْبَرّ : نیکویی کردن» ماضی بَرَّ مستقبل یَبَرُّ و از باب فَعَلَ یَفْعُلُ چنانکه گذشت در مَدَّ یَمُدُّ و در امر حاضر و اَخَواتِ وی از این دو باب ، سه وجه جایز است زیرا که ضمّه از برای موافقت عین الفعل مستقبل بود ساقط شد و نون تأکید ثقیله مُدَّنَّ مُدّانِّ مُدُّنَّ مُدِّنَّ مُدّانِّ اُمْدُدْنانِّ خفیفه مُدَّنْ مُدُّنْ مُدِّنْ اسم
[شماره صفحه واقعی : ۶۳]
ص: ۱۰۶۴
۱- اگر کسی بحث کند که چرا در مُدَّ که فعل امر است و دال دوم ساکن است ادغام کردن جایز است و اما در مَدَدْنَ که جمع مؤنث فعل ماضی است ادغام کردن ممتنع است؟ جواب گوئیم در مَدَدْنَ که جمع مؤنث است دال دوم ما قبل ضمیر فاعلی است که نون باشد و نون ضمیر فاعلی بجهه شدت اتصال بفعل ما قبل خود را ساکن میخواهد و حرکه دلیل انفصال است و اگر ادغام نمائیم باید بدال دوم حرکه بدهیم که دلیل انفصال است پس از این جهه در مَدَدْنَ ادغام ممتنع و در مُدَّ جایز شد زیرا که در مُدَّ چیزی نبود که مقتضی سکون ماقبلش شود بخلاف مَدَدنَ که در آن مقتضی است و مثل مَدَدْنَ است یَمْدُدْنَ و تَمْدُدْنَ.
۲- از برای اینکه چون حرکت آخر بجزمی نیفتاد هر دو دال ساکن شدند و تلفظ ممکن نشد در اینصورت جایز است که بدال دوم فتحه دهیم و مُدَّ بگوئیم زیرا که فتحه اخفّ حرکات است و جایز است بدال دوم کسره دهیم زیرا که «اِذا التَقَی السّاکنانِ حُرِّکَ بالکسر» یعنی وقتی که دو ساکن ملاقات کردند دوم را حرکت ده بکسره و مُدِّ بگوئیم و جایز است بدال دوم ضمّه دهیم و تابع حرکت ما قبل نمائیم که دال اول است و مُدُّ بگوئیم و جایز است فک ادغام نموده یعنی ادغام نکنیم و اُمْدُدْ بگوئیم.
فاعل : مادٌّ مادّانِ مادُّونَ مادَّهٌ مادَّتانِ مادّاتٌ ومَوادٌّ ، اسم مفعول مَمْدُودٌ مَمْدُودانِ مَمْدُودونَ تا آخر.
مصدر میمی(۱) و اسم زمان و اسم مکان در فعل ثلاثی مجرّد از یَفْعَل بر وزن مَفْعَل آید چون مَشْرَب به معنی : آشامیدن و زمان آشامیدن و مکان آشامیدن و از یَفْعُلُ نیز همچنین آید چون قَتَلَ یَقْتُلُ مَقْتَل بمعنی : کشتن و زمان کشتن و مکان کشتن.
و در چند کلمه اسم زمان و مکان بر وزن مَفْعِل آید به کسر عین به خلاف قاعده و قیاس چون مطْلِعٌ و مَشْرِقٌ و مَغْرِبٌ و مَسْجِدٌ و مَسْقِطٌ و مَنْبِتٌ و مَفْرِقٌ و مَنْسِکٌ و مَجْزِرٌ و در این همه فتحه هم جایز است.
و از یَفْعِل مصدر میمی مَفْعَل آید به فتح و مکان و زمان بر وزن مَفْعِل آید به کسر چون مَجْلِس. و از مثال مطلقا (خواه مضمومُ العین و خواه مکسور العین و خواه مفتوح العین) همه بر وزن مَفْعِل آید به کسر عین چون مَوْعِدٌ و مَوْضِعٌ و مَوْجِلٌ و مَوْسِمٌ و مَیْسِرٌ. و از ناقص مُطلقاً بر وزن مَفْعَل آید به فتح عین چون مَرْمی و مَرْضی و مَرْخی. و از لفیف مفروق و مقرون و اجوف و مضاعف اسم زمان و مکان و مصدر میمی بر قیاس صحیح است.
[شماره صفحه واقعی : ۶۴]
ص: ۱۰۶۵
۱- قاعده بدانکه مصدر میمی و اسم زمان و اسم مکان از ثلاثی مجرد که صحیح باشد از یفعَل بفتح عین یا بضم عین بر وزن مَفْعَلٌ آید بفتح عین أما از مفتوح العین مفتوح می آید بجهه موافق بودن با عین الفعل مضارع و اما از مضموم العین مفتوح می آید بجهه ترک کردن عرب صیغه مَفْعُل را مگر در مَکْرُه و معرتا و فتح را بر کسر اختیار نمودند. بجهه خفّت و از یفعِل بکسر عین الفعل بر وزن مَفْعِلٌ آید مثل مَجلِس و اما از معتل الفاء مکسور می آید همیشه مثل مَوعِد و مَوضِع و از معتل اللام مطلقا یعنی خواه فعل مضارع مفتوح العین باشد یا مکسور العین یا مضموم العین بر وزن مفعَل آید مثل مَرْمَیٌ و مَرضَیٌ و مَرخَیٌ و از لفیف مفروق و مقرون و اجوف و مضاعف اسم زمان و مکان و مصدر میمی بر قیاس صحیح است.
و بدانکه مِفْعالٌ و مِفْعَلٌ و مِفْعَلَهٌ برای آلت بود چون مِخْیَط و مِفْتاح و مِفْرَقَه و فَعْلَه بفتح فاء از ثلاثی مجرّد برای مَرّه(۱) بود چون ضَرَبْتُهُ ضَرْبَهً به معنی یکبار زدن است و فِعْله بکسر فاء برای هیأت و چگونگی فعل بود چون جَلَسْتُ جِلْسَهً که به معنی یک نوع نشستن است و فُعْلَه به ضمّ فاء برای مقدار بود چون اَکَلْتُ لُقْمَهً و فُعاله برای چیزی بود که از فعل ساقط شود چنانکه کُناسَه و قُلامَه.
و بدانکه از فعل ثلاثی مزید فیه و رباعی مجرد و مزید فیه ، مصدر میمی و اسم زمان و اسم مکان بر وزن اسم مفعول آن باب باشد.
فصل : بدانکه فَعَلَ یَفْعَلُ مشروط است به آن که عین الفعل یا لام الفعل او حرفی باشد از حروف حلق و آن شش است : «همزه و هاء و عین و غین و حاء و خاء» و واو در مثال این باب چون وَضَعَ یَضَعُ(۲) بیفتد در مستقبلش ، زیراکه در اصل یَوْضِعُ بود ، واو افتاد چنانکه در یَعِدُ بعد آن کسره را بدل به فتحه کردند از جهت تثاقل حرف حلق ، به خلاف وَجِلَ یَوْجَلُ که واو باقی است به حال خود.
* * *
[شماره صفحه واقعی : ۶۵]
ص: ۱۰۶۶
۱- بدان که این بیان بیان ناقص است بجهه شامل نبودن این مزید را مطلقا و بثلاثی مجرد که در آن تاء باشد، اما قاعده کلیه آن است که در ثلاثی مجرد تاء زیاد کرده فَعْله گویند و در غیرثلاثی تاء را بآخر مصدرش زیاد کنند چون ضَرَبْتُ ضَرْبَهً و اَکْرَمْتُ اِکْرامَهً میگویند و در صاحب تاء موصوف بکلمه واحده میکنند و میگویند رَحِمْتُه رَحْمَهً واحِدَهً و دَحْرَجتُه دَحرَجَهً واحِدَهً.
۲- اگر کسی بحث کند که در یَضَعُ بعد از فتحه دادن عین الفعل بجهه ثقل حرف حلق چرا واو بجای خود عود نمیکند چنانکه در یوضَع که فعل مضارع مجهول است عود کرده است؟ جواب گوئیم اگر عود کند معلوم نمی شود که این از باب مَنَعَ یَمنَعُ است و یا از باب ضرَبَ یَضرِبُ است که فتحه را بجهه ثقل حرف حلق داده اند.
باب إِفْعال(۱) از صحیح أَکْرَمَ یُکْرِمُ إِکْراماً.
