تحول : از حالي به حالي شدن است و مقصود در اينجا آن است كه فاعل از حالتي به حالت ديگري كه ماده فعل بر آن دلالت مي كند منتقل مي گردد و فعل با اين معني در اين باب متعدي نيست مانند :
غاستغلظ فاستوي علي سوقه : پس كلفت شد پس بر ساقه هايش قرار گرفته ( فتح-48-29) در وصف زراعت است كه ابتدا نازك و ظريف سپس كلفت و درشت مي گردد ، ثلاثي مجردش غلظ يغلظ غلظاً و غِلظةً : سفت بودن و كلفت بودن است .
انّ الانسان ليطغي ان رآه استغني : همانا انسان كه خود را ديد بي نياز شده گستاخي كند (علق-96-7) يعني در نزد خودش چنانچه پندارد كه از حال نيازمندي به حال به نيازي رسيده : آنوقت در برابر پروردگارش گستاخي كند و از مرز بندگي تجاوز نمايد .
ولكن انظر الي الجبل فان استقر مكانه فسوف تراني : ولكن سوي كوه بنگر پس اگر جايش قرار گرفت پس در آينده مرا خواهي ديد ( اعراف-7-143) جوابي است كه خدا به موسي داد پس از آنكه خواستار ديدار خدا شد ، يعني اگر كوه هنگام تجلي حق از حال جنبش به حال قرار آمد و آرام گرفت پس خدا را ديدار خواهي كرد .
و لقد اخذناهم بالعذاب فما استكانوا لربهم و ما يتضرعون : و به تحقيق كه آنان را به شكنجه گرفتيم پس براي پروردگارشان فروتني نكردند و زاري نمي كنند ( مؤمنون-23-76) ثلاثي مجردش كان يكين كيناً : فروتني كردن است ولي به اين باب كه آمده معنايش در آيه آن است كه از حال سركشي به حال فروتني نيامده اند .
استحجر الطين : گل حجر شد حجر : سنگ است .