اصل یُکْرِمُ یُأکْرِمُ بود همزه را انداختند زیرا که در ءُاَکْرِمُ متکلم وحده دو همزه جمع شده بود یکی را بسبب ثقل انداختند و در باقی الفاظ نیز انداختند برای طرد باب. امر حاضر این باب را از اصل مستقبل گیرند که آن تُاَکْرِمُ است و گویند اَکْرِمْ(۲) اَکْرِما اَکْرِمُوا تا آخر. و این همزه ، همزه قطع است چون متصل گردد به ماقبل خود ساقط نگردد چون فَاَکْرِمْ ثُمَّ أَکْرِمْ. و حکم نون تأکید ثقیله و خفیفه به طریقی است که دانسته شد. اسم فاعل مُکْرِمٌ اسم مفعول مُکْرَمٌ.
و غالب ، همزه باب افعال ، از برای تعدیه ثلاثی مجردِ لازم باشد(۳) چون : أَذْهَبْتُ زَیْداً فَذَهَبَ وأَجْلَسْتُهُ فَجَلَسَ ، و شاید که به معنی دخول در وقت باشد چون : أَصْبَحَ زَیْدٌ و أَمْسی زَیْدٌ یعنی داخل شد زید
[شماره صفحه واقعی : ۶۶]
ص: ۱۰۶۷
۱- بدانکه همزه در مصدر باب افعال مکسور میشود و حال آنکه در ماضی مفتوح است تا اینکه مشتبه نشود بجمع قله در مثل اقوال و احوال و عکس نکردند بجهه آنکه جمع ثقیل است و فتحه خفیف تا تعادل بعمل آید و همزه قطع چند همزه است اول همزه باب اِفعال و همزه متکلم وحده است و همزه جمع قله است و همزه فعل تعجب است و افعل وصفی است و افعل تفضیل و همچنین همزه اصلیه است خواه مفتوح باشد خواه مضموم و خواه مکسور
۲- أکرم امر است از تُأکرِمُ ما خواستیم از تُأکرِمُ صیغه مفرد مذکر امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع متحرک بود اکتفا بحرکه او کرده و حرکه آخر بوقفی افتاد اَکرِمْ شد یعنی گرامی بدار تو یک مرد حاضر الأن.
۳- بدانکه گاه باشد که متعدی را بباب افعال می برند لازم میشود چنان که اَکَبَّ بمعنی دم رو انداختن(به صورت انداختن) است و اِعراض بمعنی رو گردانیدن است و این دو فعل ثالث ندارند و بمعنی صیروره می آید چون اغَدَّ البعیر أی صار ذا غُدَّهٍ و غدّه بمعنی موت و طاعون است. و بمعنی سلب می آید چون اَعْجَمتُ الکتابَ اَی اَزَلْتُ عُجْمَتَه و بمعنی تعریض امر می آید چون اَباعَ الجاریه ای عَرَضَها للبَیع و بمعنی لازم می آید چون قد أفلح المؤمنون و بمعنی مجردش چون قُلتُ و اَقُلتُ که هر دو بمعنی فسخ کردن است.
به صَباح ومَساء. و شاید که برای رسیدن چیزی باشد بهنگام چون : اَحْصَدَ الزَّرْعُ و اَصْرَمَ النَّخْلُ یعنی وقت درو کردنِ غلّه و بریدنِ خرما رسید و شاید که به معنی کثرت باشد چون : اَثْمَرَ الرَّجُلُ اَیْ صَارَ کَثیرَ الْجُودِ وَالْخَیْرِ و شاید که به معنی یافتن چیزی بر صفتی باشد(۱) چون : اَحْمَدْتُ زَیْداً ای وَجَدْتُهُ مَحْمُوداً یعنی او را پسندیده یافتم.
«الأِیعاد : بیم کردن یعنی ترسانیدن» اصلش إِوْعاداً بود ، واو ساکن را برای کسره ماقبل قلب بیاء کردند ایعاد شد.
ماضی معلوم أَوْعَدَ أَوْعَدا أَوْعَدُوا تا آخر ، مستقبل یُوعِدُ تا آخر ، ماضی مجهول اُوْعِدَ ، مستقبل مجهول یُوْعَدُ ، امر حاضر اَوْعِدْ مثل اَکْرِمْ
اسم فاعل مُوعِدٌ اسم مفعول مُوعَدٌ.
«الأِیسار : توانگر شدن» ماضی معلوم أَیْسَرَ مستقبل معلوم یُوسِرُ اسم فاعل مُوسِرٌ (۲)اسم مفعول مُوسَرٌ اصل آنها مُیْسِرٌ و مُیْسَرٌ بود یایِ ساکن برای مناسبت ضمّه ماقبل ، منقلب به واو شد.
«الأِقامه : بپا داشتن» ماضی معلوم أَقامَ أَقاما أَقامُوا تا آخر.
اصل أَقامَ
[شماره صفحه واقعی : ۶۷]
ص: ۱۰۶۸
۱- هرگاه أصل فعل متعدی باشد صفت بمعنی مفعول است چنان که در اَحْمَدْتُه و اگر اصل فعل لازم باشد صفه بمعنی فاعل آید چنانکه در اَبخَلتُه بمعنی وَجَدتُه بَخیلاً
۲- موسِرٌ در اصل یُیْسِرُ بود ما خواستیم از ییسر صیغه فاعل بنا کنیم یاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم میم مضمومه بجای حرف مضارع گذاشتیم و تنوین که متمکّن اسم بود بآخرش لاحق کردیم مُیسِرٌ شد یاء ساکن ماقبل مضموم را قلب بواو کردیم مُوسِرٌ شد یعنی قمار بازی کننده است یک مرد الان یا در زمان آینده
اَقْوَمَ بود ؛ واو مفتوح ، ماقبل وی حرف صحیح و ساکن بود فتحه واو را به ماقبل دادند ، واو در موضِع حرکت بود ماقبل مفتوح قلب به الف کردند اَقامَ شد. و در اَقَمْنَ (۱)تا آخر الف به التقاء ساکنین بیفتاد. ماضی مجهول اُقیمَ اُقیما اُقیموُا تا آخر. اصل اُقیمَ ، اُقْوِمَ بود کسره واو را به ماقبل دادند و واو را قلب بیاء کردند اُقیمَ شد و در اُقِمْنَ تا آخر یاء به التقایِ ساکنین بیفتاد.
مستقبل معلوم یُقیمُ یُقیمانِ یُقیموُنَ تا آخر. اصل یُقیمُ یُقْوِمُ بود کسره واو را به ماقبل دادند واو برای کسره ماقبل منقلب بیاء شد یُقیمُ شد. و در یُقِمْنَ و تُقِمْنَ (۲)یاء به التقایِ ساکنین بیفتاد. مستقبل مجهول یُقامُ یُقامانِ یُقامُونَ تا آخر. اصل یُقام یُقْوَمُ بود فتحه واو را به ماقبل دادند واو را قلب به الف کردند یُقامُ شد. و در یُقَمْنَ و تُقَمْنَ الف به التقای ساکنین بیفتاد. امر حاضر اَقِمْ اَقِیما اَقِیموُا اَقیِمی اَقِیما اَقِمْنَ. نون تأکید ثقیله اَقیمَنَّ اَقیمانِّ اَقیمُنَّ(۳)اَقیمِنَّ اَقیمانِّ اَقِمْنانِّ. نون خفیفه اَقیمَنْ اَقیمُنْ اَقیمِنْ. اسم فاعل مُقیمٌ (۴)تا آخر.
[شماره صفحه واقعی : ۶۸]
ص: ۱۰۶۹
۱- اَقَمنَ در اصل اَقْوَمْنَ بود واو حرف عله متحرک ما قبل حرف صحیح و ساکن ،فتحه واو را بما قبل دادند واو در موضع حرکت بود ماقبل مفتوح قلب کردیم بالف، اَقَامْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه الف و میم، الف را بجهه التقاء ساکنین انداختیم اَقَمنَ شد یعنی بر پا داشته اند جمع زنان در زمان گذشته.
۲- یُقِمْنَ و تُقِمْنَ در اصل یُقْوِمْنَ و تُقْوِمْنَ بود کسره بر واو ثقیل بود بما قبل دادند واو ساکن ماقبل مکسور را قلب بیاء کردند یُقیمْنَ و تُقیمْنَ شد التقاء ساکنین شد میانه یاء و میم، یاء را بجهه التقاء ساکنین انداختیم یُقِمْنَ و تُقِمْنَ شد
۳- أقیمُنَّ در اصل اَقیمُوا بود مؤکد کردیم بنون تأکید ثقیله چون نون تأکید ثقیله بآخر جمع مذکر امر حاضر لاحق شد التقاء ساکنین شد میانه واو و نون تأکید ثقیله واو را بجهه التقاء ساکنین انداختیم زیرا مایدلّ علیه که ضمّه باشد موجود بود اَقیمُنَّ شد یعنی بر پا دارید ای جمع مردان حاضر الآن البته.
۴- مُقیمٌ در اصل مُقوِمٌ بود کسره بر واو ثقیل بود بما قبل دادند واو ساکن ماقبل مکسور را قلب بیاء کردند مُقیمٌ شد یعنی بر پا دارنده است یک مرد الان یا در زمان آینده.
اصل مُقیمٌ مُقْوِمٌ بود ، اعلالش بر قیاس یُقیمُ. اسم مفعول مُقامٌ(۱) ، اصل مُقامٌ مُقْوَمٌ بود اعلالش بر قیاس یُقْوَمُ. نهی لا یُقِمْ لا یُقیما لا یُقیمُوا تا آخر. جحد لَمْ یُقِمْ (۲)، نفی لا یُقِیمُ ، استفهام هَلْ یُقیمُ تا آخر.
و اِقامهً در اصل اِقْواماً بود فتحه واو را نقل کردند به ماقبل واو متحرّک الاصلِ ماقبل مفتوح را قلب به الف کردند ، التقایِ ساکنین شد الف به التقای ساکنین بیفتاد إِقاماً شد ، عوض محذوف ، تاء مصدریّه در آخرش درآوردند إِقامَه شد.
«الأِطاره : پرانیدن و پریدن» ماضی اطار ، مستقبل یُطیرُ ، امر حاضر أَطِرْ(۳) ، نهی لا یُطِرْ ، اسم فاعل مُطیر ، اسم مفعول مُطار.
«الاِرضاء : خوشنود گردانیدن» أَرْضی ، یُرْضِی ، إِرْضاءً ، المُرضیِ
[شماره صفحه واقعی : ۶۹]
ص: ۱۰۷۰
۱- اصل مقام مُقوَمٌ بود واو حرف عله متحرک ماقبل حرف صحیح و ساکن، فتحه واو را بما قبل دادند واو در موضع حرکت بود ما قبلش مفتوح، قلب به الف کردیم مُقامٌ شد یعنی بر پا داشته میشود یک مرد الان یا در زمان آینده.
۲- لم یُقِمْ در اصل یُقیمُ بود، لم جازمه بر سرش داخل شد لفظاً و معنیً عمل کرد لفظا عمل کرد از آخرش حرکت انداخت لم یُقیمْ شد التقاء ساکنین شد میانه یاء و میم، یاء را بجهه التقاء ساکنین انداختیم لم یُقِمْ شد.معنیً عمل کرد معنای فعل مضارع را که مثبت بود میانه حال و استقبال، برد بماضی و در ماضی نفی کرد یعنی بر پا نداشته است یک مرد غایب در زمان گذشته
۳- امر است از تاطیر، خواستیم از تاطیر صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع متحرک بود به همان حرکت اکتفا نموده آخرش را بصورت جزم در آوردیم اَطْیِرْ شد کسره بر یاء ثقیل بود بما قبل دادند التقاء ساکنین شد میانه یاء و راء، یاء را بجهه التقاء ساکنین انداختیم اَطِرْ شد یعنی بپران ای مرد حاضر الان
المُرضی ، أَرْضِ ، لا تُرْضِ ، نون ثقیله أَرْضِیَنَّ ، نون خفیفه أَرْضِیَنْ.
إِرضاءً در اصل اِرْضاواً بود واو واقع شده بود در آخر بعد از الف زایده منقلب گشت به همزه و همچنین است حال هر واو و یاء که در آخر بعد از الف زایده باشد چون کساءٍ و رَدَاءٍ که اصل کِساو و رِداوٍ بود.
«الأِیجاء : سوده کردن سُمِ ستوران» اَوْجی ، یُوجِی ، اِیجاءً ، المُوجِی المُوجی ، اَوْجِ ، لا تُوْجِ.
«الأِهْواء : قصد کردن» أَهْوی یُهْویِ إِهْواءً المُهْوی المُهْوی أَهْوِ لا تُهْوِ.
* * *
«الاِحْباب : دوست داشتن» أَحَبَّ یُحِبُّ إِحْباباً المُحِبُّ المُحَبُّ أَحِبَّ أَحِبِّ أَحْبِبْ (۱)لا تُحِبَّ لا تُحِبِّ لا تُحْبِبْ.
«الأِیمان : بگرویدن» امَنَ یُؤْمِنُ ایماناً.
اصل ایماناً اِءْماناً بود ، دو همزه جمع شدند در یک کلمه ، دوّم ساکن اوّل مکسور بود قلب بیاء کردند ایماناً شد.
[شماره صفحه واقعی : ۷۰]
ص: ۱۰۷۱
۱- امر است از تُأحْبِبُ ما خواستیم از تُأحْبِبُ صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع بعد حرف مضارع متحرک بود اکتفاء بحرکت او کرده حرکت آخر بوقفی افتاد اَحبِبْ شد کسره باء اول را بما قبل دادند التقاء ساکنین شد میانه دو باء جایز است باء دوم را فتحه بدهیم اَحَبَّ بگویم زیرا که فتحه اخفّ حرکات است و جایز است کسره دهیم أحبِّ گوئیم زیرا که اذا التقی السّاکنان حُرّکَ بالکسر یعنی وقتی که دو ساکن بهم رسیدند حرکت میدهند بکسره و جایز است اَحْبِبْ بگوییم بفک ادغام یعنی دوست بدار ای مرد حاضر الان.
و در ءَامَنَ قلب به الف کردند و در اُومِنَ قلب به واو کردند – چنانچه در ما تقدّم گذشت – و در یُؤْمِنُ و مُؤْمِنٌ قلب همزه بواو جایز است امر حاضر امِنْ امِنا امِنُوا ، نون ثقیله امِنَنَّ (۱)امِنانِّ امِنُنَّ تا آخر ، نون خفیفه امِنَنْ امِنُنْ امِنِنْ ، اسم فاعل مُؤْمِنٌ ، اسم مفعول مُؤْمَنٌ.
این باب برای تکثیر بود چون فُتِحَ الْبابُ و فُتِّحَتِ الأَبْوابُ و ماتَ الْأِبِلُ و مَوَّتَتِ الأبالُ. و از برای مبالغه نیز آید چون صَرَحَ هویدا شد صَرَّحَ نیک هویدا شد. و از برای تعدیه آید چون فَرِحَ زَیْدٌ و فَرَّحْتُهُ.
و از برای نسبت آید چون فَسَّقْتُهُ و کَفَّرْتُهُ یعنی او را نسبت دادم به فسق و نسبت دادم به کفر.
و مصدر این باب بر وزن تفعیل آید و بر وزن فِعّال نیز آید چون کَذّبُوا بایاتِنا کِذّاباً و بر وزن تَفْعِلَه و فَعال هم می آید چون تَبْصِرَهً و سَلاماً و کَلاماً (۳)و وَداعاً. و صحیح و مثال و اجوف و مضاعف این باب بر یک قیاس است.
[شماره صفحه واقعی : ۷۱]
ص: ۱۰۷۲
۱- آمِنَنَّ در اصل آمِنْ بود مؤکد کردیم بنون تاکید ثقیله چون نون تأکید ثقیله در آخر مفرد مذکر امر حاضر لاحق شد،در مفرد ما قبل خودش را مفتوح میخواهد ما هم فتحه دادیم آمِنَنَّ شد یعنی بگروید ای مرد حاضر الان البته.
۲- و گاه باشد که باب تفعیل بمعنی سلب هم می آید چون جلّدتُ البعیرَ ای زایل کردم جلد او را و بمعنی فَعَل هم می آید چون زَلتُه و زَیَّلتُه.
۳- در لفظ کلَّمتُ کلاماً خلاف است بعضی گفته اند که مصدر است بجهه عمل کردن مثل کلامی زیداً احسن و بعضی از نحویین گفته اند که اسم مصدر است چنان که ابن خطّاب از یقطین نقل کرده و دلیل بر اینکه اسم مصدر است که فعل ماضی مستعمل از این ماده چهار است: یکی کَلَّمَ که مصدر او تکلیم است و یکی تَکلَّم است که مصدر او تکلُّم است بضم لام و یکی کالَمَ است که مصدر او مُکالمه است و یکی تکالَم است که مصدر او تکالُماً بضم اللام فظهر انّ الکلام لیس بمصدر بل اسم مصدر است.
: ثَنّی یُثَنِّی تَثْنِیَه اَلْمُثَنّی المُثَنّی ثَنِّ(۱) لا تُثَنِّ.
و مصدر وی دائماً بر وزن تفعله آید و گاه باشد که بر وزن تفعیل آید به جهت ضرورت چون شعر :
فَهِیَ تُنَزِّی دَلْوَها تَنْزِیّاً***کما تُنَزِّی شَهْلَهٌ صَبِیّاً
و مهموز هر باب همچون صحیح آن باب باشد چنانکه دانسته شد و لفیف مفروق و مقرون ، حکم ناقص دارد چون وَصّی یُوَصِّی تَوْصِیَهً و طَوّی یُطَوّی تَطْویَهً.
اصل این باب آن است که در میان دو کس باشد یعنی هر یک به دیگری آن کند که دیگری با وَیْ چنین کند لکن یکی در لفظ فاعل و دیگری مفعول باشد چون ضارَبَ زَیْدٌ عَمْراً و شاید که بَیْن اثْنَیْن نباشد چون سافَرْتُ دهراً و عاقَبْتُ اللُّصَّ.
و مصدر این باب بر وزن مفاعله و فِعالاً و فیعالاً آید چون قاتَلَ یُقاتِلُ مقاتلهً قِتالاً و قیتالاً و صحیح و مثال و اجوف این باب بر یک قیاس آید چون ضارَبَ و واعَدَ و قاوَلَ.
«المُراماه : با یکدیگر تیر انداختن» رامی یُرامِی مُراماهً المُرامِی المُرامی رامِ لا یُرامِ(۲) و لفیف و ناقص و مهموز هر باب همچون صحیح آن باب است.
[شماره صفحه واقعی : ۷۲]
ص: ۱۰۷۳
۱- ثَنِّ امر است از تُثَنّی ما خواستیم از تثنی صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع متحرک بود اکتفاء بحرکت او کرده آخرش را بصورت جزم در آوردیم یاء افتاد ثَنِّ شد.
۲- در اصل یُرامی بود لاء ناهیه بر سرش داخل شد لفظاً و معنیً عمل کرد اما لفظا عمل کرد یاء را انداخت لایِرامِ شد و معنیً عمل کرد طلب ترک فعل کرد از یک مرد غایب یعنی باید تیر نیندازد یک مرد غایب الان یا در زمان آینده
«المُحابَّه وَالْحِباب : با یکدیگر دوستی کردن» حابَّ یُحابُّ مجهولان حُوبَّ یُحابُّ اصل معلوم یُحابِبُ و اصل مجهول یُحابَبُ بود بعد از ادغام هر دو یکسان شدند مگر در جمع مؤنث غایب و خطاب چون یُحابِبْنَ و تُحابِبْنَ و همچنین اسم فاعل و مفعول بر یک صورتند در لفظ ، چون مُحابٌّ لکن در تقدیر مختلفند اصل فاعل مُحابِبٌ واصل مفعول مُحابَبٌ بود امر حاضر حابَّ حابِّ حابِبْ نهی لا یُحابَّ (۱)لا یُحابِّ لا یُحابِبْ.
این باب برای مطاوعه فَعَلَ است ؛ چون جَمَعْتُهُ فَاجْتَمَعَ و نَشَرْتُهُ فَانْتَشَرَ و معنی مطاوعه آن است که آن چیز آن فعل را قبول کند و ممتنع نشود ، چون «کَسَرْتُ الْکُوزَ فانْکَسَرَ» یعنی شکستم من کوزه را پس او قبول شکستن کرد. و شاید که بین اثنین باشد چون باب تَفاعُل چون «اِخْتَصَمَ زَیْدٌ وعَمْروٌ» و به معنی فَعَلَ باشد چون «جَذَبَ فَاجْتَذَبَ».
[شماره صفحه واقعی : ۷۳]
ص: ۱۰۷۴
۱- لایُحابَّ در اصل یُحابِبُ بود لاء ناهیه بر سرش داخل شد لفظا و معنا عمل کرد اما لفظا عمل کرد از آخرش حرکه انداخت لایُحابِبْ شد و معنا عمل کرد طلب ترک فعل نمود یعنی باید دوست ندارد یک مرد غایب الان یا در زمان آینده و بعد اجتماع حرفین متجانسین باء اول را ساکن کردیم پس هر دو باء ساکن شد جایز است باء دوم را حرکه بدهیم بفتحه لایُحابَّ بگویم از برای آنکه فتحه أخفّ حرکات است و جایز است حرکه کسره دهیم بقاعده وقتی که دو ساکن در یک جا جمع شدند حرکه بکسره جایز است لایُحابِّ میگوییم.
«الاِتّهاب : قبول هبه کردن» اِتَّهَبَ(۱) یَتَّهِبُ اِتِّهاباً المُتَّهِب المُتَّهَب اتَّهِبْ لا تَتَّهِبْ».
اصل اِوْتَهَبَ یُوْتَهِبُ ، اِوْتِهاباً بود واو را قلب به تاء کردند و تاء را در تاء ادغام نمودند ، و گاه باشد که گویند ایتَعَدَ یاتَعِدُ ایتِعاداً.
ایتَسَرَ یاتَسِرُ ایتِساراً واتَّسَرَ یَتِّسَرُ اِتّساراً اِتّسِرْ لا تَتَّسِرْ اجوف واوی «الاِجتِیاب : قطع کردن بیابان» اِجْتابَ یَجْتابُ اِجْتِیاباً ، اسم فاعل واسم مفعول مُجْتابٌ ، لکن اسم فاعل در اصل مُجْتَوِبٌ بود و اسم مفعول مُجْتَوبٌ بود. امر حاضر اِجْتَبْ اِجْتابا اِجْتابوا ، لفظ ماضی و امر با هم مشتبه شدند در تثنیه و جمع ، لکن اصل ماضی اِجْتَوَبا اجْتَوَبُوا و اصل امر اجْتَوِبا اجْتَوِبُوا.
: اَُجْتیبَ اصل اُجْتُوِبَ بود کسره واو را به ماقبل دادند بعد از حذف حرکت ماقبل ، واو قلب بیاء شد.
و در اجوف یایی گویی «الاِخْتِیار : برگزیدن» ماضی معلوم اِخْتارَ الخ.
مستقبل معلوم یَخْتارُ و در ماضی مجهول گویی اُخْتیرَ (۲)اصلش اُخْتُیِرَ بود کسره یاء را به ماقبل
[شماره صفحه واقعی : ۷۴]
ص: ۱۰۷۵
۱- اِتَّهَبَ در اصل وَهَبَ بود فعل ثلاثی مجرد بود ما خواستیم فعل ثلاثی مزید فیه اش بنا کنیم بردیم به باب افتعال. قاعده باب افتعال را بر وی جاری کردیم قاعده باب افتعال آن بود که هر فعل ثلاثی مجرد را که در آن باب می بردند همزه وصل مکسور در اولش در آوردند و تاء مفتوحه منقوطه میانه فاء الفعل و عین الفعل در آوردند ما همچنین کردیم وَهَبَ إوْتَهَبَ شد و جایز است واو را قلب کردن بتاء و تاء را در تاء ادغام نمودن و جایز است واو را بجهه کسره ما قبل قلب بیا ء کردن که ایتَهَبَ گویند.
۲- أختیر در اصل اِخْتَیَرَ بود معلوم بود خواستیم که مجهولش بنا کنیم أول متحرک منه که تاء باشد ضمه دادیم و ماقبل آخرش را کسره، همزه بمتابعت اول متحرک منه مضموم گشت اُخْتُیِرَ شد کسره بر یاء ثقیل بود بما قبل دادند بعد از سلب حرکه ما قبل أخْتیرَ شد یعنی برگزیده شده است یک مرد غائب در زمان گذشته.
دادند بعد از سلب حرکت ماقبل اُخْتیرَ شد ، امر حاضر اِخْتَرْ اِخْتارا اِخْتارُوا تا آخر ، نهی لا یَخْتَرْ ، اسم فاعل و مفعول مُخْتارٌ بر قیاس مُجْتابٌ.
«الاِجْتباء : برگزیدن» اِجْتَبی یَجْتبَی اِجْتِباءً المُجْتَبی المُجْتَبی اِجْتَبْ لا یَجْتَبْ.
«الاِمتِداد : کشیدن» اِمْتَدَّ یَمْتَدُّ اسم فاعل و مفعول مُمْتَدٌّ لکن اصل فاعل مُمْتَدِدٌ و اصل مفعول مُمْتَدَدٌ است. امر حاضر اِمْتَدَّ اِمْتَدِّ اِمْتَدِدْ. نهی لا یَمْتَدَّ لا یَمْتَدِّ لا یَمْتَدِدْ لفظ ماضی و امر در این باب به یک طریقند لکن به حسب تقدیر مختلف – چنان که گذشت.
این باب متعدّی نباشد ، از برای مطاوعه فَعَلَ باشد چون «کَسَرْتُ الکوزَ فَانْکَسَرَ و شاید که مطاوعه اَفْعَلَ باشد چون اَزْعَجْتُهُ فَانْزَعَجَ(۱) و بنا نمی شود این باب مگر از چیزی که در آن علاج(۲) و تاثیری باشد یعنی گفته نمی شود مثلاً اِنْکَرَمَ و اِنْعَدَمَ و غیر اینها زیراکه صرفیون چون مختصّ ساختند این باب را به مطاوعه پس التزام نمودند که بنا نهاده شود این باب از چیزهایی که
[شماره صفحه واقعی : ۷۵]
ص: ۱۰۷۶
۱- انزعاج چیزی را از جای برکندن است البته محتاج است باستعمال اعضاء.
۲- علاج چیزی را می گویند که با إستعمال اعضاء و جوارح باشد مثل قطع که واقع نمی شود مگر تحریک دست و قول که واقع نمی گردد مگر بتحریک زبان.
اثرش ظاهر باشد از جهت تقویت این معنی که ذکر کرده شد ، و معنی مطاوعه ظاهر بودن حصول اثر است.
«الاِنْقِیاد : رام شدن» ماضی معلوم اِنْقادَ تا آخر و مجهول اُنْقیدَ که اصل اُنْقُوِدَ بود کسره بر واو ثقیل بود به ماقبل دادند بعد از سلب حرکت ماقبل واو ساکن ماقبل مکسور را قلب بیاء کردند اُنْقِیدَ شد.
مستقبل معلوم یَنْقادُ تا آخر و مجهول یُنْقادُ (۱) اسم فاعل و مفعول مُنْقادٌ امر حاضر اِنْقَدْ(۲) نهی لا یَنْقَدْ جحد لَمْ یَنْقَدْ نفی لا یَنْقادُ استفهام هَلْ یَنْقادُ.
«الاِنْمِحاء : سوده شدن» اِنْمَحی یَنْمَحی انْمِحاءً (۳) اَلْمُنمَحِی اَلْمُنْمَحی انْمَحِ لا یَنْمَحِ و بر این قیاس بود لفیف مقرون چون اِنْزَوی ، یَنْزَوی ، فهو مُنْزَوٍ ، و ذاک مُنْزَویً ، اِنْزَوِ ، لا یَنْزَوِ.
[شماره صفحه واقعی : ۷۶]
ص: ۱۰۷۷
۱- یُنقَادُ در اصل یَنقَوِدُ بود معلوم بود خواستیم مجهولش بنا کنیم اول را ضمه و ماقبل آخر را فتحه دادیم یُنْقَوَدُ شد واو حرف عله متحرک ماقبل مفتوح قلب بالف کردیم یُنقَادُ شد یعنی رام کرده می شود یک مرد غایب الان یا در زمان آینده.
۲- امر است از تَنقَوِدُ خواستیم از تنقود صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم ما بعد حرف مضارع ساکن بود چون ابتدا بسکون محال است احتیاج افتاد بهمزه وصل چون ما بعد ساکن مفتوح بوده همزه وصل مکسور در اولش درآوردیم و حرکه آخر افتاد اِنْقَوِدْ شد واو حرف عله متحرک ماقبل مفتوح را قلب بالف کردیم اِنقَادْ شد التقاء ساکنین شد میانه الف و دال الف را بجهه التقاء ساکنین انداختیم إنقَدْ شد یعنی رام شو ای مرد حاضر الان.
۳- در اصل انمحایاً بود بعد از الف زاید،یاء واقع شده بود قلب بهمزه کردیم إنمِحاءً شد.
«اَلْاِنْصِباب : ریخته شدن» اِنْصَبَّ یَنْصَبُّ ، فهو مُنْصَبُّ و ذاکَ مُنْصَبٌّ فِیه ، امر حاضر اِنْصَبَّ اِنْصَبِّ اِنْصَبِبْ ، نهی لا یَنْصَبَّ لا ینصَبِّ لا یَنْصَبِبْ.
این باب برای طلب فعل باشد چون «اِسْتَکْتَبَ و اِسْتَخْرَجَ : یعنی طلب کتابت و بدر آمدن کرد» و شاید که برای انتقال باشد از حالی به حالی چون اِسْتَحْجَرَ الطِّینُ واسْتَنْوَقَ الْجَمَل(۱) و شاید که به معنی اعتقاد باشد چون إِسْتَکْبَرَ وَ إِسْتَعْظَمَ.
«الاِسْتیجاب : سزاوار چیزی شدن».
ماضی معلوم اِسْتَوْجَبَ ، یَسْتَوْجِبُ ، اسْتِیجاباً فهو مُسْتَوْجِبٌ ، و ذاک مُسْتَوْجَبٌ ، اسْتَوْجِبْ ، لا یَسْتَوْجِبْ بر قیاس صحیح.
[شماره صفحه واقعی : ۷۷]
ص: ۱۰۷۸
۱- قوله واسْتَنْوَقَ الجَمَل یعنی شتر نر شتر ماده شد و اصل این بود که شخصی در نزد شخصی جَمَل یعنی شتر نر را تعریف می کرد باوصافی که مخصوص شتر نر است اتفاقا در میان آنها یک وصفی ذکر نمود که از اوصاف مخصوصه شتر ماده بود پس آن شخص در این وقت این کلام را گفت در مقام بحث و اعتراض. قاله طرفه بن العبد وهو غلام لمسیّب بن علس لمّا انشد بین یدی عمرو بن رشد وقد اتلافی الهمّ عند احتضاره بناج علیه الصیعریّه مکرم لان الصیعریه من سمات النّاقه دون الجمل فقال المسیب لیقتلنّه لسانه و نقل انه کان اخر امره کما تفرّس. الصیعریّه سمه فی عنق النّاقه لا البعیر و ناقه ناجیه ای سریعه ولایوصف به البعیر او یقال ناج.قاموس. ظاهر آن است که عربها هر سال بجهه قربانی شتر نر می آوردند یکسال شتر ماده آوردند این مثل را گفتند.
«الاِسْتِقامَه : راست شدن» اسْتَقامَ یَسْتَقیمُ(۱) اسْتِقامَه(۲) المُسْتَقیمُ المُسْتَقامُ اسْتَقِمْ لا یَسْتَقِمْ بر قیاس أَقامَ یُقیمُ إِقامَهً.
«الاِسْتِخْباء : خیمه زدن» اسْتَخبی یَسْتَخبی اسْتَخباءً(۳) المُسْتَخْبی المُسْتَخْبی اسْتَخْبِ لا یَسْتَخْبِ.
«الاستحیاء : شرم داشتن» اِسْتَحْیی یَسْتَحْیی اِسْتِحْیاءً فهو مُسْتَحْیٍ و ذاک مُسْتَحْیاً اِسْتَحْیِ لا یَسْتَحْیِ و شاید که گویند اِسْتَحی ، یَسْتَحی ، اِسْتِحاءً ، فهو مستحٍ ، وذاک مُسْتَحیً ، امر اِسْتَحِ ، نهی لا یَسْتَحِ. و در حَیِیَ جایز است که ادغام کنند و گویند حَیَّ حَیّا حَیُّوا تا آخر.
«الاسِتتْباب : تمام شدن» اِستَتَبّ (۴) یَسْتَتِبُّ اِسْتِتْباباً اسم فاعل مُسْتَتِبٌّ اسم مفعول مُسْتَتَبٌّ امر حاضر اِسْتَتَبَّ اِسْتَتَبِّ اِسْتَتْبِبْ و بر این قیاس
[شماره صفحه واقعی : ۷۸]
ص: ۱۰۷۹
۱- در اصل یَسْتَقوِمُ بود کسره بر واو ثقیل بود بماقبل دادند که قاف باشد واو ساکن ماقبل مکسور قلب بیاء کردیم یستقیم شد.
۲- در اصل استقواماً بود فتحه واو را بما قبل دادیم که قاف باشد واو در موضع حرکه بود ما قبل مفتوح قلب کردیم بالف التقاء ساکنین شد میانه دو الف بجهه التقاء ساکنین یکیش را انداختیم و تاء مصدریه را عوض از محذوف آوردیم استقامهً شد.
۳- استخباءً در اصل استخبایاً بود یاء بعد از الف زایده واقع شده بود قلب بهمزه نمودیم استخباءً شد یعنی خیمه زدن.
۴- در اصل اِسْتَتْبَبَ بود اجتماع حرفین متجانسین حرکه باء اول را بماقبل دادند و در ثانی ادغام نمودند اِسْتَتَبَّ شد.
است امر غایب و نهی و جحد.
این باب مطاوعه فعل باشد چون قَطَعْتُهُ فَتَقَطَّع و به معنی تکلّف و تشبّه نیز آید چون تَحَلَّمَ و تَزَهَّدَ و به معنی مهلت آید چون تَجَرَّعَ و چون در مستقبل باب تفعّل و تفاعل و تفعلل دو تاء جمع شود جایز باشد که یکی را بیندازند چون «تَنَّزَلُ الْمَلئکَهُ و تَزاوَرُ عَنْ کهْفِهِمْ و تَصَدّی(۱).
تَمَنّی یَتَمَنّی تَمَنِیّاً اصل مصدر تَمنُّیاً بود ضمه را به جهت یاء بدل به کسره کردند تَمَنّیاً شد اسم فاعل مُتَمَنٍّ ، اسم مفعول مُتَمَنیًّ ، امر حاضر تَمَنَّ ، نهی لا یَتَمَنَّ ، جحد لَمْ یَتَمَنَّ(۲).
«التّحبّب : دوستی نمودن» تَحَبَّبَ یَتَحَبَّبُ تَحَبُّباً المُتَحَبِّبُ المُتَحَبَّبُ تَحَبَّبْ لا یَتَحبَّبْ بر قیاس صحیح.
[شماره صفحه واقعی : ۷۹]
ص: ۱۰۸۰
۱- اگر کسی بحث کند که چه عیب دارد تصدّی در آیه شریفه «وَ أنتَ لَه تَصَدّی» فعل ماضی باشد از باب تفعّل؟ جواب گوئیم که با آن درست نمی شود زیرا که آن ضمیر مخاطب است اگر فعل ماضی باشد باید تَصَدَّیْتَ گفته شود که با آن درست بیاید که ضمیر مخاطب مذکر است و همچنین است «ناراً تَلَظَّی» اگر تَلَظّی فعل ماضی باشد باید تَلَظَّتْ بگوید از برای آنکه نار مؤنث سماعی است.
۲- لم یَتَمَنَّ در اصل یَتَمَنَّی بود لم جازمه بر سرش داخل شد لفظا و معنیً عملکرد، لفظاً عمل کرد یاء را از آخرش انداخت لم یَتَمَنَّ شد و معنا عمل کرد معنی فعل مضارع که مثبت و مشترک بود میانه حال و استقبال برد به ماضی و در ماضی نفی کرد اول معنایش چنان بود که آرزو میکند یک مرد غایب الان یا آینده و حالا معنایش چنین است که آرزو نکرده یک مرد غایب در زمان گذشته.
اصل این باب آن است که در میان دو کس باشد همچنانکه در باب مفاعله لکن اینجا مجموع به حسب صورت ، فاعل باشند چون تَضارَبَ زَیْد و عمرو و در مفاعله به حسب صورت یکی فاعل باشد و دیگری مفعول و شاید که به معنی اظهار چیزی باشد که آن چیز حاصل نباشد چون تَجاهَلَ زَیْدٌ و تَمارَضَ عَمْروٌ یعنی جهل و بیماری را آشکار کرد و حال آنکه جاهل و بیمار نبودند و شاید که بمعنی أفْعَل آید چون تساقَط ای أَسْقَط کقوله تعالی(۱) تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جنیّاً ای تُسْقِطْ.
[شماره صفحه واقعی : ۸۰]
ص: ۱۰۸۱
۱- ظاهر تمثیل بآیه شریفه آنست که لفظ تساقط فعل ماضی از باب تفاعل است و حال اینکه چنین نیست بلکه فعل مضارع است بدلیل اینکه مجزوم است در جواب امر که هزّی باشد. و بدلیل اینکه خود مصنف صرف میر تساقط را تفسیر نموده بقول خودش ای تسقط لکن بعد از آنکه ثابت شد که فعل مضارع است نه فعل ماضی معلوم نیست که از کدام باب است چون که در قرآن چاپ طهران بخط مصباح زاده لفظ تساقط بضم تاء و کسر قاف نوشته شده و ظاهر این چاپ اینست که از باب مفاعله میباشد نه از باب تفاعل چونکه اگر از باب تفاعل باشد باید فعل مضارعش تتساقط با دو تاء منقوطه مفتوحتین باشد با فتح قاف و یا اینکه تساقط بفتح تاء منقوله و تشدید سین و فتح قاف باشد مثل تسّارع که در فصل بعد مصنف بیان میکند و در چاپ مصر مطبعه دار الکتب المصریه که بتصحیح جماعتی از متخصصین رسم الخط و قراءات کلام الله المجید تصحیح شده این لفظ به همان ضبط چاپ طهران نوشته شده پس دانسته شد که این لفظ با ضبط مذکور مثال برای باب تفاعل نمیشود پس باید مراجعه شود باختلاف قراءات که بنا بر بعض قراءات مثال مضارع باب تفاعل میشود. قال الزمخشری فی الکشاف فی ذیل هذه الآیه تساقط فیه تسع قراءات: تساقط بادغام التاء وتتساقط باظهار التائین وتساقط بطرح الثانیه ویساقط بالیاء وادغام التاء وتساقط و نسقط و یسقط وتسقط و یسقط. ولا یخفی علیک ما فی کلامه فی بیان القراءات التسع من الابهام حیث لم یبین ضبط شیء من القراءات من حیث الحرکات و بدونه لایعرف أن هذه اللفظه فی کل قرائه من ای باب من أبواب الثلاثی المزید فیه هی. وأما ابوالبقاء فکلامه احسن من کلام الزمخشری وهذا نصه تساقط یقرء علی تسعه اوجه: بالتاء والتشدید والأصل تتساقط وهو (ای بالتائین) احد الاوجه ( وقبله ای بالتاء والتشدید) ایضا احد الاوجه فهما وجهان والثالث بالیاء والتشدید والاصل یتساقط فأدغمت التاء فی السین والرابع بالتاء والتخفیف علی حذف الثانیه والفاعل علی هذه الأوجه (الاربعه) النخله وقیل الثمره لدلاله الکلام علیها والخامس بالتاء والتخفیف وضم القاف و السادس کذلک الا أنه بالیاء و الفاعل الجذع اوالثمر والسابع تساقط بتاء مضمومه و بالالف وکسر القاف والثامن کذلک الا انه بالیاء والتاسع تسقط بتاء مضمومه وکسر القاف من غیر الف و اظن انه یقرء کذلک بالیاء. غرض از نقل کلام زمخشری و ابوالبقاء آنست که لفظ تساقط در صرف میر بدون تشدید سین مثال مضارع باب تفاعل نمیشود پس باید بفتح تاء و تشدید سین باشد، بنابراینکه در اصل تتساقط با دو تاء بوده وتاء دوم در سین ادغام شده مثل یَصّاعد که در فصل بعد خواهد آمد یا اینکه باصل باقی بماند یعنی تتساقط بفتح تائین وفتح قاف باشد. قال ابن مجاهد فی کتاب السبعه فی القراءات اختلفوا فی التخفیف والتشدید مع التاء ولم یقرء احد منهم بالیاء من قوله (تساقط علیک رطبا جنیا) فقرء ابن کثیر ونافع و ابوعمرو ابن عامر والکسائی تَسّاقط بفتح التاء مشدده السین و قرء حمزه تساقط بفتح التاء مخففه السین واختلف عن عاصم فروی عنه أبوبکر تساقط مثل ابی عمر و روی عنه حفص تساقط بضم التاء وکسر القاف مخفّفه السین.
«التّصابی : عشق بازی کردن» تَصابا یَتَصابا تَصابِیاً ضمّه در مصدر بدل به کسره شد چنانکه در باب تفعل گذشت المُتَصابی المُتَصابی تَصابَ(۱) لا یَتَصابَ.
«الترامِی : با یکدیگر تیر انداختن» تَرامی یَتَرامی تَرامِیاً بر قیاس تَصابی.
«التَحابب : یکدیگر را دوست داشتن» تَحابَّ یَتَحابُّ تَحابُباً فهو و ذاک مُتَحابٌّ ، امر حاضر تَحابَّ تَحابِّ تَحابَبْ ، نهی لا یَتَحابَّ لا یَتَحابِّ لا یَتَحابَبْ ، و بر این قیاس بود جحد و امر غایب. و در این باب ماضی و امر یک صورتند لکن فرق قراین است.
[شماره صفحه واقعی : ۸۱]
ص: ۱۰۸۲
۱- تَصَابَ امر است از تَتَصَابَی ما خواستیم از تتصابی صیغه امر حاضر بنا کنیم تاء که حرف مضارع بود از اولش انداختیم نظر کردیم بما بعد حرف مضارع متحرک بود بهمان حرکه امر بنا کردیم یاء از آخرش بوقفی افتاد تَصَابَ شد یعنی عشق بازی کن ای مرد حاضر الآن.
بدانکه فاء الفعل ، در باب «تفعّل وتفاعل» هر گاه یکی از یازده حرف باشد که : تاء و ثاء و دال و ذال و زا و سین و شین و صاد و ضاد و طا و ظا است. روا باشد که تاء را از جنس فاء کنند و ساکن نمایند و در فاء ادغام کنند و هرجا که اوّل ساکن باشد همزه وصل درآورند پس در تَطَهَّرَ یَتَطَهَّرُ تَطَهُّراً فهو مُتَطَهِّرٌ و ذاک مُتَطَهَّرٌ گویی اِطَّهَّرَ (۱)یَطَّهَّرُ اِطَّهُّراً فهو مُطَّهِّرٌ و ذاک مُطَّهَّرٌ و در تدارَکَ یَتَدارَکُ تَدارُکاً فهو مُتَدارِکٌ و ذاک مُتَدارَکٌ گویی ادّارَکَ یَدّارَکُ ادّارُکاً فهو مُدّارِکٌ وذاک مُدّارَکٌ.
ودر قرآن مجید آمده است المُزَّمِّل و المدَّثِّر و ازَّیَّنَتْ فَادّارَأتُم فیها و بر این قیاس بود اتَّرَّبَ یَتَّرَّبُ اتَّرُّبَاً فهو مُتّرِّبٌ و ذاک مُتَّرَّبٌ و اتّابَعَ یَتّابَعُ اتّابُعاً. واثَّبَّتَ یَثَّبَّتُ اثَّبُّتاً واثّاقَلَ یَثّاقَلُ اثّاقُلاً. و ادَّثَّرَ یَدَّثَّرُ ادَّثُرّاً و ادّارَکَ – چنانکه گذشت – و اِذَّکَّرَ یَذَّکَّرُ اِذَّکُّراً.
و اِذّابَحَ یَذّابَحُ اذّابُحاً. و اِزَّمَّلَ یَزَّمَّل و اِزَّمُّلاً. و اِزّاوَرَ یَزّاوَرُ اِزّاوُراً. و اِسَّرَّعَ یَسَّرَعُ اِسَّرُّعاً و اِسّارَعَ یَسّارَعُ اِسّارُعاً. و اِشَّجَّعَ یَشَّجَّعُ اِشّجُّعاً و اِشّاعَرَ یَشّاعَرُ اشّاعُراً. و اِصَّعَّدَ یَصَّعَّدُ اِصَّعُّداً و اِصّاعَد یَصّاعَدُ اِصّاعُداً. و اِضَّرَّعَ یَضَّرَّعُ اِضَّرُّعاً و اِضّارَعَ یَضَّارَعُ اِضّارُعاً. واِطَّهَرَّ
[شماره صفحه واقعی : ۸۲]
ص: ۱۰۸۳
۱- اِطَّهَّرَ در اصل تَطَهَّرَ بود در فاء الفعل باب تفعّل طاء واقع شده بود طاء حرفی است از حروف مستعلای مطبقه و تاء منقوطه حرفی است از حروف مهموسه متحفضه میان اینها تباعد و تنافر بود تاء منقوطه را قلب بطاء مؤلفه کردیم طَطَهَّر شد اجتماع حرفین متجانسین طاء اول را ساکن کردیم ابتداء بسکون شد چون ابتدا به سکون محال است همزه وصل مکسور باولش در آوردیم و بر طاء دوم ادغام نمودیم اِطَّهَّرَ شد و هم چنین است اِدَّارَکَ در اصل تَدَارَکَ بود در فاء الفعل باب تفاعل دال واقع شده بود بجهه قرب مخرج تاء را بدل کردیم بدال دَدارَکَ شد اجتماع حرفین متجانسین متحرکین دال اول را ساکن کردیم چون ابتداء به سکون محال است احتیاج افتاد به همزه وصل همزه وصل مکسور به اولش در آوردیم و بر دال دوم ادغام کردیم اِدَّارَکَ شد.
– چنانکه گذشت – واِطّابَق یَطّابَق اِطّابُقاً و اطَّرَّق یَطَّرَّق اِطَّرُّقاً و اِظَّهَّرَ یَظَّهَّرُ اِظَّهُّراً و اظّاهَرَ یَظّاهَرُ اِظّاهُراً.
بدانکه عین الفعل در باب افتعال چون یکی از این یازده حروف باشد روا بود که تاء افتعال را ساکن سازند و در عین ادغام کنند پس دو ساکن جمع شوند فاء وتاء بعضی حرکت تاء را بر فاء دهند ودر اِخْتَصَمَ(۱) یَخْتَصِمُ اِخْتِصاماً چنین گویند خَصَّمَ یَخَصِّمُ خِصّاماً فهو مُخَصِّمٌ و ذاک مُخَصَّمٌ امر حاضر خَصِّمْ و بعضی فاء را حرکت به کسره می دهند گویند خِصَّمَ یَخِصِّمُ خِصّاماً.
(۲) «الاِحْمِرار : سرخ شدن» احْمَرَّ یَحْمَرُّ اِحْمِراراً فهو و ذاک مُحْمَرٌّ ماضی
[شماره صفحه واقعی : ۸۳]
ص: ۱۰۸۴
۱- اِختَصَمَ در اصل خَصَمَ بود فعل ثلاثی مجرد بود خواستیم فعل ثلاثی مزید فیه اش بنا کنیم بردیم به باب افتعال قاعده باب افتعال را بر وی جاری کردیم قاعده باب افتعال آن بود که هر فعل ثلاثی مجرد را در آن باب میبرند همزه وصل مکسور در اولش درآورند و فاء الفعل اش را ساکن کنند و تاء منقوطه مفتوحه میانه فاء الفعل و عین الفعل درآورند ما همچنین کردیم اِخْتَصَمَ شد در عین الفعل صاد واقع شده بود تاء افتعال را نیز بصاد بدل کردیم اخصَصَم شد در اینصورت دو وجه جایز است یکی آنکه اجتماع حرفین متجانسین متحرکین شرط ادغام موجود بود فتحه صاد اول را بماقبل دادیم که خاء باشد و در ثانی ادغام نمودیم اِخَصَّمَ شد بجهه حرکه یافتن خاء از همزه مستغنی شدیم خَصَّمَ شد وجه دوم آن است که وقتی صاد اول را ساکن کردیم التقاء ساکنین شد میانه خاء و صاد در اینصورت که دو ساکن در یک جا جمع شدند قاعده آن است که دوم را بکسره حرکه میدهند و ما هم بصاد کسره دادیم و نقل کردیم کسره را بما قبل که خاء باشد و در ثانی ادغام نمودیم اِخِصَّمَ شد بجهه حرکه یافتن خاء از همزه مستغنی شدیم خِصَّمَ شد.
۲- بدانکه باب افعلال برای مبالغه فعل لازم آید و آن فعل لازم بر دو قسم است یا از الوان است مثل إحْمَرَّ یَحمَرُّ اِحْمِراراً یا از برای عیوب است مثل إعْوَرَّ یَعْوَرُّ اِعْوِراراً.
مجهول اُحْمُرَّ مستقبل مجهول یُحْمَرُّ امر حاضر اِحْمَرَّ اِحْمَرِّ اِحْمَرِرْ و نهی وجحد بر این قیاس است.
(۱) الاِحْمیرار ، إِحْمارَّ یَحْمارُّ اِحْمیراراً اسم فاعل و اسم مفعول مُحْمارُّ امر حاضر اِحْمارَّ اِحْمارِّ اِحْمارِرْ بر این قیاس است نهی وجحد.
باب فَعْلَلَ(۲) دَحْرَجَ یُدَحْرِجُ دَحْرَجَهً ودِحْراجاً فهو مُدَحْرِجٌ وذاک مُدَحْرَجٌ ، امر دَحْرِجْ ، نهی لا یُدَحْرِجْ.
* * *
(۳) تَدَحْرَجَ یَتَدَحْرَجُ تَدَحْرُجاً ، فهو مُتَدَحْرِجٌ ، و ذاک مُتَدَحْرَجٌ ، امر تَدَحْرَجْ ، نهی لا یَتَدَحْرَج.
(۴) اِحْرَنْجَمَ یَحْرَنْجِمُ اِحْرِنجاماً ، فهو مُحْرَنْجِمٌ ، وذاک مُحْرَنْجَمٌ ، امر حاضر احْرَنْجِمْ ، نهی لا یَحْرَنْجِمْ.
[شماره صفحه واقعی : ۸۴]
ص: ۱۰۸۵
۱- بدانکه باب افعیلال نیز برای مبالغه فعل لازم آید بطریق مذکور لکن مبالغه در این باب بیشتر باشد زیرا که گفته میشود حَمُرَ زیدٌ در صورتی که زید فی الجمله سرخ باشد و گفته میشود اِحْمَرَّ زیدٌ در صورتی که سرخی زید حد وسط باشد و گفته میشود اِحمارَّ زیدٌ درصورتی که سرخی زید بیشتر از حد وسط باشد.
۲- بدانکه باب فعلل مثل دحرج غالبا متعدی میباشد مثل دَحرَجَ زیدٌ الحجَرَ و گاهی لازم است مثل دَربَحَ الرجلُ یعنی پشتش خم شده و دربح با حاء حطی است قال فی لسان العرب دربج فی مشیه بالجیم اذا دبّ دبیباً وقال دربحَ الرجلُ بالحاء حنی ظَهرُهُ.
۳- باب تَفَعْلُل از برای مطاوعه باب فَعلَلَ میباشد نحو دَحرَجْتُ الحَجَرَ فَتَدَحْرَجَ ذلک الحجرُ قال فی منتهی الارب دَحْرَجَه دَحْرَجَهً و دِحْراجاً گرد گردانید آن را، تَدَحْرَجَ گردید گرد
۴- باب افعنلال نیز برای مطاوعه آید مثل حَرْجَمْتُ الاِبلَ فَاِحْرَنْجَمَ ذلک الإبل و برای این دو باب بیاید توضیح بیشتر در شرح تصریف انشاءالله تعالی.
(۱) اِقْشَعَرَّ (۲)یَقْشَعِّرُ اِقْشِعْراراً فهو مُقْشَعِرٌّ و ذاک مُقْشَعَرٌّ امر حاضر اِقْشَعِرَّ اِقْشَعِرِّ اِقْشَعْرِرْ.
بدانکه باب افعنلال(۳) در ثلاثی مزید فیه آمده است چون اقْعَنْسَسَ (۴)یَقْعَنْسِسُ
[شماره صفحه واقعی : ۸۵]
ص: ۱۰۸۶
۱- باب اِفْعِللال برای مبالغه فعل لازم میاید چون که گفته میشود قَشْعَرَ شَعرُ جِلدِ الرّجُل اذا انتشر شعر جلده فی الجمله و گفته میشود اقْشَعَرَّ شَعرُ جلد الرجل اذا انتشر شعر الجلد مبالغه.
۲- إقشَعَرَّ در اصل قَشْعَرَ بود فعل رباعی مجرد بود خواستیم مزیدفیه اش بنا کنیم بردیم بباب افعللال قاعده باب افعللال را بر وی جاری نمودیم قاعده باب افعللال آن است که هر فعل رباعی مجرد را که در آن باب میبرند همزه وصل مکسور در اولش در آورند و فاء الفعل را ساکن کنند و عین الفعل را فتحه میدهند و لام الفعل دوم را مفتوح مکرر نمایند ما هم چنین کردیم قَشْعَرَ اِقْشَعْرَرَ شد اجتماع حرفین متحرکین متجانسین فتحه راء اول را بما قبل دادیم که عین باشد و در ثانی ادغام نمودیم إقْشَعَرَّ شد معنایش گویند اقشَعَرَّ جلده یعنی اخذ کرد او را قَشعَریره.
۳- باب افعنلال از ملحقات باِحرَنجَمَ میباشد. یعنی ثلاثی مزید فیه است لکن ملحق است باحرنجم که رباعی مزید فیه است و المراد من الالحاق اتحاد وزن مصدری الملحق والملحق به نحو اِقْعِنساس و اِحْرنجام و بناء این باب برای مبالغه فعل لازم است لانه یقال قَعَس الرجل اذا دخل ظهرُه و خرج صدرُه فی الجمله ویقال إقْعَنْسَسَ الرجلُ اذا کثر خروجُه.
۴- اقْعَنْسَسَ در اصل قَعَسَ بود فعل ثلاثی مجرد بود خواستیم مزید فیه اش بنا کنیم بردیم به باب افعنلال قاعده باب افعنلال آن است که هر فعل ثلاثی مجرد را که در آن باب میبرند همزه وصل مکسور در اولش بیاورند و فاء الفعلش را ساکن میکنند و نون ساکن میانه عین الفعل و لام الفعلش در آورند و لام الفعل را مفتوح مکرر کنند ما هم چنین کردیم قَعَسَ اقْعَنْسَسَ شد یعنی به پشت راه رفته است یعنی خلَفَ و رجَعَ.
اِقْعِنْساساً که حروف اصولش قَعَسَ است واِفْعَوَّلَ نیز آمده است چون اِجْلَوَّزَ(۱)(۲) یَجْلَوِّزُ إِجْلِوّازاً.
(۳) نیز آمده است چون اعْشَوْشَبَ یَعْشَوْشِبُ اِعْشیشاباً و اِفْعَنْلی(۴) نیز آمده است چون اسْلَنْقی(۵) یَسْلَنْقی اِسْلِنْقاءً.
[شماره صفحه واقعی : ۸۶]
ص: ۱۰۸۷
۱- بدانکه در کتب لغتی که در دست است در بعضی آنها جلذ با ذال نیامده وجلز با زای آمده از این قبیل است مجمع البحرین وأساس البلاغه و در بعض دیگر جلذ باذال و جلز با زای آمده از این قبیل است منتهی الارب و لسان العرب و نهایه ابن اثیر و در این کتب جلذ با ذال از باب إفعوّال آمده و جلز با زای از این باب ذکر نشده اما آنچه را در حاشیه نوشته اند که الجلز با زای است معنای الطّی و اللّی و المد و النزع و الذهاب فی الأرض مسرعا و در آخر این حاشیه نوشته اند الاجلوّاز با زای المضاء والسرعه فی السیر ظاهرا با زای اشتباه است چونکه این معنی برای اجلوّاذ با ذال است نه با زای. قال فی لسان العرب و الاجلوّاذ و الاجلیواذ المضاء والسرعه فی السیر. فالاشتباه فی لفظ اجلوّاز اَی کتابته بالزای اِمّا من الکاتب اَو من قاموس فتامّل جیّدا.
۲- إجلَوَّزَ در اصل جَلَزَ بود فعل ثلاثی مجرد بود خواستیم که فعل ثلاثی مزید فیه اش گردانیم به باب افعوّال قاعده باب افعوّال را بر وی جاری کردیم قاعده باب افعوّال آن بود که هر فعل ثلاثی مجرد که بر آن باب برند همزه وصل مکسور در اولش در آورند و فاء الفعلش را ساکن کنند و واو مشدّده بین عین الفعل و لام الفعل در آورند ما هم چنین کردیم اِجْلَوَّزَ شد یعنی سرعت کرده است یک مرد غایب در زمان گذشته. الجلز الطّی واللّی والمدّ و النزع والذهاب فی الأرض مسرعا و الجلذّی بالذال المعجمه السیر السریع و الإجلوّاز المضاء والسرعه فی السیر. قاموس
۳- باب افعیعال نیز برای مبالغه فعل لازم می آید لأنّه یقال عَشُبَ الارضُ اذا نبت وجه الأرض فی الجمله و یقال اِعْشَوشَبَ الارضُ اذا کثُرَ نباتُ وجه الارض.
۴- باب اِفعَنلَی برای فعل لازم است لأنّه یقال إسلَنقَی الرجلُ اَی نام علی ظهره.
۵- اِسْلَنقَی در اصل سَلَقَ بود فعل ثلاثی مجرّد بود خواستیم مزید فیه اش بنا کنیم بردیم به باب افعنلی قاعده باب افعنلی آن است که هر فعل ثلاثی مجرد را که بر آن باب میبرند همزه وصل مکسور در اولش در آورند و فاء الفعلش را ساکن کنند و نون ساکن میانه عین الفعل و لام الفعلش در آورند و الفی به آخرش لاحق نمایند ما هم چنین کردیم اِسْلَنقَی شد یعنی به پشت خوابید یک مرد غایب در زمان گذشته.
بدانکه مجموع همزه ها که در اوّل ماضی ثلاثی مزید فیه ورباعی مزید فیه است همزه وصل(۱) است که در درج کلام بیفتد وهم چنین همزه هائی که در اوّل مصدرها وامرها این ابواب است اِلّا همزه باب افعال که همزه قَطع است وساقط نمی شود در درج کلام نه در ماضی ونه در امر ونه در مصدر.
* * *
فصل : بدانکه ذهب را چون به باء متعدّی کنی چنان گویی ذُهِبَ بِهِ ذُهِبَ بِهِما ذُهِبَ بِهِمْ ذُهِبَ بِها ذُهِبَ بِهِما ذُهِبَ بِهِنَّ ذُهِبَ بِک ذُهِبَ بِکُما ذُهِبَ بِکُمْ ذُهِبَ بِکِ ذُهِبَ بِکُما ذُهِبَ بِکُنَّ ذُهِبَ بی ذُهِبَ بِنا و در اسم مفعول گویی مَذْهُوبٌ بهِ مَذْهُوبٌ بِهِما مَذْهوبٌ بِهِم تا آخر.
بدانکه الف فاعَلَ وسین استفعال گاه باشد که لازم را متعدّی کنند. چون سارَ زَیْدٌ و سایَرْتُهُ و خَرَجَ زَیْدٌ و اسْتَخْرَجْتُهُ.
[شماره صفحه واقعی : ۸۷]
ص: ۱۰۸۸
۱- بدانکه اصل در همزه وصل کسر است چونکه همزه وصل در اصل ساکن بوده و چون در اول کلمه داخل شد محتاج بحرکت شد لتعذر الابتداء بالساکن یا بسبب التقاء ساکنین حرکت بکسر داده شد لان الکسر اصل فی تحرک الساکن ولم تکسر فی مثل اُنصُر و اُکتُب لان بتقدیر الکسره یلزم الخروج من الکسره الی الضمه و ذلک یوجب الثقل کما فی دُیل ولا اعتبار للنون الساکن فی انصر و الکاف الساکن فی اکتب لانّ الحرف الساکن لایکون حاجزا حصینا عندهم.
فهرست
تمامی حقوق این سایت محفوظ است.